عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد
بجان دلی که غم عشق را خریدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئیست درو جان عشق درکار است
چو همتی طلبی از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بیدار است
رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر زپای درائیم عشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عشق ستار است
تو و حماقت و انکارحرف هر یاری
من و معارف این کار جمله در کار است
تو ای فلان و ریاست که هر کس و کاری
مرا بخاک ره او بشمرند بسیار است
فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست
قلندری بمن آسان و برتو دشوار است
کسی که راه ندارد بچارهٔ دردش
زبهر چاره دگر چاره ایش ناچار است
زاختیار کم از اضطرار آزاد است
چوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد
بجان دلی که غم عشق را خریدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئیست درو جان عشق درکار است
چو همتی طلبی از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بیدار است
رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر زپای درائیم عشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عشق ستار است
تو و حماقت و انکارحرف هر یاری
من و معارف این کار جمله در کار است
تو ای فلان و ریاست که هر کس و کاری
مرا بخاک ره او بشمرند بسیار است
فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست
قلندری بمن آسان و برتو دشوار است
کسی که راه ندارد بچارهٔ دردش
زبهر چاره دگر چاره ایش ناچار است
زاختیار کم از اضطرار آزاد است
چوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است
دیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است
عاقلان جویند حق را در برون خویشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است
مینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئی
لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است
آنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هست
لیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگر است
عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است
نیست کس را غیرظل حق پناهی در جهان
گر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراست
گر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاه
بینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران
از ملک درویش آگه را سپاهی دیگراست
فیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظر
گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است
دیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است
عاقلان جویند حق را در برون خویشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است
مینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئی
لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است
آنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هست
لیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگر است
عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است
نیست کس را غیرظل حق پناهی در جهان
گر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراست
گر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاه
بینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران
از ملک درویش آگه را سپاهی دیگراست
فیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظر
گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است
از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است
دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم
سوزیم پاک سوخته را یک شرر بس است
میزان چه میکنیم حساب از چه میدهیم
قانون عشق و کرده ما درنظر بس است
ساقی بیار باده شکستیم توبه را
آمد بهار خوردن غم این قدر بس است
تا کی دریم پردهٔ ناموس زیر دلق
یکباره پرده برفکنیم از حذر بس است
آسوده باش فیض که در محشرت شفیع
سودای عشق در سرو آه سحر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است
از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است
دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم
سوزیم پاک سوخته را یک شرر بس است
میزان چه میکنیم حساب از چه میدهیم
قانون عشق و کرده ما درنظر بس است
ساقی بیار باده شکستیم توبه را
آمد بهار خوردن غم این قدر بس است
تا کی دریم پردهٔ ناموس زیر دلق
یکباره پرده برفکنیم از حذر بس است
آسوده باش فیض که در محشرت شفیع
سودای عشق در سرو آه سحر بس است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
یار ما گر میل صحرا میکند، صحرا خوش است
میل دریا گر کند، در چشم ما دریا خوش است
گر نماید روی او، خود رفتن دلها نکوست
ور بپوشد رخ، ز حسرت شور در سرها خوش است
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود
در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است
هر چه خواهد خاطرش، ما آن شویم و آن کنیم
هر کجا ما را دهد جا، جای ما آنجا خوش است
زاهدان را زهد و تقوی، عاقلان را ننگ و نام
عاشقان را غمزههای یار بی پروا خوش است
عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود
داغ سوداشان به جای لاله حمرا خوش است
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما ببین
دُرّ و لعل از خون دل، در قعر این دریا خوش است
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است
هر که را چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر
گوش بسته، لب خموش و چشم نابینا خوش است
میل دریا گر کند، در چشم ما دریا خوش است
گر نماید روی او، خود رفتن دلها نکوست
ور بپوشد رخ، ز حسرت شور در سرها خوش است
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود
در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است
هر چه خواهد خاطرش، ما آن شویم و آن کنیم
هر کجا ما را دهد جا، جای ما آنجا خوش است
زاهدان را زهد و تقوی، عاقلان را ننگ و نام
عاشقان را غمزههای یار بی پروا خوش است
عاشقان را باغ و بستان عارض جانان بود
داغ سوداشان به جای لاله حمرا خوش است
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما ببین
دُرّ و لعل از خون دل، در قعر این دریا خوش است
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است
هر که را چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر
گوش بسته، لب خموش و چشم نابینا خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
دل بوفای تو نهادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
مرا زجام خیالش شراب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب در پیش است
مرا که سینه کبابست و لعل یار شراب
زخوان حق نعم بی حساب در پیش است
اصول دین چکنم با فروع آن چه مرا
زخط و خال بتان صد کتاب در پیش است
اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است
زعشق مستم و ناصح فتاده در پی من
بلاست در پس و حال خراب در پیش است
بهر بتی که به بینم سبک زجای روم
گر آن بروز برم انقلاب در پیش است
کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روی آب در پیش است
گذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادب
هنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب در پیش است
مرا که سینه کبابست و لعل یار شراب
زخوان حق نعم بی حساب در پیش است
اصول دین چکنم با فروع آن چه مرا
زخط و خال بتان صد کتاب در پیش است
اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است
زعشق مستم و ناصح فتاده در پی من
بلاست در پس و حال خراب در پیش است
بهر بتی که به بینم سبک زجای روم
گر آن بروز برم انقلاب در پیش است
کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روی آب در پیش است
گذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادب
هنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منوش ساغر دنیا که درد ناب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا
بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست
ببر مگیر عروس جهان که غدار است
مرو بجامه خوابش که پیر شاب نماست
مدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر است
مخور فریب خطایش جهان صواب نماست
درونش تیره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست
برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت
درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست
غمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحت
زعشوه اش دل ناکام کامیاب نماست
رین سرا دل اشکسته بیت معمور است
اگرچه در نظر بی بصر خراب نماست
جهانست خواب پریشان گهی شوی بیدار
که زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیض
بمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا
بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست
ببر مگیر عروس جهان که غدار است
مرو بجامه خوابش که پیر شاب نماست
مدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر است
مخور فریب خطایش جهان صواب نماست
درونش تیره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست
برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت
درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست
غمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحت
زعشوه اش دل ناکام کامیاب نماست
رین سرا دل اشکسته بیت معمور است
اگرچه در نظر بی بصر خراب نماست
جهانست خواب پریشان گهی شوی بیدار
که زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیض
بمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو
اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است
بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد
بیماریش فزون شود اولی نهفتن است
درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش
با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است
خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گربرخوری بسوخته جان دل شکستة
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث
رو جمله گوش باش که جای شنفتن است
چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس
کان خامشی سرای زاغیار رفتن است
بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند
پرگوی را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست
کی لایق طریقه او شعر گفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو
اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است
بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد
بیماریش فزون شود اولی نهفتن است
درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش
با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است
خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گربرخوری بسوخته جان دل شکستة
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث
رو جمله گوش باش که جای شنفتن است
چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس
کان خامشی سرای زاغیار رفتن است
بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند
پرگوی را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست
کی لایق طریقه او شعر گفتن است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
عرصه لامکان سرای من است
این کهن خاکدان چه جای من است
دلم از غصه خون شدی گر نه
مونس جان من خدای من است
آنکه او خسته داردم شب و روز
خود هم او مرهم و شفای من است
هر که زو بوی درد می آید
صحبتش مایهٔ دوای من است
هر که او از دو کون بیگانه است
در ره دوست آشنای من است
مقصدم حق و مرکبم عشقست
شعر من ناله درای من است
هست با من کسی همیشه کزو
تار و پود من و بقای من است
سازدم هر چه قابل آنم
دهدم هر چه آن سزای من است
خوبی من همه ز پرتو اوست
گر بدی هست مقتضای من است
من اگر هستم اوست هستی من
ور شوم نیست او بجای من است
از خود ار بگذرم رسم بخدا
بخدائی که منتهای من است
بقضا فیض اگر شود راضی
هر دو عالم بمدعای من است
این کهن خاکدان چه جای من است
دلم از غصه خون شدی گر نه
مونس جان من خدای من است
آنکه او خسته داردم شب و روز
خود هم او مرهم و شفای من است
هر که زو بوی درد می آید
صحبتش مایهٔ دوای من است
هر که او از دو کون بیگانه است
در ره دوست آشنای من است
مقصدم حق و مرکبم عشقست
شعر من ناله درای من است
هست با من کسی همیشه کزو
تار و پود من و بقای من است
سازدم هر چه قابل آنم
دهدم هر چه آن سزای من است
خوبی من همه ز پرتو اوست
گر بدی هست مقتضای من است
من اگر هستم اوست هستی من
ور شوم نیست او بجای من است
از خود ار بگذرم رسم بخدا
بخدائی که منتهای من است
بقضا فیض اگر شود راضی
هر دو عالم بمدعای من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
عاشقی در بندگیهاسر براهم کرده است
بی نیاز از بندگان لطف الهم کرده است
تا مرا از خود رباید زرد و لاغر داردم
کهربای عشق ایزد برگ کاهم کرده است
نوری ار بر جبهه ام بینی زداغ عشق دان
سینه ام گر صاف بینی اشک و آهم کرده است
بر نماز و طاعتم دانی که می بندد مدام
آنکه روی خویشتن را قبله گاهم کرده است
هیچ دانی کز سحاب کیست آب روی من
آنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده است
ایمنم از فتنه آخر زمان دانی که کرد
آنکه از ریب المنون خود را پناهم کرده است
نیست مدح خود که میگویم ثنای ایزدست
آنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده است
پایمال سفله دارد شهرت بیجا مرا
رنجة سنگ حوادث دست جاهم کرده است
فیض اگر دعوی عرفان میکند بس دور نیست
معرفت از پوست پشمی در کلاهم کرده است
بی نیاز از بندگان لطف الهم کرده است
تا مرا از خود رباید زرد و لاغر داردم
کهربای عشق ایزد برگ کاهم کرده است
نوری ار بر جبهه ام بینی زداغ عشق دان
سینه ام گر صاف بینی اشک و آهم کرده است
بر نماز و طاعتم دانی که می بندد مدام
آنکه روی خویشتن را قبله گاهم کرده است
هیچ دانی کز سحاب کیست آب روی من
آنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده است
ایمنم از فتنه آخر زمان دانی که کرد
آنکه از ریب المنون خود را پناهم کرده است
نیست مدح خود که میگویم ثنای ایزدست
آنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده است
پایمال سفله دارد شهرت بیجا مرا
رنجة سنگ حوادث دست جاهم کرده است
فیض اگر دعوی عرفان میکند بس دور نیست
معرفت از پوست پشمی در کلاهم کرده است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
در سرم فتنه ای و سودائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
هر جا معشوق تازه روئی است
از میکده ی خدا سبوئی است
زان چشمه ی جان فزا روان است
هر جا از حسن آبروئی است
زلف همه دلبران عالم
از طرهٔ یار تار موئی است
هر جا مشکی و عنبری هست
از گیسوی آن نگار بوئی است
در هر که جمال با کمالیست
از بحر محیط دوست جوئی است
از ره نروی که اوست مقصود
هر جا در هر دل آرزوئی است
غافل نشوی که اوست مطلوب
هر جا طلبی و جستجوئی است
این طرفه که قبله جز یکی نیست
روی دل هر کسی به سویی است
ای فیض به جز حدیث او نیست
هر جا سخنی و گفت و گوئی است
از میکده ی خدا سبوئی است
زان چشمه ی جان فزا روان است
هر جا از حسن آبروئی است
زلف همه دلبران عالم
از طرهٔ یار تار موئی است
هر جا مشکی و عنبری هست
از گیسوی آن نگار بوئی است
در هر که جمال با کمالیست
از بحر محیط دوست جوئی است
از ره نروی که اوست مقصود
هر جا در هر دل آرزوئی است
غافل نشوی که اوست مطلوب
هر جا طلبی و جستجوئی است
این طرفه که قبله جز یکی نیست
روی دل هر کسی به سویی است
ای فیض به جز حدیث او نیست
هر جا سخنی و گفت و گوئی است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
هر چه تو میکنی همه خوبست
هر چه محبوب کرد محبوبست
رغبت دل نبست در مرغوب
جلوه ی تست هر چه مرغوبست
رهبت دل زتست در مرهوب
سطوت تست هر چه مرهوبست
دوست دارم تمام عالم را
به تو عالم تمام منسوبست
همه را از همه توئی مطلوب
هر کسی را زهر چه مطلوبست
در حقیقت توئی حبیب او را
گر چه یوسف حبیب یعقوبست
زتو توفق یابد و خذلان
هر که مسعود هر که منکوبست
همه سوی تو میشود مجرور
هر که مرفوع هر که منسوبست
همه مشغول ذکر و تسبیحند
گر کلو خست و سنگ و گر چوبست
همه در کار تو و بهر تست
عمر و صبر ار زنوح و ایوبست
هر چه مصنوع تست بی عیبست
هر چه ما میکنیم معیوبست
بندهٔ سرفکندهٔ در تست
هر چه با فیض میکنی خوبست
هر چه محبوب کرد محبوبست
رغبت دل نبست در مرغوب
جلوه ی تست هر چه مرغوبست
رهبت دل زتست در مرهوب
سطوت تست هر چه مرهوبست
دوست دارم تمام عالم را
به تو عالم تمام منسوبست
همه را از همه توئی مطلوب
هر کسی را زهر چه مطلوبست
در حقیقت توئی حبیب او را
گر چه یوسف حبیب یعقوبست
زتو توفق یابد و خذلان
هر که مسعود هر که منکوبست
همه سوی تو میشود مجرور
هر که مرفوع هر که منسوبست
همه مشغول ذکر و تسبیحند
گر کلو خست و سنگ و گر چوبست
همه در کار تو و بهر تست
عمر و صبر ار زنوح و ایوبست
هر چه مصنوع تست بی عیبست
هر چه ما میکنیم معیوبست
بندهٔ سرفکندهٔ در تست
هر چه با فیض میکنی خوبست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
جان روشندلان که مظهر تست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست