عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد
هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم، وداع الفت یارم
به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند
نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد
هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم، وداع الفت یارم
به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند
نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
چون شمع زحمتی که به شبگیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
تیغ آهی بر صف اندوه امکان میکشم
خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان میکشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن
از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است
ازگریبان جای سر چاک گریبان میکشم
میزنم فال فراموشی ز وضع روزگار
صورت بیمعنیی بر طاق نسیان میکشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من
بازوی عجزم کمان ناتوانان میکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معنی میکند
ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان میکشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست
روزگاری شد که ناز چشم حیران میکشم
خاک میگردم به صد بیطاقتیهای سپند
غیر پندارد عنان ناله آسان میکشم
مشت خون نیمرنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستی به دست و پای خوبان میکشم
با مروت توام افتادهست ایجادم چو شمع
خار همگر میکشم از پا به مژگان میکشم
از غبار خاطرم ای بیخبر غافل مباش
گردباد آه مجنون بیابان میکشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد
کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان میکشم
کلفت مستوریام در بینقابی داغ کرد
بار چندین پیرهن از دوش عریان میکشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست
هر کجا او سر برآرد من گریبان میکشم
خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان میکشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن
از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است
ازگریبان جای سر چاک گریبان میکشم
میزنم فال فراموشی ز وضع روزگار
صورت بیمعنیی بر طاق نسیان میکشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من
بازوی عجزم کمان ناتوانان میکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معنی میکند
ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان میکشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست
روزگاری شد که ناز چشم حیران میکشم
خاک میگردم به صد بیطاقتیهای سپند
غیر پندارد عنان ناله آسان میکشم
مشت خون نیمرنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستی به دست و پای خوبان میکشم
با مروت توام افتادهست ایجادم چو شمع
خار همگر میکشم از پا به مژگان میکشم
از غبار خاطرم ای بیخبر غافل مباش
گردباد آه مجنون بیابان میکشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد
کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان میکشم
کلفت مستوریام در بینقابی داغ کرد
بار چندین پیرهن از دوش عریان میکشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست
هر کجا او سر برآرد من گریبان میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم
روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی گل
میتوان از موج خون کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین میکشد
عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من
رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست گر بخت سیاهم خون شود
صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین میمالد از جوهر چرا
یک تپیدن میکند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ
تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منتکش اسباب نیست
در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس
خار مژگان چیدهام، دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است
بینفس خاموش میگردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست
جز تپیدن بر نمیدارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک
باده بیدرد است بیدل در ایاغ بسملم
روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی گل
میتوان از موج خون کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین میکشد
عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من
رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست گر بخت سیاهم خون شود
صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین میمالد از جوهر چرا
یک تپیدن میکند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ
تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منتکش اسباب نیست
در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس
خار مژگان چیدهام، دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است
بینفس خاموش میگردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست
جز تپیدن بر نمیدارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک
باده بیدرد است بیدل در ایاغ بسملم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم
از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبیکه در بن دشت جگرتاب
چون اشک کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد
یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم
دور نگهی تا سر مژگان برساندم
گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل
مشکل که برد صرفهای از خواب به چشمم
آیینهٔ تمثال، تعلق نپذیرد
سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم
از دوش فکندم به یک انداز تغافل
بار مژه بود الفت اسباب به چشمم
بیروی توهرچند به عالم زنم آتش
صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم
درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت
کج کرد قدح صورت محراب به چشمم
غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل
چون آبله آتش به دل است آب به چشمم
از خون شهید که زند آب به چشمم
کو آنقدر آبیکه در بن دشت جگرتاب
چون اشک کند یک مژه سیراب به چشمم
جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد
یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم
دور نگهی تا سر مژگان برساندم
گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم
گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل
مشکل که برد صرفهای از خواب به چشمم
آیینهٔ تمثال، تعلق نپذیرد
سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم
از دوش فکندم به یک انداز تغافل
بار مژه بود الفت اسباب به چشمم
بیروی توهرچند به عالم زنم آتش
صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم
درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت
کج کرد قدح صورت محراب به چشمم
غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل
چون آبله آتش به دل است آب به چشمم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصتکه ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمهگیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی گلکن گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند
آن پریروبیکه من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرونکنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر میزنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفتهام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
میرسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس ماندهام چون کوه زیر بار درد
ناله جای گرد میگردد بلند از دامنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصتکه ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمهگیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی گلکن گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند
آن پریروبیکه من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرونکنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر میزنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفتهام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
میرسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس ماندهام چون کوه زیر بار درد
ناله جای گرد میگردد بلند از دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
دیدهای داری چه میپرسی ز جیب و دامنم
چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفتهام بر باد تا دم میزنم تایید صبح
آسمان گردی عجب میریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان میکنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش میزند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آیینه افکندهست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس
برنمیدارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده کرد
معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانهای من در زمین نارسیدن کشتهام
عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفتهام بیدل به جستوجوی خویش
هر که بر گمگشتهای نالیده دانستم منم
چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفتهام بر باد تا دم میزنم تایید صبح
آسمان گردی عجب میریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان میکنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش میزند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آیینه افکندهست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس
برنمیدارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده کرد
معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانهای من در زمین نارسیدن کشتهام
عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفتهام بیدل به جستوجوی خویش
هر که بر گمگشتهای نالیده دانستم منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
باز دل مست نواییست که من میدانم
این نوا نیز ز جاییستکه من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ دراییستکه من میدانم
خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حناییستکه من میدانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی ست که من میدانم
آبگردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیاییست که من میدانم
نیست راهی که بهکاهلقدمیطی نشود
پای خوابیده عصاییست که من میدانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رساییست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر اینرشته بجاییست که من میدانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلاییست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج
فخر مفروش گداییست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقاییست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه نماییست که من میدانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز اداییست که من میدانم
این نوا نیز ز جاییستکه من میدانم
محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ دراییستکه من میدانم
خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حناییستکه من میدانم
چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی ست که من میدانم
آبگردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیاییست که من میدانم
نیست راهی که بهکاهلقدمیطی نشود
پای خوابیده عصاییست که من میدانم
در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رساییست که من میدانم
ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر اینرشته بجاییست که من میدانم
طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلاییست که من میدانم
ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج
فخر مفروش گداییست که من میدانم
عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقاییست که من میدانم
حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه نماییست که من میدانم
بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز اداییست که من میدانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
دلیل کاروان اشکم آه سرد را مانم
اثرپرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمیباشد
درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم
بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد
شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم
به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درین دفتر شکست گوشههای فرد را مانم
به هر مژگان زدن جوشیدهام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهی میکشم محمل
درین دشت از ضعیفی کاه باد آورد را مانم
تمیز خلق از تشویش کوری بر نمیآید
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مایل گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم کعبتین نرد را مانم
به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم
خجالت صرف گفتارم، ندامت وقف کردارم
سراپا انفعالم، دعوی نامرد را مانم
نه اشکی زیب مژگانم، نه آهی بال افغانم
تپیدن هم نمیدانم، دل بیدرد را مانم
به مجبوری گرفتارم، مپرس از وضع مختارم
همه گر آمدی دارم، همان آورد را مانم
فلک عمریست دور از دوستان میداردم بیدل
به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد را مانم
اثرپرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمیباشد
درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم
بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد
شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم
به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درین دفتر شکست گوشههای فرد را مانم
به هر مژگان زدن جوشیدهام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهی میکشم محمل
درین دشت از ضعیفی کاه باد آورد را مانم
تمیز خلق از تشویش کوری بر نمیآید
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مایل گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم کعبتین نرد را مانم
به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم
خجالت صرف گفتارم، ندامت وقف کردارم
سراپا انفعالم، دعوی نامرد را مانم
نه اشکی زیب مژگانم، نه آهی بال افغانم
تپیدن هم نمیدانم، دل بیدرد را مانم
به مجبوری گرفتارم، مپرس از وضع مختارم
همه گر آمدی دارم، همان آورد را مانم
فلک عمریست دور از دوستان میداردم بیدل
به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد را مانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم
هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم
ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر
اثری نچیدهام آنقدرکه بروبم و به در افکنم
به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل منکشد
فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم
اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا
دو جهان به آتش دلگدازم و طرح یک جگر افکنم
نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب کمین
چو سرشک پاکشدم جبینکه به آن مکانگذر افکنم
المی که بر جگرآورم به کجا ز سینه برآورم
که بهکوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم
چقدر به عرصهٔ آب وگلکندم مصاف هوس خجل
مژهای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
به رهیکه محمل نیک وبد هوس سجودتومیکند
سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
چو سحاب میپرم از تری به هوای منصب محوری
مگر انفعال سبکسری عرقی کند که پر افکنم
به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن
که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم
هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم
ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر
اثری نچیدهام آنقدرکه بروبم و به در افکنم
به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل منکشد
فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم
اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا
دو جهان به آتش دلگدازم و طرح یک جگر افکنم
نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب کمین
چو سرشک پاکشدم جبینکه به آن مکانگذر افکنم
المی که بر جگرآورم به کجا ز سینه برآورم
که بهکوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم
چقدر به عرصهٔ آب وگلکندم مصاف هوس خجل
مژهای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
به رهیکه محمل نیک وبد هوس سجودتومیکند
سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
چو سحاب میپرم از تری به هوای منصب محوری
مگر انفعال سبکسری عرقی کند که پر افکنم
به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن
که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
میزنم آتش به خویش وگل به دامن میکنم
محرم ناموس دردمگریهام بیکار نیست
تا نمیرد این چراغ امداد روغن میکنم
قطرهام عمریست دریا در بغل خوابیده است
تا به یادت غنچهام، ناز شکفتن میکنم
صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل
کز خراش هر الف یک شمع روشن میکنم
گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک
سینهای دارم زیارتگاه کندن میکنم
سبحهوارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست
بار صد سر زحمت یک رشته گردن میکنم
ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست
چون جرس تاگرد دل باقیست شیون میکنم
هم رکاب لالهام از بیدماغیها مپرس
داغ در دل پا در آتش سیر گلشن میکنم
ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس
بیپر و بالیست یاد آن نشیمن میکنم
گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ
گرهمه خورشید باشم خانه روشن میکنم
قفل مینای من بیدل نوای عیش هست
بر سلامت نوحهٔ درد شکستن میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
دل را به مستی از من و ما ساده میکنم
بال صدای جام تر از باده میکنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده میکنم
جیبی به صد شکفتگی صبح میدرم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد میشکنم گرد خون دل
یاقوت میگدازم و بیجاده میکنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده میکنم
سیلم، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده میکنم
شوق نثار خجلت گوهر نمیکشد
نذر خرام او سر افتاده میکنم
چشم خیال دوختهام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده میکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده میکنم
بال صدای جام تر از باده میکنم
فکرتعلق جسدم نیست چون نفس
عمریست خدمت دل آزاده میکنم
جیبی به صد شکفتگی صبح میدرم
حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم
در رنگ زرد میشکنم گرد خون دل
یاقوت میگدازم و بیجاده میکنم
جولان شعله عافیتش وقف اخگر است
من هم بساط آبله آماده میکنم
سیلم، ز بیقراری مجنون من مپرس
هر جا که منزلیست غمش جاده میکنم
شوق نثار خجلت گوهر نمیکشد
نذر خرام او سر افتاده میکنم
چشم خیال دوختهام بر طلسم دل
آیینه حلقهٔ در نگشاده میکنم
گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت
بیدل هنوز یک علم استاده میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که میبندد کمر در دامنم
میزدم پایی به غفلت فتنهها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلکگفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم
به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلایینتر ز صد خارست دامنگیری گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است، صحراییست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصویر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد
به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت میشود زایل
توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد
شلایینتر ز صد خارست دامنگیری گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم
کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما
مگو مجنون بیابانی است، صحراییست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی
چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی
که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد
که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصویر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد
به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت میشود زایل
توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کردهایم
سعیها شد خاک تا آرام پیدا کردهایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم گشت باری شام پیدا کردهایم
مقصد عشاق رسواییست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کردهایم
شهره واماندگیهاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کردهایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کردهایم
ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کردهایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کردهایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کردهایم
خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کردهایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کردهایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کردهایم
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
سعیها شد خاک تا آرام پیدا کردهایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم گشت باری شام پیدا کردهایم
مقصد عشاق رسواییست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کردهایم
شهره واماندگیهاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کردهایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کردهایم
ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کردهایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کردهایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کردهایم
خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کردهایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کردهایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کردهایم
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲
حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم
یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم
کس درین محفل زباندان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جوالهکرد
گرد خودگشتیم چندانیکه خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است
خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جادهٔ نقش کف پا سوختیم
اضطراب شعله ی ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان
دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم
صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم
شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم
یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم
کس درین محفل زباندان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جوالهکرد
گرد خودگشتیم چندانیکه خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است
خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جادهٔ نقش کف پا سوختیم
اضطراب شعله ی ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان
دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم
صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم
شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم