عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۴ - به شاهد لغت مستی بمعنی گله کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز بیم نرگس مستت پرید رنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۷ - می فروش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بیا ساقی از یک دو جام شراب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
به آتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب بر سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
به آتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب بر سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
بیا ساقی از یکدو جام شراب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعهای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعهای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم
از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم
یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم
دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم
تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
من نخواهم بکسی زهد و ریا بفروشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دوش در بزم که لبهایت شرابآلوده بود؟
کز خمارش صبحدم چشم تو خوابآلوده بود
باز بدگویان چه گفتند از من بیکس، که دوش
هرچه گفتی طعنهآمیز و عتابآلوده بود
میزدی در باغ بر گل طعنهٔ تردامنی
با وجود آنکه لبهایت شرابآلوده بود
با حریفان در چمن میگشت مست و بیحجاب
آنکه عمری همچو شاخ گل حجابآلوده بود
حرف او میگفت چون همدم پی تسکین من
بدگمان گشتم که حرفش اضطرابآلوده بود
بود گلگون تیغش از عکس قبای آل او؟
یا ز خون میلی مست خراب، آلوده بود
کز خمارش صبحدم چشم تو خوابآلوده بود
باز بدگویان چه گفتند از من بیکس، که دوش
هرچه گفتی طعنهآمیز و عتابآلوده بود
میزدی در باغ بر گل طعنهٔ تردامنی
با وجود آنکه لبهایت شرابآلوده بود
با حریفان در چمن میگشت مست و بیحجاب
آنکه عمری همچو شاخ گل حجابآلوده بود
حرف او میگفت چون همدم پی تسکین من
بدگمان گشتم که حرفش اضطرابآلوده بود
بود گلگون تیغش از عکس قبای آل او؟
یا ز خون میلی مست خراب، آلوده بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نیم بسمل شدم از غمزه خودکامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بیگنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّیست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بیگنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّیست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
مستی از لعل شراب آلود او معلوم شد
وز خمار چشم خواب آلود او معلوم شد
بدگمان، با دیگری دارد گمان عشق من
از سخنهای عتاب آلود او معلوم شد
کرده او را اضطرابم آگه از عشق نهان
از نگههای حجاب آلود او معلوم شد
داشت بیم از مدّعی، چون بود با من در سخن
از حدیث اضطراب آلود او معلوم شد
از خرابات آمد امشب میلی بی پا و سر
از سراپای شراب آلود او معلوم شد
وز خمار چشم خواب آلود او معلوم شد
بدگمان، با دیگری دارد گمان عشق من
از سخنهای عتاب آلود او معلوم شد
کرده او را اضطرابم آگه از عشق نهان
از نگههای حجاب آلود او معلوم شد
داشت بیم از مدّعی، چون بود با من در سخن
از حدیث اضطراب آلود او معلوم شد
از خرابات آمد امشب میلی بی پا و سر
از سراپای شراب آلود او معلوم شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دوش مستی را همآغوش جنون میساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون میساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسردهای را گرمخون میساختم
بس که میدیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون میساختم
گر خبر میداشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون میساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون میساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون میساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسردهای را گرمخون میساختم
بس که میدیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون میساختم
گر خبر میداشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون میساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون میساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
امشب می وصال، پیاپی کشیدهام
از دست ساقی عجبی می کشیدهام
نی بیم شحنه بود و نه پروای محتسب
تا روز، می به بانگ دف و نی کشیدهام
چون کردهام خیال که با غیر همدمی
در گرمی طلب، قدم از پی کشیدهام
دایم کشیدهام ستم از دلبران، ولی
این کز تو میکشم، ز کسی کی کشیدهام
میلی شکایتی که مرا هست از دل است
اینها که میکشم، همه از وی کشیدهام
از دست ساقی عجبی می کشیدهام
نی بیم شحنه بود و نه پروای محتسب
تا روز، می به بانگ دف و نی کشیدهام
چون کردهام خیال که با غیر همدمی
در گرمی طلب، قدم از پی کشیدهام
دایم کشیدهام ستم از دلبران، ولی
این کز تو میکشم، ز کسی کی کشیدهام
میلی شکایتی که مرا هست از دل است
اینها که میکشم، همه از وی کشیدهام