عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی میکن، ولی زما مسکل
تو آن ما و من آن تو، همچو دیده و روز
چرا روی زبر من، به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن زتو چگونه بود؟
چگونه بیزدهل زن کند غریو دهل؟
همه جهان دهلند و تویی دهل زن و بس
کجا روند زتو چون که بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهل زن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد، برو نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصهٔ عقل
زتنگنای خرد تاخت سوی عرصهٔ قل
تو را و عقل تو را، عشق و خارخار چراست؟
که وقت شد که بروید زخار تو آن گل
ازین غم ارچه ترش روست، مژدهها بشنو
که گر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مل
زآه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید، تا آمل
دمی رسید که هر شوق ازو رسد به مشوق
شهی رسید کزو طوق میشود هر غل
حطام داد ازین جیفه دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکنده ست، ظل حق غلغل
ازین همه بگذر، بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شب قدر است، قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب، گوش آن سر باش
از آن که اذن من الرأس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی، لیک میتوانی شد
به فضل حق چمن و باغ، با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقود را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق، طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لا تأکل
زحرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت زدنیاست و هست دنیا پل
که هرچه خواهی میکن، ولی زما مسکل
تو آن ما و من آن تو، همچو دیده و روز
چرا روی زبر من، به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن زتو چگونه بود؟
چگونه بیزدهل زن کند غریو دهل؟
همه جهان دهلند و تویی دهل زن و بس
کجا روند زتو چون که بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهل زن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد، برو نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصهٔ عقل
زتنگنای خرد تاخت سوی عرصهٔ قل
تو را و عقل تو را، عشق و خارخار چراست؟
که وقت شد که بروید زخار تو آن گل
ازین غم ارچه ترش روست، مژدهها بشنو
که گر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مل
زآه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید، تا آمل
دمی رسید که هر شوق ازو رسد به مشوق
شهی رسید کزو طوق میشود هر غل
حطام داد ازین جیفه دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکنده ست، ظل حق غلغل
ازین همه بگذر، بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شب قدر است، قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب، گوش آن سر باش
از آن که اذن من الرأس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی، لیک میتوانی شد
به فضل حق چمن و باغ، با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقود را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق، طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لا تأکل
زحرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت زدنیاست و هست دنیا پل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
ز خود شدم ز جمال پر از صفا، ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا، ای دل
غلام توست هزار آفتاب و چشم و چراغ
زپرتو تو ظلال است جانها، ای دل
نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها، ای دل
پری و دیو به پیش تو بستهاند کمر
ملک سجود کند واختر و سما، ای دل
کدام دل که برو داغ بندگی تو نیست؟
کدام داغ غمی کش نهیی دوا، ای دل؟
به حکم توست همه گنجهای لم یزلی
چه گنجها که نداری تو در فنا، ای دل؟
نظر زسوختگان وامگیر، کز نظرت
چه کوثر است و دوا، دفع سوز را، ای دل
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل که کجایست تا کجا، ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا، ای دل
غلام توست هزار آفتاب و چشم و چراغ
زپرتو تو ظلال است جانها، ای دل
نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها، ای دل
پری و دیو به پیش تو بستهاند کمر
ملک سجود کند واختر و سما، ای دل
کدام دل که برو داغ بندگی تو نیست؟
کدام داغ غمی کش نهیی دوا، ای دل؟
به حکم توست همه گنجهای لم یزلی
چه گنجها که نداری تو در فنا، ای دل؟
نظر زسوختگان وامگیر، کز نظرت
چه کوثر است و دوا، دفع سوز را، ای دل
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل که کجایست تا کجا، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان، بادهٔ بیدرد و دغل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبیست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهیست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبیست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهیست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بییا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
میزندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
قد نزل الهم بییا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
میزندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
گچکنن اغلن هی بزه گلگل
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
ایها النور فی الفؤاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تعال یا مدد العیش والسرور، تعال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها، پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانهی جهان، شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانهی عشق را، از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
چون کورهٔ آهنگران، در آتش دل میدمیم
کاهن دلان را زین نفس، مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم، وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پا بر جای را، چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم، تا این کنیم و آن کنیم؟
نی نی، چو چوگانیم ما، در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را، در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایهٔ دیوانگیست
این عقل باشد کاتشی در پنبهیی پنهان کنیم؟
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها، پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانهی جهان، شش گوشه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانهی عشق را، از نعرهها ویران کنیم
بشنو سماع آسمان، خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
زنجیرها را بردریم، ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان چون کلبتین، آهنگ آتشدان کنیم
چون کورهٔ آهنگران، در آتش دل میدمیم
کاهن دلان را زین نفس، مستعمل فرمان کنیم
آتش درین عالم زنیم، وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پا بر جای را، چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم ما بیپا و سر، گه پای میدان گاه سر
ما کی به فرمان خودیم، تا این کنیم و آن کنیم؟
نی نی، چو چوگانیم ما، در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را، در پای شه غلطان کنیم
خامش کنیم و خامشی هم مایهٔ دیوانگیست
این عقل باشد کاتشی در پنبهیی پنهان کنیم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام
زان می که در پیمانهها اندر نگنجد، خوردهام
مستم زخمر من لدن، رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را، هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیدهیی؟
با زندگانت زندهام، با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان، چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دی صفت، همچون خزان افسردهام
ای نان طلب، در من نگر، والله که مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام، من شیرهیی افشردهام
مستم ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او، چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او، بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی، گر زنگی نوبردهام
در جام می آویختم، اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم، زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را، کاندیشه هشیاری کند
زاندیشه بیزاری کنم، زاندیشهها پژمردهام
دوران کنون دوران من، گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من، فرمان زقان آوردهام
در جسم من جانی دگر، در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر، زیرا به آن پی بردهام
گر گویدم بیگاه شد، رو رو، که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو، من جان به حق بسپردهام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کردهیی
گفتا خموشی را مبین، در صید شه صد مردهام
زان می که در پیمانهها اندر نگنجد، خوردهام
مستم زخمر من لدن، رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را، هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیدهیی؟
با زندگانت زندهام، با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان، چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دی صفت، همچون خزان افسردهام
ای نان طلب، در من نگر، والله که مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام، من شیرهیی افشردهام
مستم ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او، چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او، بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی، گر زنگی نوبردهام
در جام می آویختم، اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم، زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را، کاندیشه هشیاری کند
زاندیشه بیزاری کنم، زاندیشهها پژمردهام
دوران کنون دوران من، گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من، فرمان زقان آوردهام
در جسم من جانی دگر، در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر، زیرا به آن پی بردهام
گر گویدم بیگاه شد، رو رو، که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو، من جان به حق بسپردهام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کردهیی
گفتا خموشی را مبین، در صید شه صد مردهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
این بار من یک بارگی، در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی، از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریدهام
امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام
من خود کجا ترسم ازو؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیدهام
از کاسهٔ استارگان، وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
من از برای مصلحت، در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا، من از کجا؟ مال که را دزدیدهام؟
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک میمالیدهام
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده ام
چندان که خواهی درنگر در من، که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهیی، من صد صفت گردیدهام
در دیدهٔ من اندر آ، وزچشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها، منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی، من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بی دام و بیگیرندهیی، اندر قفص خیزیدهام
زیرا قفص با دوستان، خوش تر زباغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز میروی
بشنو ز کرم پیله هم، کندر قبا پوسیدهام
پوسیدهیی در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم، کز گور تن ریزیدهام
نی نی چو باز ممتحن، بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو، من دیبهها پوشیدهام
پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده
زیرا درین دام نزه من زهرها نوشیدهام
تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند، به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کندر سخن، حلوا بیفتد از دهن
بیگفت، مردم بو برد، زان سان که من بوییدهام
هر غورهیی نالان شده، کی شمس تبریزی، بیا
کز خامی و بیلذتی، در خویشتن چغزیدهام
این بار من یک بارگی، از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کندر دل اندیشیدهام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریدهام
امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام
من خود کجا ترسم ازو؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیدهام
از کاسهٔ استارگان، وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
من از برای مصلحت، در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا، من از کجا؟ مال که را دزدیدهام؟
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک میمالیدهام
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده ام
چندان که خواهی درنگر در من، که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهیی، من صد صفت گردیدهام
در دیدهٔ من اندر آ، وزچشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها، منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی، من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بی دام و بیگیرندهیی، اندر قفص خیزیدهام
زیرا قفص با دوستان، خوش تر زباغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز میروی
بشنو ز کرم پیله هم، کندر قبا پوسیدهام
پوسیدهیی در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم، کز گور تن ریزیدهام
نی نی چو باز ممتحن، بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو، من دیبهها پوشیدهام
پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده
زیرا درین دام نزه من زهرها نوشیدهام
تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند، به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کندر سخن، حلوا بیفتد از دهن
بیگفت، مردم بو برد، زان سان که من بوییدهام
هر غورهیی نالان شده، کی شمس تبریزی، بیا
کز خامی و بیلذتی، در خویشتن چغزیدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
ای عاشقان ای عاشقان، من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحانهات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحانهات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
کاری ندارد این جهان، تا چند گل کاری کنم؟
حاجت ندارد یار من، تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم، تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم، تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟
سلطان جانم، پس چرا چون بنده جانداری کنم؟
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم، من چون دکانداری کنم؟
چون سرشکسته نیستم، سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم، بهر چه بیماری کنم؟
چون بلبلم در باغ دل، ننگ است اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش، حیف است اگر خاری کنم
چون گشتهام نزدیک شه، از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم، از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد، گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند، گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام می ام، چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟
یک شب به مهمان من آ، تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه، تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بیجان شوی، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غم خواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قمهاتها، تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته، والعیش ما باشرته
پختهست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟
ای مطرب صاحب نظر، این پرده میزن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟
پندار کامشب شب پری، یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری، تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا واستوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم، چه کفتاری کنم؟
جاء الصفا زال الحزن، شکرا لوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
زان از بگه دف میزنم، زیرا عروسی میکنم
آتش زنم اندر تتق، تا چند ستاری کنم؟
زین آسمان چون تتق، من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دارله، والمال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی، بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر هم خو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت، باید که انواری کنم
حاجت ندارد یار من، تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم، تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم، تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟
سلطان جانم، پس چرا چون بنده جانداری کنم؟
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم، من چون دکانداری کنم؟
چون سرشکسته نیستم، سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم، بهر چه بیماری کنم؟
چون بلبلم در باغ دل، ننگ است اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش، حیف است اگر خاری کنم
چون گشتهام نزدیک شه، از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم، از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد، گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند، گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام می ام، چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟
یک شب به مهمان من آ، تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه، تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بیجان شوی، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غم خواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قمهاتها، تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته، والعیش ما باشرته
پختهست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟
ای مطرب صاحب نظر، این پرده میزن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟
پندار کامشب شب پری، یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری، تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا واستوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم، چه کفتاری کنم؟
جاء الصفا زال الحزن، شکرا لوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
زان از بگه دف میزنم، زیرا عروسی میکنم
آتش زنم اندر تتق، تا چند ستاری کنم؟
زین آسمان چون تتق، من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دارله، والمال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی، بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر هم خو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت، باید که انواری کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
تو کعبهیی، هر جا روم، قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پر زنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل میزنی؟
ورحاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنیست
زان روزنه دزدیده من چون مه پیامت میکنم
ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت میکنم
من آینهی دل را زتو، این جا صقالی میدهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم
در گوش تو، در هوش تو، وندر دل پرجوش تو
اینها چه باشد؟ تو منی، وین وصف عامت میکنم
ای دل نه اندر ماجرا، میگفت آن دلبر تو را
هرچند از تو کم شود، از خود تمامت میکنم؟
ای چاره در من چاره گر، حیران شو و نظاره گر
بنگر کزین جمله صور، این دم کدامت میکنم
گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته میشوی، یک لحظه خامت میکنم
گر سالها ره میروی، چون مهرهیی در دست من
چیزی که رامش میکنی، زان چیز رامت میکنم
ای شه حسام الدین حسن، میگوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت میکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذرهام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همیگوید مرا، کین نافه چون دزدیدهیی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقشهای این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بیرنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بیسو میروی، در کوی بیکو میروی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
خورشید او را ذرهام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همیگوید مرا، کین نافه چون دزدیدهیی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقشهای این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بیرنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بیسو میروی، در کوی بیکو میروی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانک سیلی میزنی، آن مینیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد، بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ورسر نماند با کله، من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بیحقه و صدف، رخشان تر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران، میزن برای امتحان
وربشکند این استخوان، از عقل و جان مغزین ترم
آن جوز بیمغزی بود، کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم؟
لوزینهٔ پر جوز او، پر شکر و پر لوز او
شیرین کند حلق و لبم، نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر، از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی، دیگر نگویی کو خرم؟
ای جان من تا کی گله؟ یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر، نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان، خیزد زالله اکبرم
ای دردهای آه گو، اه اه مگو، الله گو
از چه مگو، از جاه گو، ای یوسف جان پرورم
چندانک سیلی میزنی، آن مینیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد، بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ورسر نماند با کله، من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بیحقه و صدف، رخشان تر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران، میزن برای امتحان
وربشکند این استخوان، از عقل و جان مغزین ترم
آن جوز بیمغزی بود، کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم؟
لوزینهٔ پر جوز او، پر شکر و پر لوز او
شیرین کند حلق و لبم، نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر، از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی، دیگر نگویی کو خرم؟
ای جان من تا کی گله؟ یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر، نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان، خیزد زالله اکبرم
ای دردهای آه گو، اه اه مگو، الله گو
از چه مگو، از جاه گو، ای یوسف جان پرورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آوردهیی، ما را زصحرای عدم
تا جان زفکرت بگذرد، وین پردهها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او، واقف نهیی زاحوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی، ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
آن می بیار ای خوب رو، کاشکوفهاش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد، تا درج در شد زو شکم
برریز آن رطل گران، بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی، گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیدهیی، بر دیده برچفسیدهیی
ای خواجه برگردان ورق، ورنه شکستم من قلم
هر کس که هایی میکند، آخر زجایی میکند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
خالی نمیگردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مست است جان در آب و گل، ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین، ما را تو ای نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
کز بهر این آوردهیی، ما را زصحرای عدم
تا جان زفکرت بگذرد، وین پردهها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد، جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او، واقف نهیی زاحوال او
بر رخ نداری خال او، گر چون مهی، ای جان عم
خوبی جمال عالمان، وان حال حال عارفان
کو دیده؟ کو دانش؟ بگو، کو گلستان؟ کو بوی و شم؟
آن می بیار ای خوب رو، کاشکوفهاش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد، تا درج در شد زو شکم
برریز آن رطل گران، بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود، گردد همه لاشان نعم
گر مجلسم خالی بدی، گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیدهیی، بر دیده برچفسیدهیی
ای خواجه برگردان ورق، ورنه شکستم من قلم
هر کس که هایی میکند، آخر زجایی میکند
شاهی بود یا لشکری، تنها نباشد آن علم
خالی نمیگردد وطن، خالی کن این تن را ز من
مست است جان در آب و گل، ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین، ما را تو ای نعم المعین
ای قوت پا در روش، وی صحت جان در سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
تا من بدیدم روی تو، ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود، باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم، بر عشرتی برمی تنم
درها اگر بسته شود، زین خانقاه ششدری
آن ماه رو از لامکان، سر در کند در روزنم
گوید سلام علیک، هی، آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم، پردهی سپاهان میزنم
من آفتاب انورم، خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم، آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب، عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم، بادامها را روغنم
گویم سخن را بازگو، مردی کرم، زآغاز گو
هین بیملولی شرح کن، من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران، بهتر زهوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن، کان جا هوا این جا منم
رو رو، که صاحب دولتی، جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی، زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا تویی، هم عروة الوثقی تویی
هم آب و هم سقا تویی، هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد، املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را، با دیگران چون آهنم
هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود، باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم، بر عشرتی برمی تنم
درها اگر بسته شود، زین خانقاه ششدری
آن ماه رو از لامکان، سر در کند در روزنم
گوید سلام علیک، هی، آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم، پردهی سپاهان میزنم
من آفتاب انورم، خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم، آمدم تا خارها را برکنم
هر کس که خواهد روز و شب، عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم، بادامها را روغنم
گویم سخن را بازگو، مردی کرم، زآغاز گو
هین بیملولی شرح کن، من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران، بهتر زهوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن، کان جا هوا این جا منم
رو رو، که صاحب دولتی، جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی، زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا تویی، هم عروة الوثقی تویی
هم آب و هم سقا تویی، هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد، املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را، با دیگران چون آهنم