عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر این درد دل من به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا داده‌ام و می‌ترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بی‌سر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و می‌دانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
گل فردوس چه باشد که به روی تو رسد
یا نسیمش که به خاک سر کوی تو رسد
از خط سبز تو در آتشم ای آب حیات!
رشکم آید که خضر بر لب جوی تو رسد
ز آفتابم شده در تاب که در روی تو تافت
تاب خورشید چه باشد که به روی تو رسد؟
چشم بد دور ز روی تو و خود چشم بدان
حیف باشد که بدان روی نکوی تو رسد
کار شد بر دل من تنگ و بلی تنگ بود
کار هرگه که به بخت من و خوی تو رسد
نرسد هر سر شوریده به پای چو تویی
گر به پای تو رسد هم سر موی تو رسد
من به بوی توام ای دوست هواخواه بهار
کز نسیمش به دماغم همه بوی تو رسد
ساقی از درد سبو در تن من جانی کن!
جان چه باشد که به دردی سبوی تو رسد
منع می خوردن سلمان نکنی ای صوفی!
اگر این شربت صافی به گلوی تو رسد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
دلی که شیفته یار دلربا باشد
همیشه زار و پریشان و مبتلا باشد
بلی عجب نبود گر بود پریشان حال
گدا که در طلب وصل پادشا باشد
بهانه تو رقیب است و نیست این مسموع
رقیب را چه محل گر تو را رضا باشد
جفای دشمن و جور رقیب و طعنه خلق
خوش است بر دل اگر دوست را وفا باشد
اگر تو را گذری بر من غریب افتد
و یا تو را نظری بر من گدا باشد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین طرف شرف روزگار ما باشد
فگار گشت به خون جگر دل سلمان
بترس از آنکه بد و نیک را جزا باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!
جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب
وقت باشد که خود از عین عنایت باشد
من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی
خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟
پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را
نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!
چاره‌ای کن که مرا صبر به غایت برسید
صبر پیداست که خود تا به چه غایت باشد
روز مهر تو نهایت نپذیرد که مرا
مطلع هر غزلی صبح بدایت باشد
خاک پای تو بجان می‌خرم، ار دست دهد
اثر دولت و آثار کفایت باشد
در بیابان تمنا همه سر گردانند
تا که را سوی تو توفیق و هدایت باشد؟
نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان
این چنین بادیه بی‌حد و نهایت باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد
سودای باده پختن، سودای خام باشد
از جام باده حاصل، یک ساعت است مستی
وز شکر لب او، سکری مدام باشد
با قد تو صنوبر، در چشم ما نیاید
او کیست تا قدت را، قایم مقام باشد؟
جان خواست لعلت از من، گر می‌برد حلالش
جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد
ساقی به ناتمامان، می ده تمام و از ما
بگذر که پختگان را، بویی تمام باشد
با این همه غم دل، گر می‌کنی قبولم
اقبال هندوی من، شادی غلام باشد
ای صد هزار طالب، جویای درد عشقت!
مخصوص این سعادت، تا خود کدام باشد؟
در سلک بندگانت گر نیست نام ما را
در نامه گدایان، باشد که نام باشد
صبح ازل نشستم، بر آستان عشقت
زین در قیام سلمان، شام قیام باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد
به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:
که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد
کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را
حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد
تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت
میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد
تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش
سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد
ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری
گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد
بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!
هنوزش گر به دست افتد، متاعی رایگان باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد
ز صنم جفا چه جویی که درو وفا نباشد؟
ز حبیب خود شنیدم که به نزد ما جمادی
به از آن وجود باشد که درو هوا نباشد
چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گیاهی
ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد
ز خمار سر گرانم، قدحی بیار ساقی
که از آن مصدعی را به ازین دوا نباشد
به نسیم می، چنان کن ملکان کاتبان را
که به هیچشان شعور از بد و نیک ما نباشد
به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی
به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
ملکیم گفت: سلمان به دعای شب وصالش
بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟
دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش
چه کنم دعا که بی‌دل اثر دعا نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
مستور در ایام تو معذور نباشد
هر چند که این ممکن و مقدور نباشد
ماقوت رفتار نداریم، اگر یار
نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد
مست می او گرد که مرد ره او را
اول صفت آنست که مستور نباشد
بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد
بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد
با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن
وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد
ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن
دانیم که در جنت ازین حور نباشد
از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای
کین تاب و توان در من رنجور نباشد
هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد
در کیش من آنست که مغفور نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟
هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟
مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد
هر جای که قلبی است به بازار تو باشد
هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد
کی قابل عکس می رخسار تو باشد
من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من
برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد
تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد
تو یار کسی باش که او یار تو باشد
غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید
آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد
سلمان اگر از یارغمی در دلت آید
باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد
ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی
زان پس گرو میکده دستار تو باشد
ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور
فرقی که میان سر و دستار تو باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
مجموع درونی که پریشان تو باشد
آزاد اسیری که به زندان تو باشد
دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟
زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد
من همدم بادم گه و بیگاه که با باد
باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد
ای کان ملاحت، همگی زان توام من
تو زان کسی باش که اوزان تو باشد
آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند
چشمم نگران گل خندان تو باشد
خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن
شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد
هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید
شاید به همه کیش که قربان تو باشد
دامن مکش از دست من امروز و بیندیش
زان روز که دست من و دامان تو باشد
خلقی همه حیران جمال تو و سلمان
حیران جمالی که نه حیران تو باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد
پیدا بود کزین می در ساغر که باشد
هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت
آن سکه مبارک تا بر زر که باشد
هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت
تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش
ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟
گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم
خوش وعده‌ای است لیکن این باور که باشد؟
ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت
آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟
تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من
در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟
حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن
در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟
گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان
چون با در تو گردند، او با در که باشد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
شبهای فراقت را، آخر سحری باشد
وین ناله شبها را، روزی اثری باشد
از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه
آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد
ما بی‌خبریم از دل، ای باد گذاری کن
بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد
دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت
آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد
تنها نه منم عاشق، کز خاک سر کویت
هر گرد که بر خیزد، صاحب نظری باشد
من خاکت از آن گشتم امروز که بعد از من
هر ذره‌ای از خاکم، کحل بصری باشد
مشتاق حرم را گو: شو محرم میخانه
باشد که ازین خانه، در کعبه دری باشد
چون زلف به بالایت، سلمان سر و جان ریزد
گر یک سر مو جان را، پیشت خطری باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
می‌کشم خود را و بازم دل بسویش می‌کشد
مو کشان زلفش مرا در خاک کویش می‌کشد
می‌برد حسنش به روی دلستان هر جا دلی است
ورنه می‌آید دل مسکین به مویش می‌کشد
ما چو بید از باد می‌لرزیم از آن غیرت که باد
می‌کشد در روی او برقع ز رویش می‌کشد
باغ حسنش باد سبز و باردار و دم به دم
دیده‌ام از تاب دل آبی به جویش می‌کشد؟
گل چه می‌داند که بلبل را فغان از عشق او
هر چه می‌گوید صدا گفت و گویش می‌کشد؟
می‌کشیدم کوزه دردی ز دست ساقیی
کین زمان هر صوفی صافی سبویش می‌کشد
شمه‌ای از حال من شاید که آن دل بشنود
این تن مسکین به بیماری ببویش می‌کشد
خوی او هست از دهانش تنگ‌تر، وین ناتوان
بار بر دل تنگ تنگ از دست خویش می‌کشد
آرزویی نیست سلمان را به غیر از روی دوست
چون کند چون دوست خط بر آرزویش می‌کشد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد
آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد
بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری
حقا که بسی سردتر از باد خزان شد
خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت
بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد
تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر
در مصطبه‌ها رطل می لعل گران شد
سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه
کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد
ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی
زان روی جهانی به جمالش نگران شد
گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش
نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد
جان بر سر بازار غمش دادم و رستم
نقدی سره باید که بدان رسته توان شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد
دل گوشمال یافت ز سودای زلف او
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
کو دید روی ما و هوادار ما نشد
سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان
سودای ما نکرد خریدار ما نشد
سودی که رفت بر سر بازار شوق ما
خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟
ما گنج گوهریم به کنج خراب دل
چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد
ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید
ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد
آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب
هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد
سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن
بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟
دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد
نشسته بر ره با دست و بادش می‌زند هر دم
از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد
بریدندش زیار خود، از آنرو زار می‌نالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می‌بینم
که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می‌نالد
دمی بسیار دادندش، شکایت می‌کند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می‌نالد
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می‌آید
دلش طاقت نمی‌آرد، ازین گفتار می‌نالد
نفس با عود زن کز یار می‌سوزد نمی‌گرید
مزن بادی که از هر باد نی چون یار می‌نالد
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار می‌نالد
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می‌نالد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد
هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد
بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم
درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟
از زلف او کشیده راهیست در دل من
وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد
یار آشناست اما نشناخت هر کس او را
زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد
مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده
در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد
درویش بر درش رو، کانکس که بر در او
درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد
دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری
بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد
از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد
بس قطره‌های خونین، کز چشم ساغر آمد
هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت
از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد
بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی
کز آستانت او را، بالین و بستر آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و می‌گفت که ‌آیم ز درت روزی باد
هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش
حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!
جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!
که بهار تو علیرغم خزان باز آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند
به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری
بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند
نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم
ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند
شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند
برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟
تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند
امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده
برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند
به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان
متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند