عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خوش وقت عاشقان که بمعشوق همبرند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
نمی دانم بقول حاسدی چند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
مده ناصح بعشق او مرا پند
دل دیوانه عاشق به هجران
به امید وصال اوست خرسند
دلا چون رند و مست جام عشقی
به زهد و پارسائی خوش همی خند
بروی عالم افروز تو ای جان
کجا باشد مه و خورشید مانند
اسیری را چه پروای دل و دین
بروی اوست جانش آرزومند
چرا ببرید از ما یار پیوند
گرفتارم بقید زلف جانان
خلاصی نیست جانم را ازین بند
چو من در عاشقی افسانه گشتم
مده ناصح بعشق او مرا پند
دل دیوانه عاشق به هجران
به امید وصال اوست خرسند
دلا چون رند و مست جام عشقی
به زهد و پارسائی خوش همی خند
بروی عالم افروز تو ای جان
کجا باشد مه و خورشید مانند
اسیری را چه پروای دل و دین
بروی اوست جانش آرزومند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
رندیم و ملامتی و بدنام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
قلاش و حریف ساغر و جام
بد مست و قمار باز و بی باک
معشوق پرست و باده آشام
او باشم و عاشق و نظرباز
آزاده ز قید ننگ و ز نام
با شاهد و می حریف و همدم
با چنگ و چغانه ایم مادام
در مستی و عاشقی و رندی
انگشت نمای خاصم و عام
حیران جمال روی جانان
سودائی زلف آن دلارام
بد مست و خراب در خرابات
بودم همه دم بکام و ناکام
مخمور دو چشم مست ساقی
در میکده بوده بی سرانجام
بی مطرب و می دمی اسیری
جان و دل ما نگیرد آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا بر آن قامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
باز منزل بسر کوی نگار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که ز خاک در آن یار غبار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که ز خاک در آن یار غبار آوردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای ترک پریچهره از آن جام شبانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
آنچه با من میکند از دوستی سیمین تنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم ز مهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بر وی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ار چه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم ز مهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بر وی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ار چه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دی بر در دلدار نشستیم زمانی
گفتیم بگویید که اینجاست فلانی
آن عاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی به جز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
می رفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد به رضا جویی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی مویی
آورد به بازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش می شنوم دل به گمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ی ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر به جهان وعده دهی عشوه ستانی
گفتیم بگویید که اینجاست فلانی
آن عاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی به جز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
می رفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد به رضا جویی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی مویی
آورد به بازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش می شنوم دل به گمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ی ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر به جهان وعده دهی عشوه ستانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵۵
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۴ - ایضاً