عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۷
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهٔ تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نوآموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزنده‌ چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۸
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۹
یک همدم و همنفس ندارم
می‌میرم و هیچ کس ندارم
گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم
دارم هوس و نمی‌دهد دست
آن نیست که این هوس ندارم
گفتی گله‌ای ز ما نداری
دارم گله از تو پس ندارم
وحشی نروم به خواب راحت
تا تکیه به خار و خس ندارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۳
به استغنات میرم سرو استغنا بلند من
که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من
سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین
که نیک است از برای چشم بد دود سپند من
من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما
به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من
شکاری نیستم کارایش فتراک را شایم
به صید من چه سعی است اینکه دارد صید بند من
مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من
ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۸
مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن
زبان کوته ما را به خود دراز مکن
مکن مباد که عادت کند طبیعت تو
بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن
پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است
مکن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکن
من آن نیم که بدی سر زند ز یاری من
درآ خوش از در یاری و احتراز مکن
به حال وحشی خود چشم رحمتی بگشای
در امید به رویش چنین فراز مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۰
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم می‌بیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۲
شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان
جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان
هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان
عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر
ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان
حالم مپرس ای همنشین بی طرهٔ آن نازنین
آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان
وحشی بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر
باقی‌ست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۳
تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من
که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من
مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی
که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من
برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم
که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من
به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم
که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من
رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و می‌ترسم
که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من
کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه
خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من
خطر بسیار دارد مدعی خود نیز می‌داند
اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۵
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۰
ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۳
گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن
زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن
تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن
تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما می‌کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۶
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم
رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۲
گر چه کردم ذوقها از آشناییهای او
انتقام از من کشید آخر جداییهای او
اله اله این دل است آن دل که وقتی داشتم
یاد آن اظهار قرب و خودنماییهای او
حسرت آن مرغ کز خرم بهاری دور ماند
می‌توان کردن قیاس از بینواییهای او
ما و تو هم درد و هم داغیم ای مرغ چمن
تو ز گل می‌نال و من از بی‌وفاییهای او
وحشی و امید وصل و امتحان خود به صبر
عاقبت کاری کند صبرآزماییهای او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۴
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو
قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو
نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم
بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو
می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد
حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو
کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری
بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو
مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی
حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۵
شد بی‌حساب کشور جانها خراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او
پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست
ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او
سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو
بی‌یار زنده‌ای و نداری حجاب از او
تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش
رو زردی تمام کشید آفتاب از او
وحشی که نیم کشته به خون می‌تپد ز تو
با جان مگر برون رود این اضطراب از او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۷
می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او
گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او
غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او
غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند
دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او
گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان
گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۳
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کرده‌اند به او در ازل حواله پیاله
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۴
هجر خدایا بس است، زود وصالی بده
شوق مده این همه، یا پر و بالی بده
خوبی خود را بگیر از دلم اندازه‌ای
آینه آورده‌ام عرض جمالی بده
ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا
فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده
از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز
می‌دهم اینک به تو لیک مجالی بده
ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش
نیم فسونی بدم وعده وصالی بده
یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق
بیهده گردی بس است دل به غزالی بده
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۳
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای
چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای
ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای