عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
درد مرا نوبت درمان رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
موسی بکوه طور بنور عیان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ساقیا، عذر مگو، باده بسر مستان ده
می بمستان بده و توبه به هشیاران ده
نیک بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفاخانه تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما بضاعت چو نداریم بما ارزان ده
هرکس از شربت سودای تو سرمست شدند
جان ما را بکرم باده استحسان ده
گر تو خواهی که همی فاسد و کاسد نشود
باده از جام ارادت بخریداران ده
ساکن کوی ترا روضه رضوان فرمای
عاشق روی ترا جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و بکفش آینه رخشان ده
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۸
در حقیقت عاشق و معشوق را دلها یکی است
شیشه را از روی نسبت اصل با خارا یکی است
هست شام هجر ما آیینه صبح وصال
نور و ظلمت پیش چشم مردم دانا یکی است
ناوکش چون بر دلی آید ز صد دل خون چکد
عالمی را در گرفتاری ز بس دلها یکی است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
در عشق تو تا چند کشم بار ملامت
اندیشه نداری مگر از روز قیامت
از کوی ملامت دل من رخت به در برد
تا کرد وطن در سر کویت به سلامت
در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را
نه راه گریزست و نه یارای اقامت
چون پند رفیقان موافق نشنیدی
ای دل ندهد فایده امروز ندامت
بنواز به تشریف وصالت دل ما را
گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت
چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف
جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت
چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو
مستند و نشاید که کند مست امامت
گر جان جهان در عوض وصل بخواهی
ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت
ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی
تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
تا مرا طاقت هجران و توانم باشد
نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد
تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم
دایماً خون دل از دیده روانم باشد
طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک
در لب جوی که آن سرو روانم باشد
گفته بودی که شبی داد ز وصلت بدهم
گر دهی نیز کجا طالع آنم باشد
هر نوازش که کنی بنده دلسوخته را
بجز از دولت وصلت نه چنانم باشد
مار شیدای فراقت به دلم نیشی زد
غیر تریاک وصال تو زیانم باشد
گر شبی بنده نوازی ز سر لطف یقین
چه سعادت به از این در دو جهانم باشد
با همه جور که از دست تو می یابد دل
ذکر اوصاف رخت ورد زبانم باشد
تا مراد من دلخسته ز وصلت ندهی
همه شب بر سر کوی تو فغانم باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
مرا عشقت نه امروزست در دل
که مهرت را سرشتستند با گل
تو نیز ای بی وفا نامهربان یار
مباش آخر ز حال بنده غافل
دل دیوانه گفتا ترک او کن
به ترک جان بگوید هیچ عاقل
مرا سهلست پیش دوست مردن
فراق روی جانانست مشکل
دلم در قید زلفت پای بندست
بگو جانا چه شاید کرد با دل
نگارینا تو می دانی ندارم
به عالم جز غم عشقت مداخل
منم غرقه میان موج هجران
چه داند حال من کس بر سواحل
شدم راضی که خوابش ببینم
که وصل او خیالی بود باطل
وصال دوست می خواهم به زاری
وگر نی از جهان ما را چه حاصل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم