عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
واجب نبود دل به بتی بیهده بستن
کو را نبود شیوه به جز عهد شکستن
هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل
نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
یاری که وفا بیند و با غیر شود یار
شرطست برو از سر عبرت نگرستن
چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج
ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن
هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند
آزاد کنش کو نشود رام به بستن
بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر
از مشک سیاهی نتوان برد به شستن
با یار بگویید که از تیر ملامت
انصاف نباشد دل ما این همه خستن
زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن
جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی
کو زنده شود سال دگر باز به رستن
قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست
با آنکه محالست صبوری ز تو جستن
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن
نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن
عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن
هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن
به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن
تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی‌ روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریک‌تر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمه‌ام دیدن روی تو پری‌شان
با اینهمه‌ام جستن وصل تو پریون
چون می‌نگرم بستن با دست به چنبر
چون می‌شمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقه‌تر از جوشن داود
ای روی تو تابنده‌تر از آتش نمرود
با جام و قدح زین‌ سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل می‌آلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بی‌دود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بی‌داروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاط‌ر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابنده‌تر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چه‌رو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل زکف عشق‌پرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان ‌آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل‌ زار نداری
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست ‌و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت ‌بخت‌ مرا در چشم‌ خود دادست ‌جای
گو‌یدم کاین خواب چشم نرگس‌‌آسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش می‌گویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه‌ تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید این‌مژگان‌ خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این ‌سنگین ‌دل ‌چون کوه‌خارای منست
نرم ‌نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن ‌سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک می‌بالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی ‌خونریز کمانسای منست
بسته ‌است ‌اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روح‌بخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکم‌فرمای منست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
ای داورگیتی که بود شهرهٔ آفاق
چون مهر فلک هرکه به حان مهر تو و‌رزد
دارد رخم از خون جگر رنگ طبرخون
با آنکه بود شعر مرا طعم طبر زد
این پارسیان راکه به صد بیت ستودم
مسکین تنم از همت این طایفه لرزد
صد بیت که هر بیتش ارزد به دوصد ملک
گویا بر ایشان به یکی ملک نیرزد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
هرگناهی که خودکند جبری
همه را از خدای داند و بس
ور ازو خیری اتفاق افتد
برگشاید به شکر نفس نفس
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفته‌ام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش‌ داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی‌ آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایل‌بگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مرده‌شو نه گورکنم نه کفن‌نویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن‌ برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزه‌دوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسه‌فروشم نه کاسه‌لیس‌
نه کیسه‌بر نه راه‌نشین نه قلندرم
نه مرد تیغ‌سازم و نه گُرد تیغ‌باز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانه‌بین نه ماسه‌کشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضه‌خوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرین‌سخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژه‌زن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس‌ افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بی‌نشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمه‌ای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چ‌رخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهل‌وار دشمن جان منند ازآنک
مدحت‌گر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمی‌رسد امروز اشقرم
معروف برّ و‌ بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روح‌پرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فی‌المثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشه‌اند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان ب‌ری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بی‌نهایت و با دخل بی‌نشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
می‌شنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممی‌خواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم به‌خخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
میر زمانه‌ای که نگردد مرا زبان
در کام جز برای ثنا و دعای تو
ای کاش وعده‌های‌تو درصدق و راستی
بودی چو شعرهای من اندر ثنای تو
اکنون مرا رسیده به خاطر لطیفه‌ای
از وعدهٔ دروغ کلاه و قبای تو
جاوید تاکه هست به دیوان روزگار
نام و نشان مدح من و مرحبای تو
وارونهٔ کلاه که گفتی برای من
وارونهٔ قباکه ندادی برای تو
بگذشتم‌ از کلاه و قبا چون شد آن کتاب
کش وصف کرد فک‌رت معجزنمای تو
اعدات از جفای تو یارب چه می‌کشند
گر این بود وفای تو با اولیای تو
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
گر چرخ جفا کرد چه می‌باید کرد
ور ترک وفا کرد چه می‌باید کرد
می‌خواست دلم که بر نشان آید تیر
چون تیر خطا کرد چه می‌باید کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۷
دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۰
زخمی شوق توام، سینهٔ جوشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۳
دل کز لبت چغانه به گوشش نمی زنم
مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم
این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه
قول شرابخانه به گوشش نمی زنم
عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز
بی مهری زمانه به گوشش نمی زنم
گل گوش جان گشوده و با بلبلان باغ
یک بانگ بلبلانه به گوشش نمی زنم
عرفی به نغمه گوش بیالوده و ما هنوز
از ناله تازیانه به گوشش نمی زنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۷
هر چند بی غمانه به مسکن فتاده ایم
زنجیر صد کرشمه به گردن فتاده ایم
در نعمت اوفتاده و شکری نمی کنیم
بس ناشکفته گل در گلشن فتاده ایم
خوشدل به نور شمع شبستنانت از برون
شب ها به خاک دیده به روزن فتاده ایم
گرد حریم دیرم و در دیده ام کشند
تا از کدام گوشهٔ دامن فتاده ایم
از قسمت ازل نکنی شکوه، هان ، خموش
ما شاخ طوبی ایم که به گلخن فتاده ایم
مفکن به خاکم ار ثمر نارسم، به خشم
کز شاخ نخل وادی ایمن فتاده ایم
در بزم عیش عرفی اگر روز ساکنم
شب تا سحر به حلقهٔ شیون فتاده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
یار با ما نمی کنی یاری
جورها می کنی به سر باری
به غم ما اگر تو دلشادی
بعد از این کار ما و غمخواری
بر سر خاک هر شبی تا روز
منم و آب چشم بیداری
دل به آزار پرده باز آر
که نه اینست شرط دلداری
رحمتی کن دگر میازارم
تا کی آزاریم بدین زاری
دل و دین ، چشم و زلف تو بردند
این به عیاری آن به طراری
دل سید که برده ای جانا
زینهارش نکو نگه داری
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۹
نعمت‌اللّهم وز آل رسول
حد کس نیست دانش حدم
نسبت شعر و شاعری بر من
همچو ابجد بود بر جدم
می خورم جام می ز کد یمین
خوش حلال است حاصل کدم
همچو بحر محیط در جوشم
گاه در جزر و گاه در مدم
شاکر شکر نعمت اللّهم
تانفس باقی است در شدّم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۰
منت خدای را که ندارم به هیچ باب
از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من کراست چنین خوب نعمتی