عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۰
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۵
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۶
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر خبر کز سرکشی گوید صبا
سرو قدّت می رباید از هوا
سرو تا شد بندهٔ نخل قدت
می برآید گرد باغ آزاد پا
زد بنفشه با خطِ سبز تو لاف
زان زبانش را کشیدند از قفا
دی به دشنامی سگِ کوی توام
در چه کاری گفت گفتم در دعا
بر درِ دل دوش در می زد یکی
کیست پرسیدم غمت گفت آشنا
سایل اشک خیالی را ز روی
چند رانی نیست آخر روی ما
سرو قدّت می رباید از هوا
سرو تا شد بندهٔ نخل قدت
می برآید گرد باغ آزاد پا
زد بنفشه با خطِ سبز تو لاف
زان زبانش را کشیدند از قفا
دی به دشنامی سگِ کوی توام
در چه کاری گفت گفتم در دعا
بر درِ دل دوش در می زد یکی
کیست پرسیدم غمت گفت آشنا
سایل اشک خیالی را ز روی
چند رانی نیست آخر روی ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
گرچه جهان خرم است و فصل بهار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
وه که دوشم بچمن یاری و دمسازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
زآن غنچه که از پرده بیک بار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مطرب این نغمه که بر ساز طرب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد