عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۰
آن آفت جان بر سر انصاف نیامد
آن تلخ زبان بر سر انصاف نیامد
مور خط ازان تنگ شکر گرد برآورد
آن مور میان بر سر انصاف نیامد
چیدند وکشیدند گلاب از گل کاغذ
آن غنچه دهان بر سر انصاف نیامد
کردم به فسون نرم کمان مه نو را
آن سخت کمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که از خرمن ما دود بر آمد
آن برق عنان بر سر انصاف نیامد
دین و دل و عقل و خرد و هوش فشاندم
آن دشمن جان بر سر انصاف نیامد
یک عمر خضر در قدم او گذراندم
آن سرو روان بر سر انصاف نیامد
گفتیم که انصاف دهد چرخ پس از مرگ
مردیم وهمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که صد عمر خضر دید به رویش
چشم نگران بر سر انصاف نیامد
هر چند که صائب زنی کلک شکر ریخت
آن پسته دهان بر سر انصاف نیامد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۰
در زیر فلک چند خردمند توان بود
هشیار درین غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه مارا نخریدند به سنگی
در کوچه این سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود
چون شمع که سرسبزیش از دیده خویش است
از گریه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۴
از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش زبان لال برآید
رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید
در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید
صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید
آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته آمال برآید
کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید
گردد خنک از شکوه خونین جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآید
با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین
دیوانه محال است به اطفال برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۲
مشکل که دل از ناله و فریاد گشاید
از غنچه پیکان چه گره باد گشاید
گر عشق نبندد کمر غیرت فرهاد
پیداست چه از تیشه فولاد گشاید
چون نشتر الماس پر و بال ضعیفان
خون از دل بیرحمی صیاد گشاید
محکم شود از خون گره غنچه پیکان
از باده مرا چون دل ناشاد گشاید
در ناخن تدبیر کسان هیچ نبسته است
کز تیشه خود عقده فرهاد گشاید
آن روز زمین تخت سلیمان شود از گل
کز ابر هوابال پریزاد گشاید
از کاوش من دست نگه دار که این رگ
خون از مژه نشتر فصاد گشاید
بی یار موافق دل غمگین نشود باز
شمشاد گره از دل شمشاد گشاید
از سفله حذر کن گه سیری که فلاخن
سنگین چو شود دست به بیداد گشاید
وقت است که از خجلت دیوان تو صائب
گل دفتر خود را به ره باد گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۴
کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد
تا دانه امیدم خاکستری نگردید
دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد
گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز
حرفی رقم نمودم مو بر قلم نیامد
ز اهل کرم زمانه پیوسته بود مفلس
یا در زمانه مامرد کرم نیامد
در امتحان زلفش دل پای کرد قایم
در پله فلاخن این سنگ کم نیامد
از شوق آن بر ودوش روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب دیگر بهم نیامد
صائب چه چشم داری از فصلهای دیگر
این قسم نوبهاری برخاک نم نیامد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۵
همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا
صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۶
در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازین حصارندارد
درد به اندازه طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج به جز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۷
از ناله نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد
در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۶
کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۱
دل بود مایل به خط عنبرافشان بیشتر
هست در ابر سیاه امید باران بیشتر
خط برون می آورد شیرین لبان را ازحجاب
می شود در پرده شب غنچه خندان بیشتر
خار خار دلبری از خط فزون شد حسن را
حرص گل در جمع زر گردد زدامان بیشتر
ناز خوبان می شود در روزگار خط زیاد
خواب می گردد گران ازبوی ریحان بیشتر
می برد دل بیش ازان لبهای شیرین خط سبز
رتبه این ظلمت است ازآب حیوان بیشتر
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر
روزی بی دست وپایان می رسداز خوان غیب
قسمت دیوانه گردد سنگ طفلان بیشتر
پرده پوشی می کند بی پرده راز عشق را
می کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتر
در بساط بی سرو پایان مجو صبر وقرار
تشنه سیرست گوهرهای غلطان بیشتر
سیل بی زنهار در معموره طوفان می کند
شور مجنون است درشهر ازبیابان بیشتر
گر چه گردد کم صدا چون کاسه چینی شکست
درشکستن می کند دل صائب افغان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۱
نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۹
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۲
سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور
بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور
حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور
از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور
خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور
آتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور
خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور
صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور
بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور
دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور
ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را
می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور
گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور
چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور
چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۹
نیست بی خار درین بادیه یک آبله وار
پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟
رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید
کشتی ما چه خیال است که آید به کنار
در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
طاقت دست تهی نیست کهنسالان را
مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار
سر برون آورد گرد گریبان گهر
رهنوردی که کند رشته جان را هموار
تانگشته است دوتا قدبه عبادت کن راست
که محال است شود راست چو کج شددیوار
تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه
نیست ممکن، شود آیینه دل بی زنگار
چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است
نقطه خال تو از حلقه خط خوش پرگار
دل سودازده از باده نگردد خوشوقت
دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار
چون مه بدر، هلالی شود از دیده شور
ساغر هر که درین میکده گردد سرشار
حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند
گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار
باش سنجیده که هر چند بودراه درشت
می توان کرد به آهسته رویها هموار
در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر
قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۷
چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۱
اگر چه دردلم از ترکش است افزون تیر
همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر
به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی
که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر
کند جلای وطن سرخ روی مردان را
که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر
نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را
کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر
مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز
ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر
به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم
به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر
چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟
به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر
به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب
به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر