عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای خوش آن آزاده ای کو در به روی کام بست
دیده از نظاره ی این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست
دیده از نظاره ی این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
کامم ز جهان گوهر نایاب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد
بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت
چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد
از میکده بگذر که به گرداب خم می
هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد
از بس که مرا رشک به بی تابی او بود
کام دلم از کشتن سیماب برآمد!
چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را
این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد
در شعله خرامان رود آن گونه که گویی
پروانه به سیر شب مهتاب برآمد
موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما
از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تیغ ما آلوده ی خون کسی از کین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
خودپرستند بتان، خیل خدا نشناسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ننگ مستی تا به کی قدر کمالم بشکند
نام توبه در دهن چون حرف لالم بشکند
در شکستن طالعی همچون حبابم داده اند
گر خورد پهلو ز موج می، سفالم بشکند
آسمان مست است و من در دست او پیمانه ام
گاه پرسازد، گهی همچون هلالم بشکند
باغبان دیوانه و من چوب گل خود نیستم
بی سبب تا کی درین گلشن نهالم بشکند؟
می شود از باطنم ظاهر نگارستان چین
آسمان گر همچو فانوس خیالم بشکند
در قفس همطالع مرغ کباب افتاده ام
هرکه بر من بگذرد، خواهد که بالم بشکند
بر امید وصل او تا کی ز بخت بد سلیم
فال بگشایم، دل از مضمون فالم بشکند
نام توبه در دهن چون حرف لالم بشکند
در شکستن طالعی همچون حبابم داده اند
گر خورد پهلو ز موج می، سفالم بشکند
آسمان مست است و من در دست او پیمانه ام
گاه پرسازد، گهی همچون هلالم بشکند
باغبان دیوانه و من چوب گل خود نیستم
بی سبب تا کی درین گلشن نهالم بشکند؟
می شود از باطنم ظاهر نگارستان چین
آسمان گر همچو فانوس خیالم بشکند
در قفس همطالع مرغ کباب افتاده ام
هرکه بر من بگذرد، خواهد که بالم بشکند
بر امید وصل او تا کی ز بخت بد سلیم
فال بگشایم، دل از مضمون فالم بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
گل پی نکهت او دست دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
هر قدم در ره گلشن خطری در خواب است
چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟
در ره کعبه ی دل، راز نهان بسیار است
هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند
خاک این غمکده چون بالش پر گر بالد
سر مویی نتواند سر ما کرد بلند
هرکه کوتاه کند رشته ی امید سلیم
دست خود را نتواند به دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
هر قدم در ره گلشن خطری در خواب است
چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟
در ره کعبه ی دل، راز نهان بسیار است
هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند
خاک این غمکده چون بالش پر گر بالد
سر مویی نتواند سر ما کرد بلند
هرکه کوتاه کند رشته ی امید سلیم
دست خود را نتواند به دعا کرد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
هر سنگ ریزه، طور تجلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
ز قید باده پرستی دم نیم آزاد
چو محتسب بگذارد مرا، عسس گیرد
ز دام زلف تو بیکار شد چنان صیاد
که همچو طفل به صد حیله یک مگس گیرد
کند خیانت یک نفس، کشوری ویران
یکی ست دزد و عسس صدهزار کس گیرد
به غیر جانی ازو نیست شرمساری ما
زمانه هرچه به ما داده است، پس گیرد
روم سلیم چو سوی چمن، به هر قدمی
هزار جای سرراه من قفس گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شد موی خضر در طلبت جابه جا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
کنم برای جنون یارب از که سامان قرض
درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض
قبول راهزن عشق نیست مایه ی ما
کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض
چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم
چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض
در معامله را بسته روزگار چنان
که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض
خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم
که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض
حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست
به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض
اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب
گهی ضرور شود با وجود سامان قرض
سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند
کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض
درین چمن که گل از گل کند گریبان قرض
قبول راهزن عشق نیست مایه ی ما
کنیم چیز دگر از که در بیابان قرض
چو دل به زلف تو دادیم ترک آن کردیم
چنان که گیرد از اهل کرم پریشان قرض
در معامله را بسته روزگار چنان
که گل به گل ندهد زر درین گلستان قرض
خدا کند که ز دام جهان خلاص شویم
که سفله هرچه دهد، می دهد به مهمان قرض
حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست
به هم دهند چو اطفال مکتبی نان قرض
اگر ز من طلبد زلف یار دل، چه عجب
گهی ضرور شود با وجود سامان قرض
سلیم لذت جود آن کسان که یافته اند
کنند وجه کرم را چو ابر نیسان قرض