عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
رفتست عزیز من و مکتوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامه ی محبوب خط بندگی من
من بنده ی آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست بخواند سنگ آن کوی سلامم
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلاییست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست؟
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحه ی رخسار تو آن خط دلاویز
یارب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست؟
یاری که به من نامه نوشتست هلالی
عیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
شد نامه ی محبوب خط بندگی من
من بنده ی آن نامه که محبوب نوشتست
گفتست بخواند سنگ آن کوی سلامم
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
باز این خط خوب و رقم تازه بلاییست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست؟
بر نامه سیاهی طلبد آیت رحمت
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
بر صفحه ی رخسار تو آن خط دلاویز
یارب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست؟
یاری که به من نامه نوشتست هلالی
عیسیست، شفانامه به ایوب نوشتست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
دارم شبی، که دوزخ از آن شب علامتست
از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
یارب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ
ما دل شکسته ایم و زهر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سر بلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
از روز من مپرس، که آن خود قیامتست
یارب! ترحمی، که ز سنگ جفای چرخ
ما دل شکسته ایم و زهر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سر بلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابت قدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ماه من، عیدست و شهری را نظر بر روی تست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی تست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید در پهلوی تست
می رود هر کس به طوف عید گاه از کوی تو
من ز کویت چون روم چون عید گاهم کوی تست
در صباح عید، اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی تست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینه ی من منت ابروی تست
روز عید و مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جمله خوبان عالم سوی تست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را، که او هندوی تست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی تست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید در پهلوی تست
می رود هر کس به طوف عید گاه از کوی تو
من ز کویت چون روم چون عید گاهم کوی تست
در صباح عید، اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی تست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینه ی من منت ابروی تست
روز عید و مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جمله خوبان عالم سوی تست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را، که او هندوی تست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به سینه ی سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که درین خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست! که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
به خط و خال رخ آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
دل از کجا؟ که درین خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمیست! که ما را به او خوش افتادست
صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
به خط و خال رخ آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقش افتادست
گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
گرفت نور تجلی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
راه وفا پیش گیر، کان ز جفا خوش ترست
گر چه جفایت خوشست، لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
بارخش، ای نقش بند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زانکه چو من عاشقی بی سر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوش ترست
گر چه جفایت خوشست، لیک وفا خوش ترست
روی چو گل برگ تو از همه گلها فزون
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
هجر بتان ناخوشست، سرزنش خلق نیز
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
بارخش، ای نقش بند، دعوی صورت مکن
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
کاش به راهت سرم سوده شود همچو خاک
زانکه چو من عاشقی بی سر و پا خوشترست
محتسب، از نقل و می منع هلالی مکن
کز ورع و زهد تو شیوه ی ما خوش ترست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
دل های مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
مرا ز عشق تو صد گونه محنت و المست
هزار محنت و با محنتی هزار غمست
اگر چه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را، که این هنوز کمست
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا، که یک دو سه روزی حیات مغتنمست
بیا و بر سر بیمار خود دمی بنشین
مرو، که آنچه تمنای تست دم به دمست
کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو مرا هر چه می رسد کرمست
به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگر چه خاک شد، اما هنوز در قدمست
هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش، که او را عزیمت عدمست
هزار محنت و با محنتی هزار غمست
اگر چه با من مسکین بسی جفا کردی
زیاده ساز جفا را، که این هنوز کمست
تویی حیات من و من ز فرقتت بیمار
بیا، که یک دو سه روزی حیات مغتنمست
بیا و بر سر بیمار خود دمی بنشین
مرو، که آنچه تمنای تست دم به دمست
کرم نمودی و بر جان من جفا کردی
ز جانب تو مرا هر چه می رسد کرمست
به زیر پای تو افتاد و خاک شد عاشق
اگر چه خاک شد، اما هنوز در قدمست
هلالی از سر کویت وداع کرد و برفت
تو زنده باش، که او را عزیمت عدمست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
جان من، الله الله! این چه تنست؟
نه تن تست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هر چه کردی به جای خویشتنست
نه تن تست، بلکه جان منست
این که گل در عرق نشست و گداخت
همه از انفعال آن بدنست
صد سخن گفتمت، بگو سخنی
کین همه از برای یک سخنست
هست دشنام تلخ تو شیرین
چون نباشد؟ کزان لب و دهنست
یک شب از در درآ، که ماه رخت
شمع بزم و چراغ انجمنست
پیش روی تو شمع در فانوس
هست آن مرده ای که در کفنست
کشتی و سوختی هلالی را
هر چه کردی به جای خویشتنست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
این همه لاله، که سر بر زده از خاک منست
پاره های جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کسی را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر اینست، همان کافر بی باک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید؟
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
پاره های جگر سوخته ی چاک منست
درد عشاق ز درمان کسی به نشود
خاصه دردی، که نصیب دل غمناک منست
استخوان های من از خاک درش بردارید
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک منست؟
همه کسی را به جمالش نظری هست ولی
لایق چهره ی پاکش نظر پاک منست
باغبان، چند کند پیش من آزادی سرو؟
سرو آزاد غلام بت چالاک منست
دی شنیدم که یکی خون مسلمان می ریخت
اگر اینست، همان کافر بی باک منست
دوستان، گر سر درمان هلالی دارید؟
شربت زهر بیارید، که تریاک منست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
این چنین بی رحم و سنگین دل، که جانان منست
کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟
ناصحا، بیهوده میگویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کی دل به فرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست
بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم، تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بنده ی آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه می زد، گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست
هر چه می گوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیره ی بخت پریشان منست
کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟
ناصحا، بیهوده میگویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم، کی دل به فرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست
بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم، تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بنده ی آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه می زد، گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست
هر چه می گوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیره ی بخت پریشان منست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
نخل بالای تو سر تا به قدم شیرینست
این چه نخلست که هم نازک و هم شیرینست؟
بس که چون نیشکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو، ز سر تا به قدم شیرینست
گر چه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند
کس به شیرین سخنی مثل تو کم شیرینست
دم صبحست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرینست
تا نوشتست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند سراپای قلم شیرینست
این چه نخلست که هم نازک و هم شیرینست؟
بس که چون نیشکری نازک و شیرین و لطیف
بند بند تو، ز سر تا به قدم شیرینست
گر چه در عهد تو شیرین سخنان بسیارند
کس به شیرین سخنی مثل تو کم شیرینست
دم صبحست، بیا، تا قدح از کف ننهیم
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرینست
تا نوشتست هلالی سخن لعل لبت
چون نی قند سراپای قلم شیرینست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه ی می دور ازآن لب های میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
این تازه گل، که می رسد، از بوستان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افکنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که می گذرد، داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه، که سر می کشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل، ز تیر ابروی پر فتنه اش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنام ها، که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افکنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من، آخر شبی بپرس
کین گفتگو، که می گذرد، داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست
بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
من که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
غنچه ی خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضه ی او جای دل خرم نیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کدام جلوه، که در سر و سرفراز تو نیست؟
کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش، ای رقیب، عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا، به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق، هلالی، نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
کدام فتنه، که در جلوه های ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش، ای رقیب، عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا، به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش رخش منع ما مکن، زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق، هلالی، نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
یا تمنای وصال تو مرا خواهد کشت
یا تماشای جمال تو مرا خواهد کشت
باز در جلوه ی ناز آمده ای همچو نهال
جلوه ی ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلست، تو در کشتن من تیغ مکش
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
چند پرسی که تو را زار کشم یا نکشم؟
جهد کن، ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
شاه من، تا به کی این سر کشی و حشمت و ناز؟
وه! که این جاه و جلال تو مرا خواهد کشت
گم شدی باز هلالی، به خیال دهنش
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
یا تماشای جمال تو مرا خواهد کشت
باز در جلوه ی ناز آمده ای همچو نهال
جلوه ی ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلست، تو در کشتن من تیغ مکش
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
چند پرسی که تو را زار کشم یا نکشم؟
جهد کن، ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
شاه من، تا به کی این سر کشی و حشمت و ناز؟
وه! که این جاه و جلال تو مرا خواهد کشت
گم شدی باز هلالی، به خیال دهنش
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ی ما خاک بودی کاشکی!
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
دل به امید کرم دادم و دیدم ستمت
چه ستم ها که ندیدم به امید کرمت؟
دارم آن سر که به خاک قدمت سر بنهم
غیر ازینم هوسی نیست، به خاک قدمت
تویی آن پادشه مملکت حسن، که نیست
حشمت و خیل بتان در خور خیل و حشمت
لطف تو کم ز کم و جور تو بیش از بیشست
می کنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
عاشق دل شده را موج غم از سر بگذشت
دست او گیر، که افتاده به دریای غمت
رقم از مشک زدی بر رخش، ای کاتب صنع
آفرین بر تو و بر خامه ی مشکین رقمت!
دفتر شرح غمت رفت، هلالی، همه جا
گر چه صد ره ببریدیم زبان قلمت
چه ستم ها که ندیدم به امید کرمت؟
دارم آن سر که به خاک قدمت سر بنهم
غیر ازینم هوسی نیست، به خاک قدمت
تویی آن پادشه مملکت حسن، که نیست
حشمت و خیل بتان در خور خیل و حشمت
لطف تو کم ز کم و جور تو بیش از بیشست
می کنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
عاشق دل شده را موج غم از سر بگذشت
دست او گیر، که افتاده به دریای غمت
رقم از مشک زدی بر رخش، ای کاتب صنع
آفرین بر تو و بر خامه ی مشکین رقمت!
دفتر شرح غمت رفت، هلالی، همه جا
گر چه صد ره ببریدیم زبان قلمت