عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۳
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۹
چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنند
آیینه دار صبح امیدش نمی کنند
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست
رحم است بر کسی که شهیدش نمی کنند
از باز دید حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که دیدن عیدش نمی کنند
باشد گران چو زنگ بر آیینه خاطران
هر طوطیی که گفت وشنیدش نمی کنند
از دور باش وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زیر سایه بیدش نمی کنند
هر کس نکرد نامه خود را چو شب سیاه
از صبح عفو نامه سفیدش نمی کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنند
قفلی که بر گشایش غیبی است چشم او
منت پذیر هیچ کلیدش نمی کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بی زهر در پیاله نبیدش نمی کنند
صائب سیاه خانه صحرای محشرست
از گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند
آیینه دار صبح امیدش نمی کنند
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست
رحم است بر کسی که شهیدش نمی کنند
از باز دید حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که دیدن عیدش نمی کنند
باشد گران چو زنگ بر آیینه خاطران
هر طوطیی که گفت وشنیدش نمی کنند
از دور باش وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زیر سایه بیدش نمی کنند
هر کس نکرد نامه خود را چو شب سیاه
از صبح عفو نامه سفیدش نمی کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنند
قفلی که بر گشایش غیبی است چشم او
منت پذیر هیچ کلیدش نمی کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بی زهر در پیاله نبیدش نمی کنند
صائب سیاه خانه صحرای محشرست
از گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۶
در هر دلی که ریشه غم زعفران شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۰
در شوره زار دانه اگر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۷
از حسن نوخطان دل ما تازه می شود
داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود
هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر
پیوند مهربانی ما تازه می شود
از استخوان سوخته تازه روی عشق
چون مغز، استخوان هماتازه می شود
عاقل به زیر دار نفس راست چون کند
اندوه من ز قد دوتا تازه می شود
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
داغی که از ترانه ما تازه می شود
چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم
امید من به کاهربا تازه می شود
نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر
از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود
چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود
صائب ز باده کلفت ما تازه می شود
داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود
هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر
پیوند مهربانی ما تازه می شود
از استخوان سوخته تازه روی عشق
چون مغز، استخوان هماتازه می شود
عاقل به زیر دار نفس راست چون کند
اندوه من ز قد دوتا تازه می شود
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
داغی که از ترانه ما تازه می شود
چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم
امید من به کاهربا تازه می شود
نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر
از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود
چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود
صائب ز باده کلفت ما تازه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۱
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بدگهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده هاست سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۷
در کوی عشق درد وبلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
از باغ خلد برگ ونوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور وجفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود
تا چون هدف ترا رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۹
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۰
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۲
آن را که عشق بخت جوانی نمی دهد
از حادثات خط امانی نمی دهد
خاکسترش چو فاخته گویا نمی شود
هر کس که دل به سرو جوانی نمی دهد
خال تو در گرفتن دلهای بیقرار
فرصت به هیچ مور میانی نمی دهد
در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخش
جانی نمی ستاند و جانی نمی دهد
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما را چه شد که شرم زبانی نمی دهد
خواهد روان تشنه ما کار خویش کرد
از آب اگر چه خضر نشانی نمی دهد
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
بی خون به لاله سوخته نانی نمی دهد
چو طفل نوسوار سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عنانی نمی دهد
تا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتا
هرگز ترا فلک لب نانی نمی دهد
تا قد همچو تیر ترا نشکند سپهر
از قامت خمیده کمانی نمی دهد
صائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیش
هر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
از حادثات خط امانی نمی دهد
خاکسترش چو فاخته گویا نمی شود
هر کس که دل به سرو جوانی نمی دهد
خال تو در گرفتن دلهای بیقرار
فرصت به هیچ مور میانی نمی دهد
در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخش
جانی نمی ستاند و جانی نمی دهد
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما را چه شد که شرم زبانی نمی دهد
خواهد روان تشنه ما کار خویش کرد
از آب اگر چه خضر نشانی نمی دهد
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
بی خون به لاله سوخته نانی نمی دهد
چو طفل نوسوار سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عنانی نمی دهد
تا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتا
هرگز ترا فلک لب نانی نمی دهد
تا قد همچو تیر ترا نشکند سپهر
از قامت خمیده کمانی نمی دهد
صائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیش
هر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۱
صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۳
بر یاد عشق بار هوس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کو تهی نکند خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم سایه تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کو تهی نکند خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم سایه تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۲
طفل است وغم ناله ما هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۳
آزاده ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۶
دل طاقت حیرانی دیدار ندارد
آیینه ما جوهر این کار ندارد
گل می کند از رنگ پریشانی خاطر
حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد
تا چند به مویی دلم آویخته باشد
واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
واعظ چه شوی گرم لب بی نمک تو
تبخاله ای از گرمی گفتار ندارد
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موی کمرت طاقت این بار ندارد
کاری است به دل ناخن الماس شکستن
هر بیجگری دست درین کار ندارد
ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی
گل رنگی از آن گوشه دستار ندارد
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم
هرچند درین عهد خریدار ندارد
بی حوصله ای را که بود شیشه متاعش
آن که به آتش نفسان کار ندارد
صائب به جگر شعله زند ناله گرمت
آتش نفسی مثل تو گلزار ندارد
آیینه ما جوهر این کار ندارد
گل می کند از رنگ پریشانی خاطر
حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد
تا چند به مویی دلم آویخته باشد
واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
واعظ چه شوی گرم لب بی نمک تو
تبخاله ای از گرمی گفتار ندارد
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موی کمرت طاقت این بار ندارد
کاری است به دل ناخن الماس شکستن
هر بیجگری دست درین کار ندارد
ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی
گل رنگی از آن گوشه دستار ندارد
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم
هرچند درین عهد خریدار ندارد
بی حوصله ای را که بود شیشه متاعش
آن که به آتش نفسان کار ندارد
صائب به جگر شعله زند ناله گرمت
آتش نفسی مثل تو گلزار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۶
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۰
نظاره خط توام از خال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۷
تا چنددلت برمن مهجور نبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد