عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
به کام دل بدیدم خویشتن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را
به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را
ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را
صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را
نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را
جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را
چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را
ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را
اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چه شود گر بپذیری من تر دامن را
خشک مغزی ، خرفی ، ساده دلی چون من را
جان دریغ از تو ندارم اگرم راه دهی
چه محل در صف عشاق نهد دل تن را
هم دل ماست که بر ما به ستم می گرید
مثل این است که هم آهن شکند آهن را
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را
مردمان در حق من هر چه بتر می گویند
چه کنم پیش گرفتم به قفا گردن را
دوست داند که مرا با که سر و کار افتاد
سرِّ روح الله بس مریم آبستن را
من که ام کز تو سخن گویم و از قصّه ی خویش
راستی لافِ فصاحت نرسد الکن را
با رقیبان شده بر بوی توام هم خانه
هیچ کس دوست نبوده ست چنین دشمن را
کو نسیمی ز عرق چین تو تا بنماید
یوسف باد صبا مژده ی پیراهن را
ساقیا دیر مکن زود بده ساغرِ می
گر گرفته ست سرش خشت بر افکن دَن را
تازه رو باش و مینداز گره بر ابرو
به کدورت نتوان خورد می روشن را
از مجاریِ دماغم نرود دود بخور
مگر از آتش می بر فکنی روزن را
خویش را از نفس سوخته دل دار نگاه
که به یک آه بسوزند دو صد خرمن را
آیه ی خلّصه الله به که آمد دانی
به تهمتن که برآورد ز چه بیژن را
شد نزاری ز خیال تو چو سوزن باریک
چه خیال است که بگداخت چنین سوزن را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
طاقت بار ملامت نبود گردون را
وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را
من دل سوخته با این همه خامان چه کنم
نافه را بوی بود نی جگر پر خون را
ماه تا روی مبارک به کسی بنماید
بخت مسعود بباید نظر میمون را
هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی
بنده بودن حرکت های چنان موزون را
دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل
پیش او قدر نباشد گهر مکنون را
ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی
آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را
دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند
گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را
من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد
عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را
زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد
که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را
عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره
او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را
عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز
که خردمند نصیحت نکند مجنون را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
به زیر طاق دو ابرو ساحرند او را
که کرده اند مسخر عموم اردو را
مرا به خیره ملامت چی می کند بد گوی
چگونه دوست ندارند روی نیکو را
به سیل دیده ی من بنگرید اگر خواهید
که در عراق تفرج کنید آمو را
ندیده اند مگر روی آن بهشت آرای
جماعتی که صفت می کنند مینو را
به نقد وقت چو فردوس حاصل است امروز
چرا نه عیش کنم در بهشت با حورا
به غمزه یی دل و دینم چنان به هم بر زد
که چول کرد به کل هم دل هم اینجو را
فسون من چه زند پیش غمزه یی که کند
به یک کرشمه مسخر هزار جادو را
ز حسن او چه شود کم گر التفات کند
به چون منی و چه نقصان ز رشته لولو را
به بر فشاندن آستین و قهر رقیب
نزاریا مده از دست دامن او را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مگر صبا برساند سلام یارو را
وگرنه با که بگویم حکایت او را
چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر
محل راز کنم دوستان بد گو را
نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار
توان برید به تکلیف راه اردو را
بیا شبی و در آغوش و در کنارم گیر
که بیش طاقت ازین نیست بی تو سعدو را
کسی که جان و دل و هوش ما با اوست
چگونه باز توانیم کرد ازو خو را
به جان تو که نزاری دگر به دیده و دل
نه زشت را متقبل شود نه نیکو را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته یی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را
بی جرم غیرت می‌کند ور نیز جرمی کرده ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را
گر می کشد عین رضا ور نیز می بخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را
عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرف زین قبل در جان رسد دل خواه را
با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را
عشق جهان آشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُن گاه را
بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف وشی
یعنی که بی مسند نشین رونق نباشد گاه را
قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را
گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان
بر شاخ بالا دست‌رس کمتر بود کوتاه را
اکنون ندامت می‌برد جان می‌کند خون می‌خورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمی‌رود
کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب می‌زنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمه‌ی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسله‌ی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمی‌کند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را
دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را
به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را
به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را
چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری
نصیحت گوش کن عادت مکن نامهربانی را
به دندان می کنم دست از خلافِ وعده های تو
نباشد اعتبار الحق حدیث سر زبانی را
به جان و دل فرود آمد بلای عشق تو ناگه
نگرداند کسی از خود بلایِ آسمانی را
دل از من بستدی آری دل و جانم فدای تو
تفاوت در دلی دادن چه حاجت یار جانی را
نزاری گر به زاری خاک شد بر آستان تو
نباشد اعتباری چارچوب استخوانی را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
در سِتر ابر چند توان داشت آفتاب
ای رشک آفتاب برافکن ز رخ نقاب
خود برگرفته گیر نقاب از جمال خور
خفاش چون کند که ندارد توان و تاب
گر ذره ای ز نور تجلی کند ظهور
همچون کلیم کار ببازی مکن شتاب
گردون تراب بر سر آن تیره بخت کرد
کز دست داد دامن اولاد بوتراب
از مهر همچو ذره ندارد دلم قرار
سیماب را گزیر نباشد ز اضطراب
چشمم اگر خراب شد از اشک ژاله ریز
بر راه سیل زود شود خانمان خراب
اشکم اگر عقیق شد از تاب مهر دوست
از سنگ لعل پاره کند نور آفتاب
مغزم ضعیف گشت ز ماخولیای وصل
هم عاقبت هلاک کند تشنه را سراب
اکنون نزاریا که گریبان اختیار
از دست رفت بیش مکن گردن از طناب
بیهوده دست و پا مزن در محیط عشق
تن در هلاک ده که ز سر درگذشت آب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یاد آن شبها که بودی در کنارم آفتاب
بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب
هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی
کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب
در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف
تازه بنشستی و خوش از رخ برافکندی نقاب
آفتابی دیدمی بالای سرو سیم بر
خرمنی گل دیدمی در زیر کافوری حجاب
از حجاب چادر عفت چو بیرون آمدی
همچنان کاید برون از پردة شب آفتاب
در میان حله حوری دیدمی کز فرّ او
دیده چون خفاش بی طاقت شدی از اضطراب
در دم انفاس شیرینش خواص روح راح
در گریبان عرق چینش نسیم مشک ناب
روی شهرآراش عکس آفتاب از بس شعاع
زلف هم بالاش رشک سنبل از بس پیچ و تاب
غمزه مستش نهاده تیر ناوک در کمان
کز نهیب زخم او کردی زمانه اجتناب
عاقبت قهر زمانه ظالمی را بر گماشت
تا شد از بیداد او ملک وصال ما خراب
بخت حیران می کند در کار ما آهستگی
چرخ سرگردان به خون جان ما دارد شتاب
این همه جور از رقیبان است و ظلم ظالمان
فارغند اهل عقوبت در قیامت از ثواب
دانی از من ناشناسان را چه آتش در دل است
زانکه هستم خاک پای نقد وقت بوتراب
از لب می گون او تا کرد محرومش فلک
هر برآن نیت نزاری دوست می دارد شراب
خواب می گویی نزاری باز و گرنه در جهان
هیچ کس را آفتاب آمد به شب در جای خواب
تا نباید راست بر گفتن مقامات وصال
تشنه ام بر خواب بیداری چو تشنه بر سراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دوش می دیدم که بودی در کنارم آفتاب
داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب
دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد
گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب
گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی
گاه همچون ذره در هم رفته از بس اضطراب
گاه سر بنهادمی بر پاش همچون دامنش
گاه بر پیچیدمی زلفش به گردن چون طناب
گاه دستی کردمی آهسته در گیسوی او
بوسه ها بربودمی گاه از دهانش بر شتاب
گاه از بوی عرق چینش دماغم پر بخور
گه ز زلف عنبرینش دامنم پر مشک ناب
گه کنارم از میانش همچو کوثر پر زلال
گه دهانم از لبانش حلقه لعل مذاب
بر سرم کردی پیاپی چند جام آتشین
بر جمال عالم آرایش شدم مست و خراب
مست در آغوش او بودم که خوابم در ربود
بیش از این اگه نی ام اِمّا خطا اِمّا صواب
من ندانم یعلم الله تا به شب خورشید را
چون توان در بر به بیداری گرفتن یا به خواب
در مقامات محقق خوب و بیداری یکی ست
خوش نزاری خوش مقامی یافتی خیرالمآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ای در نقاب حسن نهان کرده آفتاب
خطّی بر آفتاب کشیده ز مشک ناب
آتش فکنده در جگر لاله عارضت
وز برگ نسترن بر و رویت ببرده آب
باد صبا ز بوی عرقچین نازکت
چون روضه از روایح فردوس مستطاب
لاله ز غیرت رخ گل گون تو به داغ
سنبل ز رشک گیسوی مفتول توبه تاب
گر بگذرد ز بغلتاق تو نسیم
بر گل ستان ز آتش غیرت شود گل آب
عیبت همین که دیر به ما می رسی و زود
بنیاد عهد می کنی و می کنی خراب
آرام نیست بی تو دل بی قرار ما
دانی به خون خویش چرا می کند شتاب
مشتاق را شکیب نباشد ز روی دوست
سیماب را گریز نباشد ز اضطراب
بی وجه بود خطّ تو بر وجه خون من
بر خون من چه حاجت خطی ست نا صواب
غوغای غمزه ی تو ز مغزم ببرد هوش
سودای نرگس تو ز چشمم ربود خواب
رنگ لب تو دارد برگ نشاط تو
زان فتنه شد نزاری شوریده بر شراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
کاش برون آمدی یوسف ما از نقاب
تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب
نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام
شب پره و احتمال در نظر آفتاب
کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور
چیست که افتاد باز در همه خلق اضطراب
مطرب داوود لحن بر سر من کن سماع
ساقی عیسی نفس بر کف من نه شراب
تیغ چو آب از قفا زود ببیند رقیب
بی هده در خون ما چند نماید شتاب
حاسد بدبخت را با روش ما چه کار
گو قصب خویشتن دور بر از ماهتاب
ای که به تلقین عقل غیبت ما میکنی
جهل مرکب تو را می فکند در عذاب
دام شیاطین منه بر سر کوی ملک
رو به فضولی مکن خانه ی بختت خراب
تیغ زبان می کشی در حرم پادشاه
جان بدهی عاقبت سر نبری زین طناب
طاعت جزوی و بس کوثر و باقی طمع
تشنه بسی شد فرو در طلب این سراب
ما اگر از شرب مِی باز نداریم دست
نزد تو باشد خطا زان که ندانی صواب
نعمت دارالبقا گر تو نخواهی مخواه
دولت کشف الغطا گر تو نیابی میاب
بر چو منی گر شراب نیست حلال ای عجب
بر تو وبال است نان بر تو حرام است آب
عاشق یوسف نه ای عیب زلیخا مکن
آتش غیرت مدم جان نزاری متاب
نغمه ی داوود بس گوش و حدیث رقیب
یوسف بنشسته پیش چشم زلیخا و خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دوش آمد بر سرم سرو خرامان نیمه شب
کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب
خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا
آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب
بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست
هم چنین تنها چرایی بی رقیبان نیمه شب
گفتم ای آرام جان چون آمدی از راه دور
مست و لایعقل چنین افتان و خیزان نیمه شب
گفت بنشین نقد را دریاب نادانی مکن
رغم فرداد داد عیش از عمر بستان نیمه شب
می بیار و جام در ده خوش برآی و جمع باش
زلف من پیرامن مه بین پریشان نیمه شب
خود رقیبان را که نتوانی به چشم از دور دید
چون به عمدا ابتدا کردی از ایشان نیمه شب
محرم مردان بود شب در میان نه راز او
هر کجا خواهی توانی رفت پنهان نیمه شب
رحمم آمد بر مناجات تو اینک آمدم
تا خلاصی دادمت از دست هجران نیمه شب
روز تر دامن بود خود را نگه می دار از او
سایه ی شب گیر می رو هم چو مردان نیمه شب
گر نداند کس نزاری گو مدان ماییم و بس
اتصال جان چنین باشد به جانان نیمه شب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زهی قدر من گر وصال حبیب
دگر باره روزی شود عن قریب
چلیپای زلفش کنم طوق حلق
چنانش پرستم که رهبان صلیب
چو مجنون به عشق و چو لیلی به حسن
من و او قریبیم و هر دو غریب
ز حوران نگوید دگر وز بهشت
اگر چشم مستش ببیند خطیب
ز روح عرق چین خوش بوی او
ندارد گلاب نسیمی نصیب
عرق چین او هم چو انفاس روح
دهد مرده را زندگانی به طیب
به معجز مسیح است گویی که هست
لبش را همین معجزات عجیب
مرا از مبادی فطرت مگر
نیاموخت جز عشق بازی ادیب
مداوای عاشق عقاقیر عشق
علاج نزاری چه داند طبیب
به عشق ار کنی نسبت خود درست
چو تو کس نباشد حسیب و نسیب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ای باغبان سماع کن آواز عندلیب
رحم آر بر دل گله پرداز عندلیب
با سوز او بساز که هم بر تو واجب است
ده روزه ی رعایت اعزاز عندلیب
چون آه عاشقان ز جفای تو می رسد
در آسمان شکایت آواز عندلیب
بگذار تا بنازد بر روی گل دمی
هرچند باغبان نبرد ناز عندلیب
خوش خوش خروش می کند از سرّ غنچه گل
می بایدش که فاش کند راز عندلیب
چون راز عندلیب زگل فاش می شود
پس گل بود هر آینه غماز عندلیب
هرچند می نهد گل رعنا به طنز خار
رعنا تر است شیوه ی طناز عندلیب
راویّ گفته های لطیف من است او
این داستان یکیست زاعجاز عندلیب
من هم چو خضر ریخته در کام او زلال
تو هم چو سیل خانه بر انداز عندلیب
آهنگ زیر زار نزاریّ سوزناک
دستور ساخته ست مگر ساز عندلیب
بر گرد خم بود همه پرگار من چنانک
بالای گل بود همه پرواز عندلیب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چون لبت مصرکی خیزد نبات
کز نباتت می چکد آبِ حیات
دوستانت ز آبِ حیوان بی نصیب
تشنگان جان داده نزدیکِ فرات
صانع از روی تو شمعی برفروخت
دفع ظلمت را میان کاینات
پیشِ نقشِ رویت ایمان آورند
بت پرستانِ زمینِ سومنات