عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد؟ حذر چرا دارد؟
ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد
ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد
خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد
که صورتیست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بیصورت
ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد
برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید
خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد
تنی که تابش خورشید جان برو آید
گمان مبر که سر سایه هما دارد
بدان که موسی فرعون کش درین شهر است
عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد
همیرسد به عنانهای آسمان دستش
که اصبع دل او خاتم وفا دارد
غمش جفا نکند ور کند حلالش باد
به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد؟
شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب
ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد
زمین ببسته دهان تاسه مه که میداند
که هر زمین به درون در نهان چهها دارد
بهار که بنماید زمین نیشکرت
ازان زمین که درون ماش و لوبیا دارد
چرا چو دال دعا در دعا نمیخمد؟
کسی که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست
ازان که سایه خود پیش و مقتدا دارد
خموش کن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد؟ حذر چرا دارد؟
ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد
ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد
خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد
که صورتیست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بیصورت
ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد
برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید
خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد
تنی که تابش خورشید جان برو آید
گمان مبر که سر سایه هما دارد
بدان که موسی فرعون کش درین شهر است
عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد
همیرسد به عنانهای آسمان دستش
که اصبع دل او خاتم وفا دارد
غمش جفا نکند ور کند حلالش باد
به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد؟
شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب
ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد
زمین ببسته دهان تاسه مه که میداند
که هر زمین به درون در نهان چهها دارد
بهار که بنماید زمین نیشکرت
ازان زمین که درون ماش و لوبیا دارد
چرا چو دال دعا در دعا نمیخمد؟
کسی که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست
ازان که سایه خود پیش و مقتدا دارد
خموش کن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند؟
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند؟
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند؟
مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم؟
مرا میان تو باید کمر چه سود کند؟
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار؟
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند؟
چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور؟
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟
لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود؟
پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند؟
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند؟
شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند؟
چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند؟
چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود؟
چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند؟
چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود؟
بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند؟
مرا به جز نظر تو نبود و نیست هنر
عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند؟
جهان مثال درخت است برگ و میوه ز توست
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند؟
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند؟
خبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند؟
ز شمس مفخر تبریز آن که نور نیافت
وجود تیره او را دگر چه سود کند؟
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند؟
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند؟
مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم؟
مرا میان تو باید کمر چه سود کند؟
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار؟
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند؟
چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور؟
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند؟
لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود؟
پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند؟
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند؟
شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند؟
چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند؟
چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود؟
چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند؟
چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود؟
بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند؟
مرا به جز نظر تو نبود و نیست هنر
عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند؟
جهان مثال درخت است برگ و میوه ز توست
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند؟
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند؟
خبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند؟
ز شمس مفخر تبریز آن که نور نیافت
وجود تیره او را دگر چه سود کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم مینشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهرهها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانهی قمار بازآید
ز مستیاش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید؟
ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید؟
اگر ازو لطف بیشمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیم بر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بیآن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید؟
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم مینشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهرهها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانهی قمار بازآید
ز مستیاش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید؟
ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید؟
اگر ازو لطف بیشمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیم بر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بیآن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید؟
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزهات همه قدها کمان شود
چو تو دلدارییی کنی دو جهان جمله دل شود
دل ما چون جهان شود همه دلها جهان شود
فتد آتش درین فلک که بنالد از آن ملک
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین
چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی
به کرم گر نظر کنی چه شود؟ چه زیان شود؟
خوشم ار سر بدادهام چو درختان به باد من
که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود
چه عجب گر ز مستیات خرف و سرگران شوم؟
چو درختی که میوهاش بپزد سرگران شود
چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بیوفا شدم
که دل لالهها سیه ز غم ارغوان شود
رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود
همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسهاش همه شکل دهان شود
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جویها چو سرشکم روان شود
چو پر است از محبتش دل آن عالم خلا
که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود
چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد
که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود
گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو
گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود
ز تک خاک دانهها سوی بالا برآمده
که عنایت فتاده را به علیٰ نردبان شود
تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود
همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد؟ عاشقان چو خدا پاسبان شود
مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد
بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود
ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن
که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود
خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب
جهت صدق طالبان خمشیها بیان شود
چو رسد تیر غمزهات همه قدها کمان شود
چو تو دلدارییی کنی دو جهان جمله دل شود
دل ما چون جهان شود همه دلها جهان شود
فتد آتش درین فلک که بنالد از آن ملک
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین
چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی
به کرم گر نظر کنی چه شود؟ چه زیان شود؟
خوشم ار سر بدادهام چو درختان به باد من
که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود
چه عجب گر ز مستیات خرف و سرگران شوم؟
چو درختی که میوهاش بپزد سرگران شود
چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بیوفا شدم
که دل لالهها سیه ز غم ارغوان شود
رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود
همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسهاش همه شکل دهان شود
به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جویها چو سرشکم روان شود
چو پر است از محبتش دل آن عالم خلا
که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود
چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد
که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود
گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو
گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود
ز تک خاک دانهها سوی بالا برآمده
که عنایت فتاده را به علیٰ نردبان شود
تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود
همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد؟ عاشقان چو خدا پاسبان شود
مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد
بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود
ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن
که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود
خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب
جهت صدق طالبان خمشیها بیان شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
خسروانی که فتنهای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
در صفای می نهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
در صفای می نهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید
در گل و گلزار و نسرین، روح دیگر بردمید
با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید
یا منیرا زاده نور علی نور مزید
خوشتر از جان خود چه باشد؟ جان فدای خاک تو
خوبتر از ماه چه بود؟ ماه در تو ناپدید
کل ذی روح یفدی فی هواک روحه
کل بستان انیق من جناک مستفید
لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا
کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید
این ملولی میکشد جان را که چیزی تو بگو
هیچ کس را کش گریبان از گزافه کی کشید؟
در گل و گلزار و نسرین، روح دیگر بردمید
با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید
یا منیرا زاده نور علی نور مزید
خوشتر از جان خود چه باشد؟ جان فدای خاک تو
خوبتر از ماه چه بود؟ ماه در تو ناپدید
کل ذی روح یفدی فی هواک روحه
کل بستان انیق من جناک مستفید
لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا
کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید
این ملولی میکشد جان را که چیزی تو بگو
هیچ کس را کش گریبان از گزافه کی کشید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
انا فتحنا عینکم، فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
ای تو نگار خانگی، خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا، تا نشود گران شکر
ساقی روح چون تویی، کشتی نوح چون تویی
تا که تهیست ساغرم، خون چه پرست این جگر
طعنه زند مرا ز کین، رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یکی بگو، کو صنمی؟ کجا دگر؟
آن قلمی که نقش کرد، چونک بدید نقش تو
گفت که های گم شدم این ملکست یا بشر؟
جان و جهان چرا چنین، عیب و ملامتم کنی؟
در دل من درآ، ببین هر نفسی یکی حشر
عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشک لبی و چشم تر، مایده بین ز خشک و تر
چونک چشیدی این دو را، جلوه شود بتی تو را
شهره یکی ستارهای، بنده او دو صد قمر
فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر
پسته لعل برگشا، تا نشود گران شکر
ساقی روح چون تویی، کشتی نوح چون تویی
تا که تهیست ساغرم، خون چه پرست این جگر
طعنه زند مرا ز کین، رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یکی بگو، کو صنمی؟ کجا دگر؟
آن قلمی که نقش کرد، چونک بدید نقش تو
گفت که های گم شدم این ملکست یا بشر؟
جان و جهان چرا چنین، عیب و ملامتم کنی؟
در دل من درآ، ببین هر نفسی یکی حشر
عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشک لبی و چشم تر، مایده بین ز خشک و تر
چونک چشیدی این دو را، جلوه شود بتی تو را
شهره یکی ستارهای، بنده او دو صد قمر
فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
جان من و جان تو بستهست به همدیگر
هم رنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر
ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوش تر
ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر
همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور
یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر
چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند کاکسیر نخواهد زر
از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر
مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر
هم رنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر
ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوش تر
ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر
همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور
یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر
چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زیرا همه کس داند کاکسیر نخواهد زر
از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر
مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار
تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدهست ز فردای تو زنهار
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار
عطاهای تو نقد است شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی؟
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار؟
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار
ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر ره زندم جان ز جان گردم بیزار
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
که داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار؟
همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار
تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدهست ز فردای تو زنهار
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار
عطاهای تو نقد است شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی؟
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار؟
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار
ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر ره زندم جان ز جان گردم بیزار
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
که داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار؟
همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
جفا از سر گرفتی یاد میدار
نکردی آنچه گفتی یاد میدار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد میدار
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
نگفتی خار باشم پیش دشمن؟
چو گل با او شکفتی یاد میدار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد میدار
همیگویم عتابی من به نرمی
تو میگویی بزفتی یاد میدار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد میدار
نکردی آنچه گفتی یاد میدار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد میدار
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
نگفتی خار باشم پیش دشمن؟
چو گل با او شکفتی یاد میدار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد میدار
همیگویم عتابی من به نرمی
تو میگویی بزفتی یاد میدار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد میدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
مرا یارا چنین بییار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بیزنهار مگذار
طبیبی بلکه تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار
تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار
مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار
دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش
از که پرسم وصف حسنت؟ از همه پرسیده گیر
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی
بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر
چون که ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد
صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر
چون که مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو
صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر
خضر بیمن گر ببیند روی تو ای وای من
ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر
چون فنا خواهد شدن این ساحرهی دنیای دون
تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر
در ازل جانهای صدیقان نثار روی تو
چون که رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر
این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو
هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر
ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم
چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر
یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
با فراقت از دو عالم چون منم مظلوم تر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر
چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو
بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش
از که پرسم وصف حسنت؟ از همه پرسیده گیر
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی
بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر
چون که ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد
صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر
چون که مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو
صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر
خضر بیمن گر ببیند روی تو ای وای من
ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر
چون فنا خواهد شدن این ساحرهی دنیای دون
تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر
در ازل جانهای صدیقان نثار روی تو
چون که رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر
این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو
هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر
ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم
چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر
یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
با فراقت از دو عالم چون منم مظلوم تر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر
چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو
بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
نیشکر باید که بندد پیش آن لبها کمر
خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر
بلکه دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشهها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچه دادی جمع را ای میر داد
بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشندهتر
بس کن و پردهی دگر زن تا نگردد کس ملول
می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر
بلکه دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشهها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچه دادی جمع را ای میر داد
بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشندهتر
بس کن و پردهی دگر زن تا نگردد کس ملول
می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو ز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی
که که گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر؟
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی؟
به کدام دست کردت قلم قضا مصور؟
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شب است قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی
که کلام توست صافی و حدیث من مکدر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر
بنشین نظاره میکن ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو ز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی
که که گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر؟
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی؟
به کدام دست کردت قلم قضا مصور؟
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شب است قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی
که کلام توست صافی و حدیث من مکدر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر
طبله کالبد آوردهام آخر بنگر
بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانهها و شبهها و سره روغنها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
ای مگسها شده از ذوق شکرهات شکر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو؟
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من؟ ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدهست در اعضای بشر؟
چون که در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر؟
طبله کالبد آوردهام آخر بنگر
بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانهها و شبهها و سره روغنها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
ای مگسها شده از ذوق شکرهات شکر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو؟
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من؟ ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدهست در اعضای بشر؟
چون که در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
از لب یار شکر را چه خبر؟
وز رخش شمس و قمر را چه خبر؟
با دمش باد بهاری چه زند؟
وز قدش سرو و شجر را چه خبر؟
گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر؟
چون که جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر؟
گر چه نرگس نگران است به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر؟
گفته هر قوم هم از مستی خویش
که ز ما قوم دگر را چه خبر؟
گفت چونی و دل تو چون است
از دل این خسته جگر را چه خبر؟
با ملک تاج و کمر گر به هم اند
از ملک تاج و کمر را چه خبر؟
کم کن این ناله که کس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر؟
وز رخش شمس و قمر را چه خبر؟
با دمش باد بهاری چه زند؟
وز قدش سرو و شجر را چه خبر؟
گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر؟
چون که جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر؟
گر چه نرگس نگران است به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر؟
گفته هر قوم هم از مستی خویش
که ز ما قوم دگر را چه خبر؟
گفت چونی و دل تو چون است
از دل این خسته جگر را چه خبر؟
با ملک تاج و کمر گر به هم اند
از ملک تاج و کمر را چه خبر؟
کم کن این ناله که کس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
ای جان جان جانها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد درین جریمت زانی و چیز دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد درین جریمت زانی و چیز دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه ازین لعل پوش
نوح ازین در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی بیقرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت توراست
بخت صفا در صفاست تا تو بوی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چون که درآید نگار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه ازین لعل پوش
نوح ازین در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی بیقرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت توراست
بخت صفا در صفاست تا تو بوی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چون که درآید نگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز