عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
این بوالعجب کندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن زشمشیر اجل
مردار جانی میشود، پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عیش و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود، وین شهر پر سلطان، عجب
بر چرخ یک ماه است بس، وین چرخ پر ماه و زحل
رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی، وان جا نبیند کس خلل
نی قاضییی، نی شحنهیی، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن زشمشیر اجل
مردار جانی میشود، پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عیش و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود، وین شهر پر سلطان، عجب
بر چرخ یک ماه است بس، وین چرخ پر ماه و زحل
رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی، وان جا نبیند کس خلل
نی قاضییی، نی شحنهیی، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
بانگ زدم نیم شبان، کیست درین خانهٔ دل؟
گفت منم، کزرخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانهٔ دل، پر همه نقش است چرا؟
گفتم این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر، چیست پر از خون جگر؟
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است، مکن مجرم خود را تو بحل
داد سررشته به من، رشتهٔ پر فتنه و فن
گفت بکش تا بکشم، هم بکش و هم مگسل
تافت ازان خرگه جان، صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی، گفت بدان
من ترش مصلحتم، نی ترش کینه و غل
هر که درآید که منم، بر سر شاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان، نیست اغل
هست صلاح دل و دین، صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل، صورت دل
گفت منم، کزرخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانهٔ دل، پر همه نقش است چرا؟
گفتم این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر، چیست پر از خون جگر؟
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است، مکن مجرم خود را تو بحل
داد سررشته به من، رشتهٔ پر فتنه و فن
گفت بکش تا بکشم، هم بکش و هم مگسل
تافت ازان خرگه جان، صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی، گفت بدان
من ترش مصلحتم، نی ترش کینه و غل
هر که درآید که منم، بر سر شاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان، نیست اغل
هست صلاح دل و دین، صورت آن ترک یقین
چشم فرو مال و ببین صورت دل، صورت دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
حلقهٔ دل زدم شبی، در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
الا ای رو ترش کرده، که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود، صلا نعم الادام الخل
دو سه گام ار زحرص و کین به حلم آیی، عسل جوشی
که عالمها کنی شیرین، نمیآیی، زهی کاهل
غلط دیدم، غلط گفتم، همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت، نماندی چشم من احول
دلا خود را در آیینه، چو کژبینی، هر آیینه
تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اول
یکی میرفت در چاهی، چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش، من این سویم، تو لاتعجل
مجو مه را درین پستی، که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز، چو کارد آدمی حنظل
خوشی در نفی توست ای جان، تو در اثبات میجویی
از آن جا جو که میآید، نگردد مشکل این جا حل
تو آن بطی کزاشتابی، ستاره جست در آبی
تو آنی کزبرای پا، همیزد او رگ اکحل
درین پایان، درین ساران، چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من؟ که من در ره، چنان مستم که لاتسأل
خدایا دست مست خود بگیر، ارنی درین مقصد
زمستی آن کند با خود، که در مستی کند منبل
گرم زیر و زبر کردی، به خود نزدیک تر کردی
که صحت آید از دردی، چو افشرده شود دنبل
زبعد این می و مستی، چو کار من تو کردستی
توکل کردهام بر تو، صلا ای کاهلان تنبل
تویی ای شمس تبریزی، نه زین مشرق، نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید، شود مختل
نبشته گرد روی خود، صلا نعم الادام الخل
دو سه گام ار زحرص و کین به حلم آیی، عسل جوشی
که عالمها کنی شیرین، نمیآیی، زهی کاهل
غلط دیدم، غلط گفتم، همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت، نماندی چشم من احول
دلا خود را در آیینه، چو کژبینی، هر آیینه
تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اول
یکی میرفت در چاهی، چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش، من این سویم، تو لاتعجل
مجو مه را درین پستی، که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز، چو کارد آدمی حنظل
خوشی در نفی توست ای جان، تو در اثبات میجویی
از آن جا جو که میآید، نگردد مشکل این جا حل
تو آن بطی کزاشتابی، ستاره جست در آبی
تو آنی کزبرای پا، همیزد او رگ اکحل
درین پایان، درین ساران، چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من؟ که من در ره، چنان مستم که لاتسأل
خدایا دست مست خود بگیر، ارنی درین مقصد
زمستی آن کند با خود، که در مستی کند منبل
گرم زیر و زبر کردی، به خود نزدیک تر کردی
که صحت آید از دردی، چو افشرده شود دنبل
زبعد این می و مستی، چو کار من تو کردستی
توکل کردهام بر تو، صلا ای کاهلان تنبل
تویی ای شمس تبریزی، نه زین مشرق، نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید، شود مختل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
بقا اندر بقا باشد، طریق کم زنان، ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بیگمان، ای دل
به هر لحظه زتدبیری، به اقلیمی رود میری
زجاه و قوت پیری، که باشد غیب دان، ای دل
کجا باشید صاحب دل، دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل، از آن سوی جهان، ای دل
چو بگذشتی تو گردون را، بدیدی بحر پر خون را
ببین تو ماه بیچون را، به شهر لامکان، ای دل
زبون آن کشش باشد، کسی کان ره خوشش باشد
روانش پر چشش باشد، زهی جان و روان، ای دل
دهد نوری طبیعت را، دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را، بدان سرحد جان، ای دل
شنودی شمس تبریزی، گمان بردی ازو چیزی
یکی سری دل آمیزی، تو را آمد عیان، ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بیگمان، ای دل
به هر لحظه زتدبیری، به اقلیمی رود میری
زجاه و قوت پیری، که باشد غیب دان، ای دل
کجا باشید صاحب دل، دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل، از آن سوی جهان، ای دل
چو بگذشتی تو گردون را، بدیدی بحر پر خون را
ببین تو ماه بیچون را، به شهر لامکان، ای دل
زبون آن کشش باشد، کسی کان ره خوشش باشد
روانش پر چشش باشد، زهی جان و روان، ای دل
دهد نوری طبیعت را، دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را، بدان سرحد جان، ای دل
شنودی شمس تبریزی، گمان بردی ازو چیزی
یکی سری دل آمیزی، تو را آمد عیان، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
مهم را لطف در لطف است، از آنم بیقرار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادیها، درون چاکران خود
مثال دانههای در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستانها و ریحانها، شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گلهای خاکی هم زعکس آن همیروید
تو خاکی میخوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جانها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ میباشم، هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صفها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایتها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایهی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بیاو پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همیکن داردار، ای دل
دلم پرچشمهٔ حیوان، تنم در لاله زار، ای دل
به زیر هر درختی بین، نشسته بهر روی شه
ملیحی، یوسفی مه رو، لطیفی گل عذار، ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
زعشق روح و جسم خود، زسوداها شرار، ای دل
درآکنده زشادیها، درون چاکران خود
مثال دانههای در، که باشد در انار، ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش زعشقش هم کنار، ای دل
دران خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس وخضرش پرده دار، ای دل
چو از بزمش برون آید، کمینه چاکرش سکران
زملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار، ای دل
جهان بستان او را دان، واین عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش ازین تاریک غار، ای دل
گلستانها و ریحانها، شقایقهای گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار، ای دل
که این گلهای خاکی هم زعکس آن همیروید
تو خاکی میخوری این جا، تو را آن جا چه کار، ای دل؟
بزن دستی و رقصی کن، زعشق آن خداوندی
که چون بوسی ازو یابی، کند آفت کنار، ای دل
به جان پاک شمس الدین، خداوند خداوندان
که پرها هم ازو یابی، اگر خواهی فرار، ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیر است خاک او
که جانها یابی اربر وی کنی جانی نثار، ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
زیادش مست و مخمورم، اگر چندم نزار، ای دل
مثال چنگ میباشم، هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش، وگر نالید زار، ای دل
به سودای چنان بختی، که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار، ای دل
به گرد مرکبم بودی، به زیر سایهٔ آن شاه
هزاران شاه در خدمت، به صفها در قطار، ای دل
ازین سو نه، از آن سوی جهان روح، تا دانی
که آن جا که نه امسال است و آن سال است و پار، ای دل
چو دیدم من عنایتها، زصدر غیب، شمس الدین
شدم مغرور، خاصه مست و مجنون و خمار، ای دل
چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر، ایوبش نتاند بود یار، ای دل
عنان از من چنان برتافت، جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار، ای دل
به درگاه خدا نالم، که سایهی آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بیاو پود و تار، ای دل
امید است ای دل غمگین، که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله، همیکن داردار، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
هر آن کو صبر کرد ای دل، زشهوتها درین منزل
عوض دیدهست او حاصل به جان، زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد، یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد، که او خوشتر بدش در دل
تو گویی کین بدین خوبی، زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی، که این کاریست بیطایل
و او گوید زسرمستی که آن را تو ندیدستی
که آن علو است و تو پستی، که تو نقصی و آن کامل
بدو گر باز رو آرد، وتخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد، کزین سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد، و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد، ازین سون رخت دل، حاصل
سر رشتهی صبوری را ببین، بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را، صبوری نبودت مشکل
همه کدیه ازین حضرت، به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت، کزو شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را، به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را، مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی، شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی، پی آجل درین عاجل
زبی چون بین که چونها شد، زبی سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونها شد، زحقی چند گون باطل
حروف تختهٔ کانی، بدین تأویل میخوانی
خلاصهی صبر میدانی، بر آن تأویل شو عامل
صبوری کن مکن تیزی، ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی، که او شاهیست بس مفضل
عوض دیدهست او حاصل به جان، زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد، یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد، که او خوشتر بدش در دل
تو گویی کین بدین خوبی، زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی، که این کاریست بیطایل
و او گوید زسرمستی که آن را تو ندیدستی
که آن علو است و تو پستی، که تو نقصی و آن کامل
بدو گر باز رو آرد، وتخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد، کزین سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد، و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد، ازین سون رخت دل، حاصل
سر رشتهی صبوری را ببین، بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را، صبوری نبودت مشکل
همه کدیه ازین حضرت، به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت، کزو شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را، به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را، مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی، شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی، پی آجل درین عاجل
زبی چون بین که چونها شد، زبی سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونها شد، زحقی چند گون باطل
حروف تختهٔ کانی، بدین تأویل میخوانی
خلاصهی صبر میدانی، بر آن تأویل شو عامل
صبوری کن مکن تیزی، ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی، که او شاهیست بس مفضل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بتها مینگاری اندرین دل
بهار آمد، زمان کشت آمد
که داند تا چه کاری اندرین دل؟
حجاب عزت ار بستی زبیرون
به غایت آشکاری اندرین دل
در آب و گل فرو شد پای طالب
سرش را میبخاری اندرین دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندرین دل
اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندرین دل
عجایب بیشهیی آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندرین دل
زبحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندرین دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندرین دل
چه بتها مینگاری اندرین دل
بهار آمد، زمان کشت آمد
که داند تا چه کاری اندرین دل؟
حجاب عزت ار بستی زبیرون
به غایت آشکاری اندرین دل
در آب و گل فرو شد پای طالب
سرش را میبخاری اندرین دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندرین دل
اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندرین دل
عجایب بیشهیی آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندرین دل
زبحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندرین دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندرین دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
صد هزاران همچو ما غرقه درین دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان، وای دل، ای وای دل
گر امان خواهی، امانی ندهدت آن بیامان
میکشد جان را ازین گل، تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهیی
گاه پشته، گاه گو، از چیست؟ از غوغای دل
قلزم روح است دل، یا کشتی نوح است دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر، وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در میپری، ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری، ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهیی تو، لایق سودای دل؟
تا چه باشد عاقبتشان، وای دل، ای وای دل
گر امان خواهی، امانی ندهدت آن بیامان
میکشد جان را ازین گل، تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهیی
گاه پشته، گاه گو، از چیست؟ از غوغای دل
قلزم روح است دل، یا کشتی نوح است دل
موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل
شور می نوشان نگر، وان نور خاموشان نگر
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل
گرد ما در میپری، ای رشک ماه و مشتری
آمدی تا دل بری، ای قاف و ای عنقای دل
ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهیی تو، لایق سودای دل؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
شتران مست شدستند، ببین رقص جمل
زاشتر مست که جوید ادب و علم و عمل؟
علم ما دادهٔ او و ره ما جادهٔ او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت، روز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است، نه موقوف علل
ما درین ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بستهٔ این آب و گلند
پیش جان و دل ما، آب و گلی را چه محل؟
ناقة الله بزاده به دعای صالح
جهت معجزهٔ دین ز کمرگاه جبل
هان و هان، ناقهٔ حقیم، تعرض مکنید
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین، تو بجنبان سر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
زاشتر مست که جوید ادب و علم و عمل؟
علم ما دادهٔ او و ره ما جادهٔ او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت، روز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است، نه موقوف علل
ما درین ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بستهٔ این آب و گلند
پیش جان و دل ما، آب و گلی را چه محل؟
ناقة الله بزاده به دعای صالح
جهت معجزهٔ دین ز کمرگاه جبل
هان و هان، ناقهٔ حقیم، تعرض مکنید
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین، تو بجنبان سر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید، من میدانم
گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل
من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی، ای دل تو بیغش و غل
لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم
ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدهست او به چنین علت سل
چون رسد نوبت خدمت، نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید، من میدانم
گر زآب و گلم ای دوست، نیم پای به گل
در نمازش چو خروسم، سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعرهٔ او وصل گسل
من ز راز خوش او، یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی، ای دل تو بیغش و غل
لذت عشق بتان را، ززحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان، که بریزی خونم
ورنریزی تو مرا مظلمه داری، نه بحل
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گرچه آن فهم نکردی تو، ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا، چه کنی جهد مقل
سردی از سایه بود، شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدهست او به چنین علت سل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد
هین، سبک تر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار، ای مردمان هان الرحیل
آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زان که بیسر نیست سامان الرحیل
سوی اصل خویش، یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر، زین و پالان الرحیل
پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بیجان گشته با جان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
کاروان بس گران آهنگ کرد
هین، سبک تر ای گرانان الرحیل
سوی آن دریای مردی و بقا
مردوار، ای مردمان هان الرحیل
آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زان که بیسر نیست سامان الرحیل
سوی اصل خویش، یعنی بحر جان
جمع یاران همچو باران الرحیل
ای شده بگلربگان ملک غیب
کمترینه عاشق قان الرحیل
خانه و فرزند و بستر ترک کن
اسپ و استر، زین و پالان الرحیل
پیش شمس الدین تبریزی شاه
خاک بیجان گشته با جان الرحیل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
تا نزند آفتاب، خیمهٔ نور جلال
حلقهٔ مرغان روز، کی بزند پرو بال؟
از نظر آفتاب، گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب، خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق، طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر، قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی، ساغر و جام بقا
شیشه شده من زلطف، ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود، گفتم شاها شب است
گفت که با روی من شب بود؟ اینک محال
تا که کبود است صبح، روز بود در گمان
چون که بشد نیم روز، نیست دگر قیل و قال
تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وزنظر من نگر، تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او، صورت شه شمس دین
زینت تبریز، کوست سعد مبارک به فال
حلقهٔ مرغان روز، کی بزند پرو بال؟
از نظر آفتاب، گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب، خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق، طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر، قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمی، ساغر و جام بقا
شیشه شده من زلطف، ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود، گفتم شاها شب است
گفت که با روی من شب بود؟ اینک محال
تا که کبود است صبح، روز بود در گمان
چون که بشد نیم روز، نیست دگر قیل و قال
تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وزنظر من نگر، تا تو ببینی جمال
در لمع قرص او، صورت شه شمس دین
زینت تبریز، کوست سعد مبارک به فال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
چشم تو با چشم من، هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق، بحث و جواب و سوآل
گاه کند لاغرم، همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم، تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی، من بکشم گوش شیر
چون که نهان کرد روی، ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش، گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب، بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها، نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
باز مگیر آب پاک، از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال، پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما، آن ملک نورها
نور شود جمله روح، عقل شود بیعقال
ای که میاش خوردهیی، از چه تو پژمردهیی؟
باغ رخش دیدهیی، بازگشا پرو بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت؟ رو شب و فردا تعال
دارد در درس عشق، بحث و جواب و سوآل
گاه کند لاغرم، همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم، تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی، من بکشم گوش شیر
چون که نهان کرد روی، ناله کنم از شغال
چون نگرم سوی نقش، گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال، او دهدم گوشمال
گویمش ای آفتاب، بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها، نور خوشت را عیال
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
باز مگیر آب پاک، از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال، پرتو نور جلال
جلوه چو شد نور ما، آن ملک نورها
نور شود جمله روح، عقل شود بیعقال
ای که میاش خوردهیی، از چه تو پژمردهیی؟
باغ رخش دیدهیی، بازگشا پرو بال
باز سرم گشت مست، هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت؟ رو شب و فردا تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
چگونه برنپرد جان؟ چو از جناب جلال
خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
چو بانگ موج به گوشش رسد زبحر زلال؟
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر ارجعی زطبل و دوال؟
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا، تا رهاندش ز زوال؟
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
کسی ازو بشکیبد؟ زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ، سوی معدن خویش
که از قفص برهیدی و باز شد پر و بال
زآب شور سفر کن به سوی آب حیات
رجوع کن به سوی صدر جان زصف نعال
برو برو تو که ما نیز میرسیم ای جان
ازین جهان جدایی، بدان جهان وصال
چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
کنیم دامن خود پر زخاک و سنگ و سفال؟
زخاک دست بداریم و بر سما پریم
زکودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر زجوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
نه کودکی که ندانی یمین خود زشمال
بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
مثال گنج بگیر و دگر زرنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سوآل
خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
چو بانگ موج به گوشش رسد زبحر زلال؟
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر ارجعی زطبل و دوال؟
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا، تا رهاندش ز زوال؟
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
کسی ازو بشکیبد؟ زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ، سوی معدن خویش
که از قفص برهیدی و باز شد پر و بال
زآب شور سفر کن به سوی آب حیات
رجوع کن به سوی صدر جان زصف نعال
برو برو تو که ما نیز میرسیم ای جان
ازین جهان جدایی، بدان جهان وصال
چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
کنیم دامن خود پر زخاک و سنگ و سفال؟
زخاک دست بداریم و بر سما پریم
زکودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر زجوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
نه کودکی که ندانی یمین خود زشمال
بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
مثال گنج بگیر و دگر زرنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سوآل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
تو را سعادت بادا، در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد، خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزهست و خوف بر کوزه؟
چو آب رفت به اصلش، شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟ چه در جوال کنم؟
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟
نه گربهیی که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ میزند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بیامثال
مثال آن که ببارد زآسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه، کزان قبهها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که ازینها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو، هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را زمقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان، چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد به پر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال
هزار عاشق اگر مرد، خون مات حلال
به یک دمم بفروزی، به یک دمم بکشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب کوزهست و خوف بر کوزه؟
چو آب رفت به اصلش، شکسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم؟ چه در جوال کنم؟
که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
که دیده است که شیری رود درون جوال؟
نه گربهیی که روی در جوال و بسته شوی
که شیر پیش تو بر ریگ میزند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بیامثال
مثال آن که ببارد زآسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه، کزان قبهها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت که ازینها کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو، هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را زمقال
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی، پیشت
برآوریم فغان، چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد به پر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو، شمس تبریزی
ولی مدام، نه آن شمس کو رسد به زوال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی زتاب شعاعش، شوند نورخصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش، صد هزار چشم کمال
دهان ببند زحال دلم، که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت زشمس تبریزی
نماند حلیهٔ حال و نه التفات به قال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی زتاب شعاعش، شوند نورخصال
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش، صد هزار چشم کمال
دهان ببند زحال دلم، که با لب دوست
خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت زشمس تبریزی
نماند حلیهٔ حال و نه التفات به قال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
که موج موج عسل بین، به چشم خلق غزل
به روزه دار نیاید زآب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفهٔ آب است و تشنگان در رقص
حیات یابی ازین بانگ آب اقل اقل
بگوید آب زمن رستهیی، به من آیی
به آخر آن جا آیی که بودهیی اول
به جان و سر که ازین آب بر سر ارریزد
هزار طره بروید زمشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی، تو باش، لاتعجل
که موج موج عسل بین، به چشم خلق غزل
به روزه دار نیاید زآب جز بانگی
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل
سماع شرفهٔ آب است و تشنگان در رقص
حیات یابی ازین بانگ آب اقل اقل
بگوید آب زمن رستهیی، به من آیی
به آخر آن جا آیی که بودهیی اول
به جان و سر که ازین آب بر سر ارریزد
هزار طره بروید زمشک بر سر کل
شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
کشد خمار پیاپی، تو باش، لاتعجل