عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشادهروی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شدهام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمیکشد به بهشتش دل از سر کویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشادهروی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شدهام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمیکشد به بهشتش دل از سر کویی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ز مو ضعیفترم از غم میان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
خدای را مددی، تا کی از شکنجه هجر
چو شمع، تاب خورد مغز استخوان کسی
سرم به سجده گردون فرو نمیآید
رخ نیاز من و خاک آستان کسی
حدیث مهر تو آید چو بر زبان، چه عجب
اگر چو شمع جهد آتش از زبان کسی
نظر به غنچه کنی با تهی دلی، چه کند
چو گر لاله نشود داغ، مهربان کسی؟
نه خار غنچه به دستم، نه داغ لاله به دل
نشد که برخورم از باغ و بوستان کسی
زهی ستاره قدسی، که دوش دیده ازو
هزار لطف که نگذشته در گمان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
خدای را مددی، تا کی از شکنجه هجر
چو شمع، تاب خورد مغز استخوان کسی
سرم به سجده گردون فرو نمیآید
رخ نیاز من و خاک آستان کسی
حدیث مهر تو آید چو بر زبان، چه عجب
اگر چو شمع جهد آتش از زبان کسی
نظر به غنچه کنی با تهی دلی، چه کند
چو گر لاله نشود داغ، مهربان کسی؟
نه خار غنچه به دستم، نه داغ لاله به دل
نشد که برخورم از باغ و بوستان کسی
زهی ستاره قدسی، که دوش دیده ازو
هزار لطف که نگذشته در گمان کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی
نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلسآرایی
هزاربار فزون آزمودهام دل را
نمیکند نفسی بی بتان شکیبایی
بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی
به آفتاب پس از صبح کس نپردازد
ز خانه پیشتر از صبح اگر برون آیی
پیام من همه شب ناله میبرد به درش
چه احتیاج پی نامه، خامه فرسایی؟
رفیق من نشود غیر غم کسی قدسی
کجاست غم که به جان آمدم ز تنهایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی
نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلسآرایی
هزاربار فزون آزمودهام دل را
نمیکند نفسی بی بتان شکیبایی
بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی
به آفتاب پس از صبح کس نپردازد
ز خانه پیشتر از صبح اگر برون آیی
پیام من همه شب ناله میبرد به درش
چه احتیاج پی نامه، خامه فرسایی؟
رفیق من نشود غیر غم کسی قدسی
کجاست غم که به جان آمدم ز تنهایی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
به هوای صید یک ره، به گذار ما نیایی
تو که صید قدس گیری به شکار ما نیایی
رقم شهادت ما، دگری به دست دارد
اگر ای اجل بدانی، به شکار ما نیایی
برو ای صبا به شیرین، ز روان کوهکن گو
که شدی چو یار خسرو، به مزار ما نیایی!
سر کوی می پرستان، ز پیاله نیست خالی
تو که مرد پارسایی، به جوار ما نیایی!
مفریب وقت مردن، به امید وعده ما را
که تو شمع بزم غیری، به مزار ما نیایی
ز گمان هلاک گشتم، ز چه خیلی و چه نامی
که بیفکنی و بر سر چو سوار ما نیایی
تو غافلی ز قاتل، چه روی به پای تیغش
به همین که کشته گردی، به شمار ما نیایی
برو ای جوان ز پیشم، که اگر فرشته گردی
به نظر ز خوبرویی، چو نگار ما نیایی
تو که صید قدس گیری به شکار ما نیایی
رقم شهادت ما، دگری به دست دارد
اگر ای اجل بدانی، به شکار ما نیایی
برو ای صبا به شیرین، ز روان کوهکن گو
که شدی چو یار خسرو، به مزار ما نیایی!
سر کوی می پرستان، ز پیاله نیست خالی
تو که مرد پارسایی، به جوار ما نیایی!
مفریب وقت مردن، به امید وعده ما را
که تو شمع بزم غیری، به مزار ما نیایی
ز گمان هلاک گشتم، ز چه خیلی و چه نامی
که بیفکنی و بر سر چو سوار ما نیایی
تو غافلی ز قاتل، چه روی به پای تیغش
به همین که کشته گردی، به شمار ما نیایی
برو ای جوان ز پیشم، که اگر فرشته گردی
به نظر ز خوبرویی، چو نگار ما نیایی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ما چو پروانه نسوزیم به داغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
روز ما را ز شب تیره جدا نتوان کرد
صبح برکرده ز خورشید، چراغ غلطی
در ره عشق گذشتم ز خرد، گام نخست
که نیندازم از ره به سراغ غلطی
مرده ساقی عشقم که به صد گردش جام
از حریفم ننوازد به ایاغ غلطی
شکر لله که ز سودای تو گرم است دلم
نیستم سوخته چون لاله به داغ غلطی
خویش را در دل صحرای جنون گم کردم
عقل در یافتنم سوخت دماغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
روز ما را ز شب تیره جدا نتوان کرد
صبح برکرده ز خورشید، چراغ غلطی
در ره عشق گذشتم ز خرد، گام نخست
که نیندازم از ره به سراغ غلطی
مرده ساقی عشقم که به صد گردش جام
از حریفم ننوازد به ایاغ غلطی
شکر لله که ز سودای تو گرم است دلم
نیستم سوخته چون لاله به داغ غلطی
خویش را در دل صحرای جنون گم کردم
عقل در یافتنم سوخت دماغ غلطی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از ره به خواهش دل شیدا چه میروی
گر عاشقی، به کوی تمنا چه میروی
در گل گرفتهام در و بام ترا ز اشک
دیگر به باغ، بهر تماشا چه میروی
بی بوی پیرهن مبر از گریه نور چشم
چون باد شرطه نیست، به دریا چه میروی
خواهد کشید پرده ز رخ، گل به وقت خویش
ای باد صبحدم، به تقاضا چه میروی
یوسف نهای تو، طاقت زندانت از کجاست
بی پرده پیش چشم زلیخا چه میروی
دامن گرفتن تو چنان آیدم، که کس
پرسد ز آفتاب که تنها چه میروی
کمتر ز لالهای نتوان بود در جهان
بی داغ دل، به دامن صحرا چه میروی
عالم ز تو خراب شد ای اشک پردهدر
بس کن، پی برهنه به یغما چه میروی
گر عاشقی، به کوی تمنا چه میروی
در گل گرفتهام در و بام ترا ز اشک
دیگر به باغ، بهر تماشا چه میروی
بی بوی پیرهن مبر از گریه نور چشم
چون باد شرطه نیست، به دریا چه میروی
خواهد کشید پرده ز رخ، گل به وقت خویش
ای باد صبحدم، به تقاضا چه میروی
یوسف نهای تو، طاقت زندانت از کجاست
بی پرده پیش چشم زلیخا چه میروی
دامن گرفتن تو چنان آیدم، که کس
پرسد ز آفتاب که تنها چه میروی
کمتر ز لالهای نتوان بود در جهان
بی داغ دل، به دامن صحرا چه میروی
عالم ز تو خراب شد ای اشک پردهدر
بس کن، پی برهنه به یغما چه میروی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
من و تا روز، هر شب در فراق چشم میگونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
پی نظّارهاش از ناز میکشتی ملایک را
اگر میداشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه میآرد شبیخونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
پی نظّارهاش از ناز میکشتی ملایک را
اگر میداشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه میآرد شبیخونی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
نماند در بدنم جان ز جستجوی گلی
مگر نسیم کند زندهام به بوی گلی
نماند بی چمن امشب مرا حیات، مگر
نسیم صبح کند زندهام به بوی گلی
نشاط تنگدلی در چمن حرامم باد
اگر چو غنچه دلم وا شود به روی گلی
به عندلیب پس از من قسم، که تا بودم
نبرد جانب گلزارم آرزوی گلی
چه حاجتم به چمن، چون همیشه هست مرا
زبان چو غنچه پر از گل ز گفتگوی گلی
مگر نسیم کند زندهام به بوی گلی
نماند بی چمن امشب مرا حیات، مگر
نسیم صبح کند زندهام به بوی گلی
نشاط تنگدلی در چمن حرامم باد
اگر چو غنچه دلم وا شود به روی گلی
به عندلیب پس از من قسم، که تا بودم
نبرد جانب گلزارم آرزوی گلی
چه حاجتم به چمن، چون همیشه هست مرا
زبان چو غنچه پر از گل ز گفتگوی گلی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نکردم از سر کویت به هیچ گلشن روی
بود خلاف مروت که پوشی از من روی
من و تو چون قدح و باده آشنای همیم
من از تو چشم نمیپوشم و تو از من روی
به سوی من نظر اختران چنان بستند
که آفتاب نمیآردم به روزن روی
فروغ نور تجلیست هرکجا نگرم
کلیموار ندارم به نار ایمن روی
درین زمانه چنان رو ز کس نمیبینم
که برنیاوردم زخم تیر، بر تن روی
ندیدم از در سنگیندلان چنان رویی
ز عکس خویش ببینم مگر در آهن روی
ز فیض گریه ابرم ملول، میخواهم
که برق، خندهزنان آردم، به خرمن روی
چگونه محرم این بوستان شوم، که به فرض
اگر نسیم شوم، غنچه گیرد از من روی
ز گریهام نبود روی دامن صحرا
ز بس که سیل سرشکم کند به دامن روی
مباش بر در ارباب روزگار خموش
منه به حلقه ماتم، مگر به شیون روی
اگر شود که ز رخسار پرده برداری
عجب که سوی بت آرد دگر برهمن روی
سر نزاع ندارم به هیچکس قدسی
ز روی دوستی آرم مگر به دشمنی روی
بود خلاف مروت که پوشی از من روی
من و تو چون قدح و باده آشنای همیم
من از تو چشم نمیپوشم و تو از من روی
به سوی من نظر اختران چنان بستند
که آفتاب نمیآردم به روزن روی
فروغ نور تجلیست هرکجا نگرم
کلیموار ندارم به نار ایمن روی
درین زمانه چنان رو ز کس نمیبینم
که برنیاوردم زخم تیر، بر تن روی
ندیدم از در سنگیندلان چنان رویی
ز عکس خویش ببینم مگر در آهن روی
ز فیض گریه ابرم ملول، میخواهم
که برق، خندهزنان آردم، به خرمن روی
چگونه محرم این بوستان شوم، که به فرض
اگر نسیم شوم، غنچه گیرد از من روی
ز گریهام نبود روی دامن صحرا
ز بس که سیل سرشکم کند به دامن روی
مباش بر در ارباب روزگار خموش
منه به حلقه ماتم، مگر به شیون روی
اگر شود که ز رخسار پرده برداری
عجب که سوی بت آرد دگر برهمن روی
سر نزاع ندارم به هیچکس قدسی
ز روی دوستی آرم مگر به دشمنی روی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
چون سراپا همه را هست به سوداش سری
صد کمروار سرین بسته به موی کمری
یا خیال رخ خود را پی دلها بفرست
یا چو آیینه به روی همه بگشای دری
عیش ما خوش که درین باغ تسلی شدهایم
چون گل و لاله به چاک دل و داغ جگری
من هم امید به شمشیر تو دارم، تا کی
همچو مرهم کشم آزار ز زخم دگری؟
کمرش برده دلم را ز میان رخ و زلف
موی زلف و مژه داغند ز موی کمری
نفسم سوخته چون لاله به دل، گریه کجاست
که ضرورست لب خشک مرا، چشم تری
منشین بی نفس گرم، که در مزرع عشق
کام صد خرمن امید برآرد شرری
رفت چون نرگسم ایام به کوری که مرا
مدت عمر نیرزید به مد نظری
لای خم را چو قدح جمع کنم در ته چشم
که خبر میدهد این صندلم از دردسری
کردهام خاک دو عالم به سر خویش و هنوز
ننشستهست غبارم به دل رهگذری
خار آن بادیه در دیده من باد تمام
که ز شوق کف پایی نخلد در جگری
صد کمروار سرین بسته به موی کمری
یا خیال رخ خود را پی دلها بفرست
یا چو آیینه به روی همه بگشای دری
عیش ما خوش که درین باغ تسلی شدهایم
چون گل و لاله به چاک دل و داغ جگری
من هم امید به شمشیر تو دارم، تا کی
همچو مرهم کشم آزار ز زخم دگری؟
کمرش برده دلم را ز میان رخ و زلف
موی زلف و مژه داغند ز موی کمری
نفسم سوخته چون لاله به دل، گریه کجاست
که ضرورست لب خشک مرا، چشم تری
منشین بی نفس گرم، که در مزرع عشق
کام صد خرمن امید برآرد شرری
رفت چون نرگسم ایام به کوری که مرا
مدت عمر نیرزید به مد نظری
لای خم را چو قدح جمع کنم در ته چشم
که خبر میدهد این صندلم از دردسری
کردهام خاک دو عالم به سر خویش و هنوز
ننشستهست غبارم به دل رهگذری
خار آن بادیه در دیده من باد تمام
که ز شوق کف پایی نخلد در جگری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
به دل نمیگذری، تا کجا گذر داری
فکندی از نظرم، تا چه در نظر داری
سرت نمیشود از جام صحبت ما گرم
مگر خمار ز پیمانه دگر داری؟
نماند بر سر بالین من کسی، چه شود
مرا اگر ای اجل امشب ز خاک برداری؟
نکردهای مژهای تر به خون ز سنگدلی
ازین چه سود که صد چشمه در جگر داری
ز بوی باده من از خویش رفتم ای ساقی
مرا ز من خبری ده اگر خبر داری
فکندی از نظرم، تا چه در نظر داری
سرت نمیشود از جام صحبت ما گرم
مگر خمار ز پیمانه دگر داری؟
نماند بر سر بالین من کسی، چه شود
مرا اگر ای اجل امشب ز خاک برداری؟
نکردهای مژهای تر به خون ز سنگدلی
ازین چه سود که صد چشمه در جگر داری
ز بوی باده من از خویش رفتم ای ساقی
مرا ز من خبری ده اگر خبر داری
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۶
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۹
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۴