عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت
مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت
نتوان گله از جور و جفایی که تو کردی
جور تو کرم بود و جفای تو کرامت
امروز درین شهر مرا حال غریبست
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
شد سیل سرشکم سبب طعنه ی مردم
طوفان بلا دارم و دریای ملامت
«قد قامت » و فریاد مؤذن نکند گوش
آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت
ای دل، که تو امروز گرفتار فراقی
امروز تو کم نیست ز فردای قیامت
بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی
جان می دهد اینک به صد اندوه و ندامت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
فردا، که ریزه ریزه شود تن بزیر خاک
برخیزم و چو ذره درآیم ز روزنت
با آنکه رفت روشنی چشمم از غمت
دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت
گر میکشی، نمیروم از صید گاه تو
دست منست و حلقه فتراک توسنت
بر دامن تو باده گلگون چکیده است
یا خون ماست آنکه گرفتست دامنت؟
مستی و گردنی چو صراحی کشیده ای
خوش آنکه دست خویش در آرم بگردنت
دیگر ترا چه باک، هلالی، ز دشمنان؟
کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد! که شاید روزی
بر سرم سایه کند سرو قد دلجویت
یا مرا زار بکش، یا مرو از پیش نظر
که ز کشتن بترست این که نبینم رویت
میکشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که: چها میکشم از هر مویت!
بعد ازین لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای بابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
چه غم گر در سرم شوریست از سودای گیسویت؟
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت
تن چون موی را خواهم بگیسوی تو پیوستن
بدین تقریب خود را خواهم افگندن بپهلویت
بروی خوبت از روزی که خط بندگی دادم
ز غمهای جهان آزادم، ای من بنده رویت
بدور لاله و گل چون بگلگشت چمن رفتی
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دیگر از بویت
از آن رو بر سر کویت قدم کردم ز فرق سر
که میخواهم نگردد پایمال من سر کویت
خدا را! چون بپایت سر نهم، رخ بر متاب از من
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت
نترسم گر بخون ریز هلالی تیغ برداری
ولی ترسم که: آزاری رسد بر دست و بازویت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
مرا بباده، نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم بباغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود ناله مرغ چمن ز جلوه گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و ناله بی اختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
بمجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
بدین هوس که: دمی سر نهم بپای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بزیر خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
بیاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آنکه بوسه بر آن لب زنم بجای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، که پیر مغان میزند صلای قدح
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
ای چشم تو شوخ تر ز هر شوخ
چشم از تو ندیده شوخ تر شوخ
از نام دو چشم خود چه پرسی؟
این فتنه گرست و آن دگر شوخ
بالله! که نزاد مادر دهر
مانند تو نازنین پسر شوخ
مسکین دل عاشقان شکستند
این سنگدلان سیمبر شوخ
ترک سر خویش کن، هلالی
کین طایفه اند سر بسر شوخ
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
دوش با صد عیش بودی، هر شبت چون دوش باد
گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد
هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی
حلقه نعل سمندت چرخ را در گوش باد
میگذشتی با لباس ناز و میگفتند خلق:
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
گه گهی شبها در آغوش خودت بینم بخواب
دست من روزی ببیداری در آن آغوش باد
تا هلالی لعل میگون تو دید از هوش رفت
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
بیا، بیا، که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
دلم بمهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ز خانه تا بدر آیی و پا نهی بسرم
سرم فتاده بخاک در سرای تو باد
ترا ببسمل من گر رضاست، بسم الله
بیا، بیا، که قضا تابع رضای تو باد
مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد
مباد آنکه رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو باد
بدرد خوی گرفتم، دوا نمیخواهم
همیشه در دل من درد بی دوای تو باد
چه لطف بود، رقیبا، که رفتی از کویش؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد
اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور، بقای تو باد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
سایه ای کز قد و بالای تو بر ما افتد
به ز نوریست که از عالم بالا افتد
هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد
رود از دست دل زار و همه جا افتد
هر که در کوی تو روزی بهوس پای نهاد
عاقبت هم بسر کوی تو از پا افتد
آنکه افتد سر ما در گذر او همه روز
کاش! روی گذر او بسر ما افتد
افتد از گریه تن زار هلالی هر سو
همچو خاشاک ضعیفی که بدریا افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد
آب آتش شود و شعله بصحرا افتد
بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که بفردا افتد
دارم امید که: چون تیغ کشی دردم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟
آنکه انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش بدل ما افتد؟
دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
ترا گهی که نظر بر من خراب افتد
دلم ز بسکه تپد در من اضطراب افتد
دلم بیاد لبت هر زمان شود بیخود
علی الخصوص زمانی که در شراب افتد
تو چون شراب خوری با رقیب خنده زنان
ز خنده تو نمک در دل کباب افتد
ز بهر جلوه چو خورشید من رود بر بام
بخانها همه از روزن آفتاب افتد
مگو: بدوزخ هجر افگنم هلالی را
روا مدار که بیچاره در عذاب افتد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکین
از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
در عشق تو هلالی از ترک سر بسر شد
دیوانه است و عاشق، پروای سر ندارد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه به راهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون به ره می بینمش، بی خود تظلم می کنم
همچو مظلومی که بر وی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان، تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
باغ عیش من بجای گل همه خار آورد
آری، این نخلی که من دارم، همین بار آورد
کوه از سیل سرشکم در صدا آید، بلی
گریه من سنگ را در ناله زار آورد
عالمی در گریه است از ناله جانسوز من
نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
گر دل آزرده را جز داغ او مرهم نهم
بر دل آن مرهم شود داغی که آزار آورد
هر که ابروی تو دید و مایل محراب شد
زود باشد کز خجالت رو بدیوار آورد
تا ز خورشید جمالت گرم شد بازار حسن
هر دم این دیوانه را سودا ببازار آورد
پای بر فرق هلالی نه، که بهر مقدمت
هر زمان صد گوهر از چشم گهر بار آورد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
یار، هر چند که رعنا و سهی قد باشد
گر به عشاق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در تست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آنکه در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفیست که بر روی قلم رد باشد
موی ژولیده ی من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سر مرقد باشد
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت: دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست، هلالی، که شود همره ما
زانکه این مرحله را محنت بی حد باشد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟