عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بی‌درد خسته‌ای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشه‌چین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بی‌اختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بی‌رحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیده‌ام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجه‌ام به زلف پریشان شد آشنا
در دیده‌ام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همه‌کس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتی‌ای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله هم‌آواز عندلیب
تا نغمه‌ام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لب‌تشنه‌ای به چشمه حیوان شد آشنا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا
که از هر چین زلفش رخنه‌ای در دین شود پیدا
ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل
چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا
چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی
ز شبنم خال مشکین بر رخ نسرین شود پیدا
بتی دارم که بر خورشید اگر سیلی زند حسنش
عجب نبود میان روز اگر پروین شود پیدا
سراپا لب شود ماه نو و بوسد رکابش را
چو خورشید جهانگردم ز پشت زین شود پیدا
به فکر صورت خوبان چو قدسی نکته پردازد
ز لفظ ساده‌اش صد معنی رنگین شود پیدا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چند باشد دل ز وصل دل‌ربایی بی‌نصیب
چند باشد گوشم از آواز پایی بی‌نصیب
رخ مپوش از من گهِ نظّاره این عیب است عیب
کز سر خوان کریم آید گدایی بی‌نصیب
چند آیم بر سر راه و ز بیم خوی تو
چشم از نظّاره و لب از دعایی بی‌نصیب
وقت رفتن جسم قدسی را مسوز ای آه گرم
تا نگردد ز استخوان او همایی بی‌نصیب
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شد بهار از توبه‌کردن بایدم اکنون گذشت
می‌رسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرون‌ماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمی‌دانم که ناخن می‌زند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
می‌خورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هرکه امشب می نمی‌نوشد به ما منسوب نیست
پارسا در حلقه مستان نشستن خوب نیست
در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن پرگل است
گر همه پیمانه عمرست خالی خوب نیست
سرنوشتم را قضا از بس پریشان زد رقم
هرکه خواندش گفت مضمونی درین مکتوب نیست
کام‌جویان رشک بر حال زلیخا می‌برند
چشم ما جز در قفای گریه یعقوب نیست
در بیابان تمنا هر ندم دیوانه‌ایست
لیک مجنون تو بودن کار هر مجذوب نیست
ابتلای عشق را مپسند جز بر جان من
در بلا هر جورکش را طاقت ایوب نیست
نقش چشم خویش بر بال کبوتر می‌کشم
طالب دیدار را زین خوب‌تر مکتوب نیست
تا از دل خون پر بود مگذار خالی دیده را
شیشه تا پر مِی بود پیمانه خالی خوب نیست
از سر کوی تو قدسی سوی گلشن کی رود؟
جلوه سرو و سمن چون جلوه محبوب نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت
اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت
بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار
یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت
آنکه مشکل بود عمری حالم از نادیدنش
دوش با من بود و بر من حال مشکل‌تر گذشت
شوق چون زور آورد اندیشه طاقت چه سود
دست و پا نتوان زدن جایی که آب از سر گذشت
بس که از چشمم گریزان است آن آب حیات
چون ز من بگذشت پنداری ز آتش برگذشت
الحذر از آه قدسی کامشب از درد فراق
تا به لب از سینه آهش بر سر نشتر گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گذشت فصل گل و رغبت چمن باقی‌ست
وداع کرد شراب و خمار من باقی‌ست
برای جیب دریدن عزیز دارم دست
اگرچه پیرهنم پاره شد کفن باقی‌ست
ترا گمان که سخن شد تمام و نشنیدی
سخن نمی‌شنوی ورنه صد سخن باقی‌ست
کفایت است دلیل بقای ناز و نیاز
فسانه‌ای که ز شیرین و کوه‌کن باقی‌ست
شکست جام و حریفان شدند و مرد چراغ
ز سادگی دل من خوش که انجمن باقی‌ست
اگر روی به سفر غربت است و غم قدسی
وگر سفر نکنی محنت وطن باقی‌ست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گشته پنهان از نظر آن‌کس که صیاد من است
عالمی را برده از یاد آنکه در یاد من است
هر که رُفت از دل غباری بر دلم آمد نشست
هرکجا گم شد غمی در محنت‌آباد من است
ناله‌ای کردم برآمد شیون از صحن چمن
گرمی عشق گل و بلبل ز فریاد من است
نگذرد در خاطر صیاد صید از دوستی
دشمن جان من است آنکس که در یاد من است
در خراش سینه من کز ناتوانی عاجزم
کوه بشکافم اگر گویی که فرهاد من است
قطره بر دریا فزونی می‌کند در عشق زود
عمرها شاگرد من بود آنکه استاد من است
زردی رویم نه از بیم است قدسی زیر تیغ
رنگ زردم عذرخواه تیر جلاد من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آسمان پوشیده نیلی جان من غمناک چیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپاره‌ام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغ‌آزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بی‌مهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانسته‌اند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه می‌داند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمی‌دارد قدم از دیده‌ام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیده‌ام دانسته‌ام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوه‌ای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بسته‌ای قدسی چه می‌خواهی دگر
صید بسمل‌گشته را معراج جز فتراک نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ای دل می امید دگر بر تو حرام است
کم‌حوصله‌ای خون جگر بر تو حرام است
نه رنگ وفاداری و نه بوی محبت
در پرده شو ای گل که نظر بر تو حرام است
ای گردش افلاک به صبحی نرسیدی
گویا شب مایی که سحر بر تو حرام است
قدسی چو سر از سلسله عشق کشیدی
یاری طلب از تیغ که سر بر تو حرام است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فتنه‌جویی ز بت خویش مرا باور نیست
گر دمی بر سر نازست دمی دیگر نیست
شکوه از خامی عاشق نکند معشوقی
حسن از عشق در آیین وفا کمتر نیست
بهر ظرفی که ندارم چه کشم رنج خمار
شیشه را بر لب خود گیرم اگر ساغر نیست
سینه سوراخ شد از گرمی خونم گویا
که ز خونابه حسرت مژه امشب تر نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرو ز دیده که جام جهان‌نما اینجاست
قدم برون مگذار از دلم که جا اینجاست
نسیم کوی تو یاد آردم ز نکهت گل
نمی‌روم ز چمن بوی آشنا اینجاست
زهی سراغ پریشان دوست کز هرسو
رسد به گوش صدایی که نقش پا اینجاست
برون نمی‌رود آشوب و فتنه از دل من
به عهد زلف و خطش خانه بلا اینجاست
به سوی میکده دارند خلق روی دعا
به دور ساقی ما قبله دعا اینجاست
دلم به جای دگر کی کشد ازین سر کو
کجا روم که جای دلگشا مرا اینجاست
مرا خرابه‌نشینی بسی شگون افتاد
ز یمن عشق مگر سایه هما اینجاست؟
ز آستانه جانان سفر مکن قدسی
مرو به کعبه ازین در که جای ما اینجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست
بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟
ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را
محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟
در تماشای در و دیوار کوی ساقیان
دیده چون خورشید نتواند لب از خمیازه بست
عالم از آوازه رسوایی ما پر شده‌ست
هرکسی گویا بر این آوازه صد آوازه بست
ناز خوبان را دگرگون کی کند اشک نیاز
بر گلی بلبل کجا از گریه رنگی تازه بست؟
از سر کوی تو قدسی خواست بگریزد ز اشک
شوقت آمد راه او از لطف بی‌اندازه بست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
لیلی‌اش در دل و گوشش به صدای جرس است
یا رب این مغلطه مجنون ترا با چه کس است
می‌برد برگ گلی باد ز گلزار برون
بلبلی در پس دیوار مگر در قفس است؟
بلبل از بی‌خودی عشق جهد شاخ به شاخ
گل به خون گشته ز غیرت که مگر بوالهوس است
عمر در خدمت او صرف شد و یار هنوز
پرسد احوال مرا از دگران کاین چه کس است
دل مشتاق تو و لاف صبوری هیهات
شمع این انجمن آسوده ز باد نفس است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
از غم نمی‌خورد دل اهل جنون شکست
در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
تا حرف ناامیدی مجنون شنیده‌ام
دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد
صد خار رشک در جگر بیستون شکست
در خیمه‌گاه شعله که داغ است نام او
دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست
پیوسته دیگران ز قدح باده می‌خورند
ما خورده‌ایم از این قدح واژگون شکست
ای آنکه بر شکستن رنگم خوری دریغ
بشکاف سینه را و دلم ببین که چون شکست
رفتی و از خمار برون‌رفتنت ز بزم
بر روی نشاه رنگ می لاله‌گون شکست
یک سو شکست زلف تو یک سو شکست دل
غمخانه مرا ز درون و برون شکست
جز من که بخت نیک مرا کارساز نیست
از عافیت نخورده کسی تا کنون شکست
قدسی نکرده سعی کسی در شکست ما
ما را رسد همیشه ز بخت زبون شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نوای من چو ز صد پرده بر یک آهنگ است
چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است
ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم
هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است
ازآن چو شعله به یکبار در گرفته دلم
که تا به گردن شمع از فسردگی ننگ است
صدای تیشه فرهاد بزم شیرین را
به از ترانه داوود و نغمه چنگ است
به آب دیده چنان رنگ داده خون دلم
که خون دل به کفت چون حنای بی‌رنگ است
اگر غلط نکنم گوش سوی من دارد
که پیک ناله‌ام امروز سیر آهنگ است
چنان ز نسبت زلفت به شام تیره خوشم
که نور صبح بر آیینه دلم زنگ است
به بلبلان چمن ناز اگر کند شاید
صبا که دامن برگ گلیش در چنگ است
پی فریب تو قدسی به جلوه حاجت نیست
کرشمه نگهش را هزار نیرنگ است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سینه صد پیکان چشید و دست از افغان برنداشت
تهمتی بود این که گفتم آتش دل مرده است
کز دلم برخاست آه و رنگ خاکستر نداشت
بر سر نظّاره روی تو بر من ناز کرد
ور نه بر من چشم روشن منتی دیگر نداشت
تا بر زلف تو امروز آمدم مردم که دوش
خواب دیدم ناتوانی را که دل در بر نداشت
گرچه محروم از جوابم هیچ‌گه در کوی تو
پر نزد مرغی که از من نامه‌ای بر پر نداشت
بدگمانم با وجود آنکه دیدم آفتاب
بر سر کوی تو جیب چاک و چشم تر نداشت
ناله‌ام می‌کرد اثر اما برای دیگران
تیر آهم دوش کج می‌رفت گویا پر نداشت
حیرتی دارم که شب با لعل جان‌بخشت غنود
نقش دیبا با تو از بالین چرا سر بر نداشت
مست غیرت بود قدسی دوش و ظرف شکوه پر
واکشید از لب حدیثی را که دل باور نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از پریشانی اگر حاصل شود کامم رواست
در خم زلفت دلم را شانه محراب دعاست
گرچه دست کوتهم بیگانه است از گردنت
همتی دارم که با سرو بلندت آشناست
میرم از غیرت چو چشم حسرتم در بر کشد
خاک راهت را که چشم توتیا را توتیاست
دست در زلف تو دارم چون توانم بود امن؟
بر تنم هر تار پیراهن به جای اژدهاست
مردم چشمم پریشانند از بی‌طاقتی
تا دلم را دست بی‌تابی در آن زلف دوتاست
با خیال خاک پایت الفتی دارد از آن
مردم چشم مرا صد چشم حسرت در قفاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گشادی طره و مشک ختن سوخت
نقاب از رخ فکندی و چمن سوخت
اسیران غمت را آتش عشق
چو تار شمع در یک پیرهن سوخت
نشستی با رقیب و من کبابم
زدی آتش به غیر و جان من سوخت
نگشتم آشنای کس ز مهرت
مرا داغ غریبی در وطن سوخت
برآمد دود از جان زلیخا
مگر یعقوب در بیت‌الحزن سوخت؟
ندارد بر جگر چون لاله داغی
دلم بر حال برگ نسترن سوخت
به عهد استوار خویش نازم
که چون قدسی دلم را در کفن سوخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهی‌کاسگی باده‌پرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشی‌ست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب‌ است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است