عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرق ناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را
می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را
حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را
بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید
ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را
صائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟
بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را
می کنم با درد سودا باده سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
بی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساخت
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
می شود شور قیامت مرهم کافوریم
من که پروردم به چشم شور، داغ خویش را
عشرت ده روزه گل قابل تقسیم نیست
وقف بلبل می کنم دربسته، باغ خویش را
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
کی نیام پوچ می سازد به تمکین تیغ را؟
آستین زندان بود چون دست گلچین تیغ را
سیل بی زنهار را هر موج بال دیگرست
کثرت جوهر نمی سازد به تمکین تیغ را
غمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلیر
تشنه خون می کند جان های شیرین تیغ را
می کند آهن دلی، کار فسان با کج نهاد
نیست در خون ریختن حاجت به تلقین تیغ را
نیست پروا برق را از تلخرویی های ابر
چون سپر مانع شود ز ابروی پرچین تیغ را؟
دست گلچین شد دراز از چهره خندان گل
کرد زخم خنده روی من شلایین تیغ را
کرد عشق آهنین بازو ز مومش نرمتر
آن که کرد از سخت جانی اره چندین تیغ را
می رساند محضر بی رحمی خود را به مهر
نیست از راه ترحم اشک خونین تیغ را
می برد دل از نگاه زیر چشمی بیش، حسن
جوهر دیگر بود زیر سپر این تیغ را
خواب آسایش به گرد دیده جوهر نگشت
خون گرم من نشد تا شمع بالین تیغ را
چشم رحم از قاتلی دارم که از بهر شگون
اول از صید حرم کرده است رنگین تیغ را
شد ز آه بی شمار من فلک بی دست و پا
چون برآید یک سپر از عهده چندین تیغ را؟
گر من از شکر شهادت لب ز حیرت بسته ام
می کند صائب دهان زخم، تحسین تیغ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم
دست دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را
هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد
روزن جنت شمارد حلقه فتراک را
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
چند ریزی در زمین شور تخم پاک را
تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک را
کار روغن می کند با آتش یاقوت آب
از خموشی نیست پروا شعله ادراک را
از بلندی آسمان را مانع گردش شود
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را
هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
نیست از روی زمین سیری دل خود کام را
حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من
می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
روزگار عیش را دود سپندی لازم است
شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
هر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه است
باده یک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دل
می برد چون سایه با خود صید وحشی دام را
در دل خود کعبه مقصود را هر کس که یافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای است
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
نیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغان
می کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند
نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
بی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بود
حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
از علایق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرا
می گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشید تابان می کند کامل مرا
دست احسانی که شکر از سایلان دارد طمع
نیست کم از کاسه دریوزه سایل مرا
از خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ور
چوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟
وای بر من کز کهنسالی درین محنت سرا
عنکبوت رشته طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
می کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا
ترزبانی در گلو شد گریه خونین مرا
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا
شد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتا
در فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرا
دشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن است
چون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مرا
حسن بی اندازه را حیرت سزاوارست و بس
بس بود فهمیدگی از مستمع، تحسین مرا
چون سپر تا چند در میدان جانبازان عشق
طعمه شمشیر سازد جبهه پرچین مرا
این سر پر شور کز قسمت نصیب من شده است
زود خواهد کرد با منصور، هم بالین مرا
شورش مجنون من از کوه غم ساکن نشد
کی تواند داد سنگ کودکان تسکین مرا؟
داغ نومیدی مرا از لاله زاران خوشترست
چشم بر روزن بود از خانه رنگین مرا
زهره می بازد عقاب از خنده مستانه ام
من نه آن کبکم که صید خود کند شاهین مرا
رزق دندان ملامت می شود صائب لبش
همچو خون مرده هر کس می کند تلقین مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا
جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را
نیست پروای دل ویران من جانانه را
گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را
پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل
خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را
مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار
نشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه را
داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند
نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را
چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را
درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را
خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست
می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را
عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست
شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را
در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را
تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله نی می شمارم نعره شیرانه را
سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما
کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
از رگ خامی نباشد میوه ما ریشه دار
پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست
بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
بازی ما گر چه اول خام می آید به چشم
در عقب دارد تماشاهای رنگین، نرد ما
دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
روی در حی کرد تا مجنون صحراگرد ما
ناز پرورد خرام قامت رعنای اوست
برنمی خیزد به تعظیم قیامت، گرد ما
این جواب آن غزل صائب که طالب گفته است
بعد ازین از خاک، معشوقانه خیزد گرد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ی ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
قرعه و تسبیح را محرم نداند حال ما
هست بر سی پاره دل ها مدار فال ما
پشت ما بر خاکساری، روی ما در بی کسی
وای بر آن کس که افتاده است در دنبال ما
گردبادی را که می بینی درین دامان دشت
روح مجنون است می آید به استقبال ما
ما ز خاطر آرزوی آب حیوان شسته ایم
زنگ ظلمت نیست بر آیینه اقبال ما
هرگز از صید مگس هم دام خود رنگین ندید
کم ز تار عنکبوتان رشته آمال ما
ساده لوحانی که در معموره می جویند گنج
غافلند از سایه جغد همایون فال ما
جبهه ای داریم از آیینه دل صاف تر
می توان از یک نظر دریافتن احوال ما
ما گشاد کار خود در ساده لوحی دیده ایم
نقش کار چنگل شاهین کند با بال ما
هر لباسی را که چشمی نیست در پی، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قبای شال ما
گوش این سنگین دلان را پرده انصاف نیست
ورنه کم از حال مردم نیست قیل و قال ما
هر حبابی در لباس کعبه گردد جلوه گر
بحر رحمت گر بشوید نامه اعمال ما
ما که از آه ندامت خرمن خود سوختیم
نیست صائب هیچ غم گر بشکند غربال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
مهر خاموشی که گیرد از دهان زخم ما؟
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما