عبارات مورد جستجو در ۴۴۰ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۹
ساغر ز دست مردم آزاده چون کشیم
لبریز گشته ایم ز خون، باده چون کشیم
ما روی گرم را، دل و جان وقف کرده ایم
این تحفه پیش ابروی نکشاده چون کشیم
دل را نداده اند و عنانش به دست اوست
ما از کفش عنان دلِ داده چون کشیم
ما را بود معامله با عالم قدیم
منت از این جهان عدم زاده چون کشیم
ما مرد دستگیر کسی نیستیم، لیک
دامن ز دست مردم آزاده چون کشیم
منزل دراز و طبع جوانمرد و وقت کم
دست از میان دشمن استاده چون کشیم
دل را عنان گرفته صنم می کشد به دیر
او را به وعظ بر سر سجاده چون کشیم
بر دست پیر منت سجاده لازم است
این نقش بر جبین دل ساده چون کشیم
عرفی بهشت نسیه و بزم وصال نقد
دست از عنان دولت آزاده چون کشیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
عاشقی و باده نوشی کار ماست
نقل بزم عاشقان گفتار ماست
همدم جامیم و با ساقی حریف
هر کجا رندی بیابی یار ماست
بلبل مستیم در گلزار عشق
جنت اهل دلان گلزار ماست
نسیه و نقد دکان کاینات
مایهٔ یک دکهٔ بازار ماست
چشمهٔ آب حیات جان فزا
تشنهٔ جام می خمّار ماست
شعر ما رمزی ز راز ما بود
محرم ما واقف اسرار ماست
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی خوش وقت برخوردار ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
در کوی خرابات نشستم به سلامت
سر حلقهٔ رندانم و فارغ ز ملامت
خوش خانهٔ امنی است بیائید و ببینید
مستان همه خوش ایمن و یاران به سلامت
زین خلوت میخانه به جائی نتوان رفت
نه یک دو سه روزی نروم تا به قیامت
هر کس که ازین مجلس ما روی بتابد
جاوید ندیمش نبود غیر ندامت
گر زاهد مخمور مرا قدر نداند
بسیار عزیزم بر رندان به کرامت
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن نتوان دید نظر کن به تمامت
خوش جام حبابیست که پرآب حیاتست
می نوش و غنیمت شمر آن جام مدامت
اعیان چو همه صورت اسمای الهند
نامی طلب ای خواجه که نامی است به نامت
گر بنده سید شوی و یار حریفان
سلطان جهان یار شود بلکه غلامت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
مدام همدم جام شراب باشد رند
همیشه عاشق و مست وخراب باشد رند
حجاب زاهد بیچاره عجب طاعت اوست
ولی به مذهب ما بی حساب باشد رند
چو رند جام می بی حساب می نوشد
به نزد عقل کجا بی حساب باشد رند
لبش بر آب حیات و نهاده بر لب ما
مگر چو جام حباب پر آب باشد رند
به هر طریق که یابد رفیق راه رود
نماندهٔ سر آب و سراب باشد رند
به هیچ چیز نباشد مقید آن مطلق
کجا مقید علم و کتاب باشد رند
طریق رندی سید ز نعمت الله جو
که بی خطا رود و در صواب باشد رند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
در گوشهٔ میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
فارغیم از ملک عالم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
ترک مستم می پرستم یللی
ساغر باده به دستم یللی
عهد با ساقی ببستم تننا
توبه را دیگر شکستم یللی
مدتی بوده اسیر بند عقل
از چنین بندی بجستم یللی
نیست گشتم از خود و هر دو جهان
از وجود عشق هستم یللی
دردسر می داد مخموری مرا
باده خوردم باز رستم یللی
زاهد هشیار را با من چه کار
سید رندان مستم یللی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
داماد بیاید و کند دامادی
غمها برود به ما رسد آن شادی
گویی که منم بندهٔ سلطان جهان
از ما بطلب تو خط آن آزادی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
گر سنگ ملامت به دلم نستیزد
از هر سر مو چشمهٔ آز انگیزد
ریزد می از آن سیه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه می اش می ریزد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
همت مردانه
ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - هوس شاعر
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت‌فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴
دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری‌، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران می‌نماید دکهٔ بقال را
گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشته‌هیچ‌و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ
حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را