عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
گر لب او شکند نرخ شکر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش
گر فلک سجده برد بر در او میسزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر میرسدش
ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر میرسدش
شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر میرسدش
گر عطارد ز پی دایره و نقطهٔ او
همچو پرگار دوان است به سر میرسدش
آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر میرسدش
کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر میرسدش
میشمردم من ازین نوع شنودم ز فلک
که ازینها بگذر چیز دگر میرسدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
آن که مه غاشیهٔ زین چو غلامان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
ور سقط میشنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو به ترازوی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
هر که در دیدهٔ عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر که او باده کشد باده بدین سان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
ور سقط میشنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو به ترازوی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
هر که در دیدهٔ عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر که او باده کشد باده بدین سان کشدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنهٔ بیپایانت
تا چو حیران نزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید رخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتهست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنهٔ بیپایانت
تا چو حیران نزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید رخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتهست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
آن که جانش دادهیی آن را مکش
ور ندادی نقش بیجان را مکش
آن دو زلف کافر خود را بگو
کی یگانه اهل ایمان را مکش
آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش
چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش
در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش
گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هیچ مهمان را مکش
مست میدانم ز می دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش
ور ندادی نقش بیجان را مکش
آن دو زلف کافر خود را بگو
کی یگانه اهل ایمان را مکش
آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش
چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش
در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش
گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هیچ مهمان را مکش
مست میدانم ز می دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
چون تو شادی بنده گو غم خوار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش
شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوش خوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل آن جایی تو باری که وی است
از جمال یار برخوردار باش
او طبیب است و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میکار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و دران انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش
شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوش خوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل آن جایی تو باری که وی است
از جمال یار برخوردار باش
او طبیب است و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میکار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و دران انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد ازو بستان امیر داد باش
جان تو مست است در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
پیش سروش چون خرامد خاک باش
چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل این است ای برادر چون فلک
در جهان کهنه نوبنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد ازو بستان امیر داد باش
جان تو مست است در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
پیش سروش چون خرامد خاک باش
چون گلش عنبر فشاند باد باش
حاصل این است ای برادر چون فلک
در جهان کهنه نوبنیاد باش
در میان خارها چون خارپشت
سر درون و شادمان و راد باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
عقل آمد عاشقا خود را بپوش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
گر نمیخواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
میخروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
شمس تبریزی مرا کردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
گر نمیخواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
میخروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
شمس تبریزی مرا کردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش؟
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوهیی اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
مینماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش؟
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوهیی اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
مینماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
روی تو جان جان است از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمانها در آسمان جانها
جان گرد توست گردان میدار بیقرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر میکشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش مهره بریست کارش
پرده دریست کارش نی سرسریست کارش
میخارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمانها در آسمان جانها
جان گرد توست گردان میدار بیقرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر میکشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش مهره بریست کارش
پرده دریست کارش نی سرسریست کارش
میخارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
میگفت چشم شوخش با طرهٔ سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاه است
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و ره زنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و میگفت
هرگز که دید دنبه بیدام در گیاهش؟
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بیخبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بیگناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش؟
ابله کننده عشق است عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان برو خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بیآه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پایگاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
زاندیشه میگذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الٰهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش؟
نی ما از آن شاهیم؟ ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش؟ چه جان و آه آهش؟
مستی فزود خامش تا نکتهیی نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیک خواهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاه است
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و ره زنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و میگفت
هرگز که دید دنبه بیدام در گیاهش؟
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بیخبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بیگناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش؟
ابله کننده عشق است عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان برو خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بیآه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پایگاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
زاندیشه میگذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الٰهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش؟
نی ما از آن شاهیم؟ ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش؟ چه جان و آه آهش؟
مستی فزود خامش تا نکتهیی نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیک خواهش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظهیی مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظهیی مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون زاشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد
وان گه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را؟
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟
واخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظهیی مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظهیی مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون زاشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد
وان گه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را؟
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان؟
واخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
گز میکنند جامهٔ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسپ پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
گز میکنند جامهٔ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسپ پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بندهٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازینها مگو کار تو است آن بکوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بندهٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازینها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیام
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است
ورنه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همهشان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیام
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است
ورنه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همهشان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است؟
چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش
برکن از کار تو دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایهیی و پیش و پس جان مرا دست رس
سایهٔ آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است؟
چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش
برکن از کار تو دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایهیی و پیش و پس جان مرا دست رس
سایهٔ آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
خواجه چرا کردهیی روی تو بر ما ترش؟
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر میخورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیدهیی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشیها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوهیی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینیاش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کردهیی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش؟
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش
بر فلک آن طوطیان جمله شکر میخورند
گر نپری بر فلک منگر بالا ترش
رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش؟
هر که خورد می صبوح روز بود شیرگیر
هر که خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود
تو به کجا دیدهیی طبلهٔ حلوا ترش؟
این ترشیها همه پیش تو زان جمع شد
جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش
والله هر میوهیی کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نیشکر نبود الا ترش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر که ترش بینیاش دان که ز آتش گریخت
غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش
دعوهٔ دل کردهیی وعده وفا کن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفیٰ چون که ترش شد دمی
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
در ادب کودکان باشد لالا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
چون بزند گردنم سجده کند گردنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منت آن بر منش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار که نتوان پختنش
ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته همچو دهل میزنش
گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان
عشق تو داوود توست موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چون که برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منت آن بر منش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار که نتوان پختنش
ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته همچو دهل میزنش
گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان
عشق تو داوود توست موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چون که برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش