عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
آیینه ما تا ز رخت عکس نما بود
روی دل خلق از همه سو جانب ما بود
شکرانه وصل تو چو دی جان نسپردیم
امروز ز هجر آنچه کشیدیم سزا بود
با عشق تو روزی که دلم عهد وفا بست
این دیده که امروز رقیب است، کجا بود؟
تا پیکرم از آتش مهر تو برافروخت
چون آینه هرجا که شدم نور صفا بود
چون جور به گرد دل خوبان همه گشتم
چیزی که به خاطر نرساندند وفا بود
ای لالهرخان حال دل و دیده چه پرسید
تا بود مرا دیده و دل وقف شما بود
روزی گذرم بر وطن کوهکن افتاد
از تیشه هنوزش به دل سنگ صدا بود
گشتیم بسی در چمن طالع قدسی
آن گل که نرویید در او مهر و وفا بود
روی دل خلق از همه سو جانب ما بود
شکرانه وصل تو چو دی جان نسپردیم
امروز ز هجر آنچه کشیدیم سزا بود
با عشق تو روزی که دلم عهد وفا بست
این دیده که امروز رقیب است، کجا بود؟
تا پیکرم از آتش مهر تو برافروخت
چون آینه هرجا که شدم نور صفا بود
چون جور به گرد دل خوبان همه گشتم
چیزی که به خاطر نرساندند وفا بود
ای لالهرخان حال دل و دیده چه پرسید
تا بود مرا دیده و دل وقف شما بود
روزی گذرم بر وطن کوهکن افتاد
از تیشه هنوزش به دل سنگ صدا بود
گشتیم بسی در چمن طالع قدسی
آن گل که نرویید در او مهر و وفا بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
از خمار زخم دل تا چند درد سر کشد
چاکهای سینهام خمیازه بر خنجر کشد
انفعال خامی از پروانهام دارد خجل
آتشی کو تا مرا در سلک خاکستر کشد؟
ای جگر، یک سیل خون کم گیر از یک آبله
تا به کی منت، لب خشکم ز چشم تر کشد
عافیت دارد به تنگم ز اختلاط ساخته
کو بلا تا همچو مشتاقان مرا در بر کشد
طبع قدسی با شراب عافیت دمساز نیست
بزم دردی کو که از دست بلا ساغر کشد
چاکهای سینهام خمیازه بر خنجر کشد
انفعال خامی از پروانهام دارد خجل
آتشی کو تا مرا در سلک خاکستر کشد؟
ای جگر، یک سیل خون کم گیر از یک آبله
تا به کی منت، لب خشکم ز چشم تر کشد
عافیت دارد به تنگم ز اختلاط ساخته
کو بلا تا همچو مشتاقان مرا در بر کشد
طبع قدسی با شراب عافیت دمساز نیست
بزم دردی کو که از دست بلا ساغر کشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گر به صحرا بگذرم از اشک من گلشن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
به بزم دوش حدیث تو در میان افتاد
چو شمعم آتش غیرت در استخوان افتاد
فغان بیاثر از طاق دل، اسیر ترا
چو شاخ بیثمر از چشم باغبان افتاد
فتاد بر سر هم دل چو صید، روز شکار
مگر کرشمه چشم تو در زمان افتاد؟
فرشته گر کندت همرهی، هلاک شوم
ندید روز خوش آن کس که بدگمان افتاد
چو دل گشود لب شکوه، شد زبانم لال
به اولیای دلم (کذا) قفل بر زبان افتاد
چه بلبلم، که به چشمم نمود بیگانه
چو از قفس، گذرم سوی آشیان افتاد
کجا ز لذت گرداب غم خبر یابی
ترا که زورق ازین ورطه بر کران افتاد
برای آنکه شود زود روز وصلم طی
... مهر چو ماه نو از میان افتاد
به کار بسته من مصلحت ندارد سود
زدم گر آب به دل، آتشم به جان افتاد
به رمز شکوه ادا میکنی وز این غافل
که تندخوی تو قدسی چه بدگمان افتاد
چو شمعم آتش غیرت در استخوان افتاد
فغان بیاثر از طاق دل، اسیر ترا
چو شاخ بیثمر از چشم باغبان افتاد
فتاد بر سر هم دل چو صید، روز شکار
مگر کرشمه چشم تو در زمان افتاد؟
فرشته گر کندت همرهی، هلاک شوم
ندید روز خوش آن کس که بدگمان افتاد
چو دل گشود لب شکوه، شد زبانم لال
به اولیای دلم (کذا) قفل بر زبان افتاد
چه بلبلم، که به چشمم نمود بیگانه
چو از قفس، گذرم سوی آشیان افتاد
کجا ز لذت گرداب غم خبر یابی
ترا که زورق ازین ورطه بر کران افتاد
برای آنکه شود زود روز وصلم طی
... مهر چو ماه نو از میان افتاد
به کار بسته من مصلحت ندارد سود
زدم گر آب به دل، آتشم به جان افتاد
به رمز شکوه ادا میکنی وز این غافل
که تندخوی تو قدسی چه بدگمان افتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
سنبل زلف تو خط بر سنبل تر میکشد
سرو قدت حلقه در گوش صنوبر میکشد
کعبه دردیکشان باشد مقامی کز شرف
بهر تعمیرش، خم می خشت بر سر میکشد
کم مبادا از سر ما سایه داغ جنون
کی سر شوریدهحالان ننگ افسر میکشد؟
شرمسار دیدهام شبها که از پهلوی او
آسمان از دامنم تا روز اختر میکشد
بار دیگر سوی دل بین تا شود کارش تمام
نیمبسمل انتظار زخم دیگر میکشد
من که در بزم تو راهم نیست بیهوشم چنین
حال دل چون است کز دست تو ساغر میکشد
بستر راحت نمیدانم که از گردون که خواست؟
اینقدر دانم که شب تا روز اخگر میکشد
سربلندی میکند اشکم به یاد قامتت
خویش را شبها ازان بر چشم اختر میکشد
سرو قدت حلقه در گوش صنوبر میکشد
کعبه دردیکشان باشد مقامی کز شرف
بهر تعمیرش، خم می خشت بر سر میکشد
کم مبادا از سر ما سایه داغ جنون
کی سر شوریدهحالان ننگ افسر میکشد؟
شرمسار دیدهام شبها که از پهلوی او
آسمان از دامنم تا روز اختر میکشد
بار دیگر سوی دل بین تا شود کارش تمام
نیمبسمل انتظار زخم دیگر میکشد
من که در بزم تو راهم نیست بیهوشم چنین
حال دل چون است کز دست تو ساغر میکشد
بستر راحت نمیدانم که از گردون که خواست؟
اینقدر دانم که شب تا روز اخگر میکشد
سربلندی میکند اشکم به یاد قامتت
خویش را شبها ازان بر چشم اختر میکشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلم پروای این و آن ندارد
غمی غیر از غم جانان ندارد
ز جان بگسل ولی مگسل ز جانان
که جان دارد عوض، جانان ندارد
مرا سخت است دل برکندن از تو
غمت دست از دلم آسان ندارد
نباشد گر غمت از دل که گوید؟
مباد آن خانه کو مهمان ندارد
به روز وصل، خنجر بر دلم کش
که عید ما جز این قربان ندارد
گریبان باز کن چون غنچه در باغ
ز بلبل، گل کسی پنهان ندارد
مترس از کشتن ما بیگناهان
که خون عاشقان تاوان ندارد
چنان انکار تیر انداختن کرد
که گویی در دلم پیکان ندارد
چرا بر حال خود مستان نگریند؟
که ساقی شیشه را خندان ندارد
مرا ای خضر راه وصل دریاب
که عاشق طاقت هجران ندارد
کی از سوز دلم باشد خبردار
کسی کاو آتشی در جان ندارد
ندارد هیچکس فکر علاجم
مگر درد دلم درمان ندارد؟
چه داند لذت گلچیدن آن کس
که خون دیده در دامان ندارد
دلم را آنچنان وصلت خوش افتاد
که پنداری ز پی هجران ندارد
به قید شیشه مگذارید می را
که یوسف طاقت زندان ندارد
غمی غیر از غم جانان ندارد
ز جان بگسل ولی مگسل ز جانان
که جان دارد عوض، جانان ندارد
مرا سخت است دل برکندن از تو
غمت دست از دلم آسان ندارد
نباشد گر غمت از دل که گوید؟
مباد آن خانه کو مهمان ندارد
به روز وصل، خنجر بر دلم کش
که عید ما جز این قربان ندارد
گریبان باز کن چون غنچه در باغ
ز بلبل، گل کسی پنهان ندارد
مترس از کشتن ما بیگناهان
که خون عاشقان تاوان ندارد
چنان انکار تیر انداختن کرد
که گویی در دلم پیکان ندارد
چرا بر حال خود مستان نگریند؟
که ساقی شیشه را خندان ندارد
مرا ای خضر راه وصل دریاب
که عاشق طاقت هجران ندارد
کی از سوز دلم باشد خبردار
کسی کاو آتشی در جان ندارد
ندارد هیچکس فکر علاجم
مگر درد دلم درمان ندارد؟
چه داند لذت گلچیدن آن کس
که خون دیده در دامان ندارد
دلم را آنچنان وصلت خوش افتاد
که پنداری ز پی هجران ندارد
به قید شیشه مگذارید می را
که یوسف طاقت زندان ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دگر به وسوسه توبهام دماغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند
گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند
نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند
ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند
چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند
گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند
نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند
ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند
چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که بی تو مرا نور در چراغ نماند
بهار عیش مرا لالهای در باغ نماند
همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است
نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند
به مهر بلبل و پروانه میخورم افسوس
که آب در چمن و تاب در چراغ نماند
ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم
چنان فشرد که خونابهام به داغ نماند
همیشه جام حریفان ز می لبالب بود
به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند
به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر
درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند
کنم کناره ز کاهلطبیعتان قدسی
مرا دماغ حریفان بیدماغ نماند
بهار عیش مرا لالهای در باغ نماند
همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است
نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند
به مهر بلبل و پروانه میخورم افسوس
که آب در چمن و تاب در چراغ نماند
ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم
چنان فشرد که خونابهام به داغ نماند
همیشه جام حریفان ز می لبالب بود
به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند
به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر
درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند
کنم کناره ز کاهلطبیعتان قدسی
مرا دماغ حریفان بیدماغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
آن غنچهام که راز دلم بر ملا نشد
گر شد زبان به شکوه رضا، دل رضا نشد
شکرانه جفای تو جان دادم و هنوز
دین وفا به شرع محبت ادا نشد
نیرنگ بین، که جز نگه آشنا نکرد
بیگانهای که در همه عمر آشنا نشد
پیکان یک خدنگ تو در پهلویم نماند
یک ره دل ز جا شده من به جا نشد
سررشتهای که روز نخستم سپرد عشق
گردید خاک، دست و ز چنگم رها نشد
داغم ولی گرانی مرهم ندیدهام
آن دیدهام که طرحکش توتیا نشد
تاثیر دوستی به دلش عرض حال کرد
پیغام ما گرانی دوش صبا نشد
چندان که آب خورد ز چشمم نهال بخت
چون چوب خشک، قابل نشو و نما نشد
با شمع عارضت ز تجلی اثر نماند
برق از کجا گذشت که قحط گیا نشد؟
چندین بنای خیر که شد رسم در جهان
جایی به فیض دیر محبت بنا نشد
قدسی به چاک پیرهن گل حسد بریم
کان هم چرا نصیب گریبان ما نشد
گر شد زبان به شکوه رضا، دل رضا نشد
شکرانه جفای تو جان دادم و هنوز
دین وفا به شرع محبت ادا نشد
نیرنگ بین، که جز نگه آشنا نکرد
بیگانهای که در همه عمر آشنا نشد
پیکان یک خدنگ تو در پهلویم نماند
یک ره دل ز جا شده من به جا نشد
سررشتهای که روز نخستم سپرد عشق
گردید خاک، دست و ز چنگم رها نشد
داغم ولی گرانی مرهم ندیدهام
آن دیدهام که طرحکش توتیا نشد
تاثیر دوستی به دلش عرض حال کرد
پیغام ما گرانی دوش صبا نشد
چندان که آب خورد ز چشمم نهال بخت
چون چوب خشک، قابل نشو و نما نشد
با شمع عارضت ز تجلی اثر نماند
برق از کجا گذشت که قحط گیا نشد؟
چندین بنای خیر که شد رسم در جهان
جایی به فیض دیر محبت بنا نشد
قدسی به چاک پیرهن گل حسد بریم
کان هم چرا نصیب گریبان ما نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در چمن کی دلم از فیض هوا بگشاید؟
پرده بگشا که ز رویت دل ما بگشاید
عیش این باغ به اندازه یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود تا دل ما بگشاید
بر سر نکهت زلفت چو صبا میلرزم
که مبادا سر زلف تو صبا بگشاید
عمرها رفت که لبتشنه تیغ ستمیم
رحمتی کو که رگ ابر بلا بگشاید
بوی پیراهن یوسف به صبا باز دهند
هر کجا یوسف من بند قبا بگشاید
گر بود بوی سر زلف تو همراه صبا
بوستان دست به تاراج صبا بگشاید
تا که از سینه برون کرده غمی باز، که عشق
میفرستد به دلم مژده که جا بگشاید
آسمان چون مه نو، گر همه ناخن گردد
نتواند گره از رشته ما بگشاید
هیچکس رشته ز مکتوب دلم باز نکرد
سر این نامه مگر روز جزا بگشاید
قدسی از عشق رهایی مطلب کاین صیاد
بند بر دل چو نهد، رشته ز پا بگشاید
پرده بگشا که ز رویت دل ما بگشاید
عیش این باغ به اندازه یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود تا دل ما بگشاید
بر سر نکهت زلفت چو صبا میلرزم
که مبادا سر زلف تو صبا بگشاید
عمرها رفت که لبتشنه تیغ ستمیم
رحمتی کو که رگ ابر بلا بگشاید
بوی پیراهن یوسف به صبا باز دهند
هر کجا یوسف من بند قبا بگشاید
گر بود بوی سر زلف تو همراه صبا
بوستان دست به تاراج صبا بگشاید
تا که از سینه برون کرده غمی باز، که عشق
میفرستد به دلم مژده که جا بگشاید
آسمان چون مه نو، گر همه ناخن گردد
نتواند گره از رشته ما بگشاید
هیچکس رشته ز مکتوب دلم باز نکرد
سر این نامه مگر روز جزا بگشاید
قدسی از عشق رهایی مطلب کاین صیاد
بند بر دل چو نهد، رشته ز پا بگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
هرکجا زندهدلان شست دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث میتپد آن نیست که چون شعله شمع
تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند
غنچهوار از جگر خار برون آرم سر
گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند
در وصل تو که نگشوده کسش، خستهدلان
کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند
قدسی از میکدهام باز نیارند، اگر
زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث میتپد آن نیست که چون شعله شمع
تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند
غنچهوار از جگر خار برون آرم سر
گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند
در وصل تو که نگشوده کسش، خستهدلان
کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند
قدسی از میکدهام باز نیارند، اگر
زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
یا رب چرا به درد دلم دیروا رسید
از دل شکستنم به دلش چون صدا رسید
گلزار حسن را چه غم از آفت خزان
برگی اگر فتاد گلی از قفا رسید
کشت امید من چو پی برق شد سیاه
تا شعله غمت به کدامین گیا رسید
لطف تو بود بیشتر از خواهش دلم
هر مدعایم از تو به صد مدعا رسید
ناسور شد جراحتم از بوی طرهای
باز این نسیم لطف به من از کجا رسید
بی گریه کی شگفتی دل میسرست؟
گلشن ز فیض قطره به نشو و نما رسید
در چارسوی عشق بجز من کسی نماند
از هر طرف رسید بلایی، به ما رسید
در حیرتم که در قدم جغد بود گنج
چون میمنت به سایه بال هما رسید؟
قاصد میان عاشق و معشوق رسم نیست
شد فاش هر خبر که به گوش صبا رسید
تا شیشه امید که پهلو به سنگ زد؟
کامشب صدای ناله به گوش آشنا رسید
هرگز به گرد وادی ما محملی نگشت
در حیرتم که بانگ جرس از کجا رسید
ساقی که هیچکس ز میاش ناامید نیست
در شیشه ریخت زهر چو نوبت به ما رسید
قدسی، ندید روزن ما روی آفتاب
..............................
از دل شکستنم به دلش چون صدا رسید
گلزار حسن را چه غم از آفت خزان
برگی اگر فتاد گلی از قفا رسید
کشت امید من چو پی برق شد سیاه
تا شعله غمت به کدامین گیا رسید
لطف تو بود بیشتر از خواهش دلم
هر مدعایم از تو به صد مدعا رسید
ناسور شد جراحتم از بوی طرهای
باز این نسیم لطف به من از کجا رسید
بی گریه کی شگفتی دل میسرست؟
گلشن ز فیض قطره به نشو و نما رسید
در چارسوی عشق بجز من کسی نماند
از هر طرف رسید بلایی، به ما رسید
در حیرتم که در قدم جغد بود گنج
چون میمنت به سایه بال هما رسید؟
قاصد میان عاشق و معشوق رسم نیست
شد فاش هر خبر که به گوش صبا رسید
تا شیشه امید که پهلو به سنگ زد؟
کامشب صدای ناله به گوش آشنا رسید
هرگز به گرد وادی ما محملی نگشت
در حیرتم که بانگ جرس از کجا رسید
ساقی که هیچکس ز میاش ناامید نیست
در شیشه ریخت زهر چو نوبت به ما رسید
قدسی، ندید روزن ما روی آفتاب
..............................
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
آهم از پیچیدگی، چون رشته، تن را تاب داد
اضطرابم اشک را خاصیت سیماب داد
گرچه اقبالم ضعیف افتاده، ادبارم خوش است
آسمان روز سیاهم را شب مهتاب داد
{بیاض}
باغبان گویی چمن را ز آب چشمم آب داد
بعد چندین شب که دوش آمد خیالش بر سرم
چشم بیدار مرا بختم صلای خواب داد
نرگسش انگیخت نیرنگی که از یادش رود
زلف اگر یادش ز کار درهم احباب داد
اضطرابم اشک را خاصیت سیماب داد
گرچه اقبالم ضعیف افتاده، ادبارم خوش است
آسمان روز سیاهم را شب مهتاب داد
{بیاض}
باغبان گویی چمن را ز آب چشمم آب داد
بعد چندین شب که دوش آمد خیالش بر سرم
چشم بیدار مرا بختم صلای خواب داد
نرگسش انگیخت نیرنگی که از یادش رود
زلف اگر یادش ز کار درهم احباب داد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
رنجیدن تو باعث نومیدی من شد
پیراهن امید، مرا بی تو کفن شد
شاید که کسی گوش کند ناله ما هم
بایست همآواز به مرغان چمن شد
معموری منزل بود از صاحب منزل
هرجا که نشستیم دمی، بیت حزن شد
افکند هما سایه ولی بر سر خاکم
شد تیرگی از جامه بختم، چو کفن شد
بهبودی احوال دل از سعی فلک نیست
بر گلخن اگر عشق گذر کرد، چمن شد
ما را نتوان گفت مسافر که به غربت
هرجا که نشستیم به باد تو وطن شد
زان دل نکنم چاک، که بیرون نروی تو
کز نکهت زلف تو دلم رشک ختن شد
سودای دگر نیست میان خط و زلفش
هز فتنه که شد بر سر آن چاه ذقن شد
پیراهن امید، مرا بی تو کفن شد
شاید که کسی گوش کند ناله ما هم
بایست همآواز به مرغان چمن شد
معموری منزل بود از صاحب منزل
هرجا که نشستیم دمی، بیت حزن شد
افکند هما سایه ولی بر سر خاکم
شد تیرگی از جامه بختم، چو کفن شد
بهبودی احوال دل از سعی فلک نیست
بر گلخن اگر عشق گذر کرد، چمن شد
ما را نتوان گفت مسافر که به غربت
هرجا که نشستیم به باد تو وطن شد
زان دل نکنم چاک، که بیرون نروی تو
کز نکهت زلف تو دلم رشک ختن شد
سودای دگر نیست میان خط و زلفش
هز فتنه که شد بر سر آن چاه ذقن شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
به عزم جلوه چو آن گلعذار برخیزد
نشان عافیت از روزگار برخیزد
ز شوق تیر نگنجند آهوان در پوست
به عزم صید چو آن شهسوار برخیزد
اگر به مرده صد ساله بگذری ز لحد
ز شوق روی تو بیاختیار برخیزد
به سوی من چو گذر کردهای دمی بنشین
که حسرت از دل امیدوار برخیزد
غم فراق تو چون تیغ بر میان بندد
ز زندگانی خضر اعتبار برخیزد
ز ابر دیده ازان سیل اشک میبارم
که غیر ازان سر کو، چون غبار برخیزد
به داغ عشق تو قدسی چو جان دهد، ز گلش
به جای سبزه، دل داغدار برخیزد
نشان عافیت از روزگار برخیزد
ز شوق تیر نگنجند آهوان در پوست
به عزم صید چو آن شهسوار برخیزد
اگر به مرده صد ساله بگذری ز لحد
ز شوق روی تو بیاختیار برخیزد
به سوی من چو گذر کردهای دمی بنشین
که حسرت از دل امیدوار برخیزد
غم فراق تو چون تیغ بر میان بندد
ز زندگانی خضر اعتبار برخیزد
ز ابر دیده ازان سیل اشک میبارم
که غیر ازان سر کو، چون غبار برخیزد
به داغ عشق تو قدسی چو جان دهد، ز گلش
به جای سبزه، دل داغدار برخیزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چون کشته نگاه تو سوی کفن رود
جان ز تن برون شده بازش به تن رود
بوی گلاب از نفسش میتوان شنید
آن را که بر لب از گل رویت سخن رود
جذب محبت است که گلگون عنان خویش
بربوده از سوار و سوی کوهکن رود
زحمت مکش رقیب، که در فصل گل به باغ
بلبل کند ترانه و زاغ و زغن رود
قدسی ترحم است بر احوال آنکه او
از کوی دوست با دل پرخون چو من رود
جان ز تن برون شده بازش به تن رود
بوی گلاب از نفسش میتوان شنید
آن را که بر لب از گل رویت سخن رود
جذب محبت است که گلگون عنان خویش
بربوده از سوار و سوی کوهکن رود
زحمت مکش رقیب، که در فصل گل به باغ
بلبل کند ترانه و زاغ و زغن رود
قدسی ترحم است بر احوال آنکه او
از کوی دوست با دل پرخون چو من رود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
لبت به خنده شیرین چو همنفس گردد
به گرد لعل تو روحالامین مگس گردد
عجب که ره به رفیقان برم درین شب تار
مگر دلیل رهم ناله جرس گردد
ز اشتیاق گرفتاری تو، طایر قدس
ز سدره آید و گرد سر قفس گردد
کجاست وادی طور و شجر، که آتش عشق
نه شعلهایست که بر گرد خار و خس گردد
دگر ز بیاثریهای عشق، قدسی را
رسیده کار به جایی که بوالهوس گردد
به گرد لعل تو روحالامین مگس گردد
عجب که ره به رفیقان برم درین شب تار
مگر دلیل رهم ناله جرس گردد
ز اشتیاق گرفتاری تو، طایر قدس
ز سدره آید و گرد سر قفس گردد
کجاست وادی طور و شجر، که آتش عشق
نه شعلهایست که بر گرد خار و خس گردد
دگر ز بیاثریهای عشق، قدسی را
رسیده کار به جایی که بوالهوس گردد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ز چشمم بی تو شب چندان سرشک لالهگون افتد
که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد
ز بس دل میتپد در سینه شب در کنج تنهایی
مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد
دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند
صدای تیشه فرهاد چون در بیستون افتد
اجل را نیز از جانبردن من ننگ میآید
مبادا هیچکس را اینچنین طالع زبون افتد
میی نوشیده قدسی دوش از میخانه عشقت
که تا صبح قیامت زان قدح، مست جنون افتد
که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد
ز بس دل میتپد در سینه شب در کنج تنهایی
مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد
دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند
صدای تیشه فرهاد چون در بیستون افتد
اجل را نیز از جانبردن من ننگ میآید
مبادا هیچکس را اینچنین طالع زبون افتد
میی نوشیده قدسی دوش از میخانه عشقت
که تا صبح قیامت زان قدح، مست جنون افتد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
می را چو آب، لعل تو بر خود حلال کرد
گویا که خون بیگنهانش خیال کرد
حالی نداشتم که توان گفت، بی شراب
ساقی به یک پیالهام از اهل حال کرد
بلبل دم از خصومت طوطی زند، مگر
آیینه را ز عکس رخت گل خیال کرد؟
در بالشیم روز به روز از هوای تو
آخر هوای سرو تو ما را نهال کرد
مجنون چرا هوایی صحرا بود، مگر
لیلی بر او کرشمه به چشم غزال کرد؟
بر صفحه زمانه، سخن را ز بیکسی
هر سر بریده همچو قلم پایمال کرد
قدسی کسی که دوستی از خلق چشم داشت
اوقات خویش صرف خیال محال کرد
گویا که خون بیگنهانش خیال کرد
حالی نداشتم که توان گفت، بی شراب
ساقی به یک پیالهام از اهل حال کرد
بلبل دم از خصومت طوطی زند، مگر
آیینه را ز عکس رخت گل خیال کرد؟
در بالشیم روز به روز از هوای تو
آخر هوای سرو تو ما را نهال کرد
مجنون چرا هوایی صحرا بود، مگر
لیلی بر او کرشمه به چشم غزال کرد؟
بر صفحه زمانه، سخن را ز بیکسی
هر سر بریده همچو قلم پایمال کرد
قدسی کسی که دوستی از خلق چشم داشت
اوقات خویش صرف خیال محال کرد