عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمهام سست شود، بگسلان
پشت جهان دیدهیی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمهام سست شود، بگسلان
پشت جهان دیدهیی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
دیدی که چه کرد آن پری رو؟
آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگوسار
در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمعهای ایمان
کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید
بر چهرهٔ شام عنبری رو
شد شیشهٔ زرد همچو لاله
زان بادهٔ لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بر بادهٔ لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگوسار
در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمعهای ایمان
کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید
بر چهرهٔ شام عنبری رو
شد شیشهٔ زرد همچو لاله
زان بادهٔ لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بر بادهٔ لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
ای صید رخ تو شیر و آهو
پنهان ز کجا شود چنان رو؟
چندان که توانیاش تو میپوش
میبند نقاب توی بر تو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش ازان سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد دران کو
پنهان ز کجا شود چنان رو؟
چندان که توانیاش تو میپوش
میبند نقاب توی بر تو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش ازان سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد دران کو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکیست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمیکنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکیست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمیکنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
دیدم رخ ترسا را، با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
این کیست چنین مست، ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصریست ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است، درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده
یا چشمهٔ خضر است، روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشهٔ خاقان شکاریست
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریادل ما بزم نهادهست
یا نقل و شکرهاست، به قنطار رسیده
یا صورت غیب است که جان همه جانهاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین زسلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بیدل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده به ایثار رسیده
اول دیت خون تو جامیست به دستش
درکش که رحیق است ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار به گفتار رسیده
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصریست ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است، درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده
یا چشمهٔ خضر است، روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشهٔ خاقان شکاریست
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریادل ما بزم نهادهست
یا نقل و شکرهاست، به قنطار رسیده
یا صورت غیب است که جان همه جانهاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین زسلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بیدل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده به ایثار رسیده
اول دیت خون تو جامیست به دستش
درکش که رحیق است ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار به گفتار رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه؟
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
اگر گلهای رخسارش ازان گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
وران نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
شدی این خانه فردوسی، چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی، زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا، دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان، بدیدستی به مکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ورآن ماه دو صد گردون، به ناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
وراو یک لطف بنمودی، گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
ارآن میهای لعل او، زپردهی غیب رو دادی
حسن مستک شدی بیمی، وبر احسن بخندیدی
ورآن لعل لبان او، گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ورآن قهار عاشق کش، به مهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی ازان رستم بیابیدی نظر یک دم
به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
دران روزی که آن شیر وغا، مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی؟
پیاپی ساقی دولت، روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست، وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او، زمردی جنگ میجستی
کراهت داشتی بر امن و بر مأمن بخندیدی
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
وران نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
شدی این خانه فردوسی، چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی، زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا، دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان، بدیدستی به مکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ورآن ماه دو صد گردون، به ناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
وراو یک لطف بنمودی، گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
ارآن میهای لعل او، زپردهی غیب رو دادی
حسن مستک شدی بیمی، وبر احسن بخندیدی
ورآن لعل لبان او، گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ورآن قهار عاشق کش، به مهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی ازان رستم بیابیدی نظر یک دم
به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
دران روزی که آن شیر وغا، مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی؟
پیاپی ساقی دولت، روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست، وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او، زمردی جنگ میجستی
کراهت داشتی بر امن و بر مأمن بخندیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
دلاراما چنین زیبا چرایی؟
چنین چست و چنین رعنا چرایی؟
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی؟
گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی؟
گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایهٔ سودا چرایی؟
گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی؟
ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی؟
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی؟
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی؟
ز عشق گفت تو با خود به جنگم
که پیش چون وییی گویا چرایی؟
چنین چست و چنین رعنا چرایی؟
گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی؟
گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی؟
گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایهٔ سودا چرایی؟
گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی؟
ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی؟
چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی؟
ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی؟
ز عشق گفت تو با خود به جنگم
که پیش چون وییی گویا چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
بانگ میزن ای منادی بر سر هر رستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
ز کجایی؟ ز کجایی؟ هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
برسید لکلک جان که بهار شد، کجایی؟
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که زچاه سر برآرد
همه گل رخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده زبلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکستهاند زندان
گل و لاله شاد و خندان، زسعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، زره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ززمانه، گر زمایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب، فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که زچاه سر برآرد
همه گل رخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده زبلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکستهاند زندان
گل و لاله شاد و خندان، زسعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، زره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ززمانه، گر زمایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب، فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی