عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
گلبنان انجمن خاص بیاراسته اند
بلبلان خوش بنوا سنجی برخاسته اند
شاهدان چمن از لطف تقاضای بهار
غازه کردند رخ خویش و خود آراسته اند
لیک گلچهره بتان در همه فصل و همه وقت
آنچنانند نه خود یک سر مو کاسته اند
عارفانی که بگل نغمه چو بلبل سنجند
گلبننانند که از گلبن دل خاسته اند
همه درویش تو آشفته صفت ای مولا
کسوت مهر تو بر خویش به پیراسته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
آتشین مرغ دلم چون بسخن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
سبزه از خاک برآورد سرو لاله دمید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بود آیا که گل نو بچمن باز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
نفس باد بهاری دم عیسی دارد
گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد
جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال
موسی طور گلستان ید بیضا دارد
مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار
صنعت این است که کلک چمن آرا دارد
وقت آنست که درویش بسلطان نازد
گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد
منت از باده کوثر نکشد در فردا
هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد
بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن
که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد
صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را
این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد
گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع
زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد
چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست
که زازهار نمودار ثریا دارد
من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت
مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد
لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند
هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد
میگساری که می از لعل شکرخندی خورد
میتوان گفت که او عیش مهنا دارد
میل بوئیدن سنبل نکند در بستان
هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد
رند میخواره ندارد غم امروز بدل
چشم امید چو بر شافع فردا دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
نوبهار است و برآورد گل رعنا خاک
لعبتان کرده عیان نغز و خوش و زیبا خاک
تا که عیش که بود در چمن و عشرت کیست
که چمن باز حلی کرد قبا دیبا خاک
گو بموسی گلستان دم از ارنی نزنی
که بسی مشعله افروخته چون سینا خاک
گل خورشید بپرورده بدامان از مهر
خود بر او دیده فرو دوخته چون حربا خاک
رسته از خاک بسی لاله خونین پیداست
داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک
زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان
خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک
تا که آیا بتماشای چمن میآید
کاین همه گنج بگسترده بی پروا خاک
بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سیم
بشتابید که داد است صلا یغما خاک
نوبت سلطنت حق بود و عید عجم
کز شعف سوده کله بر فلک اعلی خاک
جان بیاسایدت آشفته زآتش فردا
اگر امروز کنی تن بدر مولی خاک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم
تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم
حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا
موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم
ساقی ز درم آمد با آتش سیاله
کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم
گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی
گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم
من صعوه مسکینم تو عربده‌جو شاهین
با چون تو قوی‌بازو کو قوه که بستیزم؟
از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد
تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم
فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم
نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم
سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان
برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم
در سلسله‌ای زد چنگ هر کس به تمنائی
من هم به تولائی در زلف تو آویزم
از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر
چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟
از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را
در سایه تو ناچار بایست که بگریزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گلعذاران گلستانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
رفته بباغ و و بوستان دسته بدسته دوستان
تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان
دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچیده ام
تحفه چه آورم بگو لایق بزم دوستان
بلبل اگر که عاشقی بوی گلت کفایت است
برد زبوی پیرهن باد بمصر ارمغان
ناله من دهد خبر پیش زآمدن تو را
بانگ جرس بلی رسد پیش زپیش کاروان
گریه فزود ژاله ام داغ نمود لاله ام
کز دل و دیده عاشقان این دو همی دهد نشان
نشئه مجو زباده ای کز پی اوست دردسر
طوف من بگلشنی کز عقبش رسد خزان
صیرفی ار بصیر شد زر بمحک نمیزند
دوست اگر شناختی نیست سزای امتحان
تا نخلد بپای گل خار بحکمت و عمل
باد بباغ میبرد باز بساط پرنیان
من بهوای دلستان ترک هوا نگفته ام
عاشق دوست کی بود در پی مثل این و آن
خون رقیب ریزی و بسمل طوطیان بخون
از که خلاف سر زده باز بگو در این میان
نازش هر که در جهان هست زجاه و منزلت
آشفته بر در مغان روی بخاک آستان
منصب و مال و عزتم حشمت و جاه و دولتم
نیست بدست وشا کرم بر در درگه مغان
هست پناه ما علی مظهر جلوه جلی
گو بزمین ببارها فتنه هزار آسمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
نشکفته است از چمن دلبری گلی
کاندر هوای او نسرائیده بلبلی
بلبل که شوق گل بکمندش در افکند
باید بزخم خار نماید تحملی
باز نظر کبوتر دل دید در هوا
تیهو صفت اسیر نمودش بچنگلی
تنها نه خاکیان متزلزل زعشق تو
کاز تو بود بعالم علوی تزلزلی
با سرو و سنبل و گل و نسرین چه احتیاج
کاز زلف و روی و قدتو گل و سرو سنبلی
آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل
بندند شاهدان چمن گر تجملی
شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل
مستان تو فکنده در آفاق غلغلی
آشفته چیست خاری از این بوستان سرا
خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی
آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود
آدم نبود بر ملکوتش تفضلی
نور خدا علی ولی و صراط حق
کز مهر او خدای برافراشته پلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
سبزه ای جوی و تماشاگاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گل ز بلبل یاد گیرد مستی جاوید را
ذره آموزد سماع بیخودی خورشید را
بعد مردن گر تهیدستی ندارد حاصلی
چیست آمیزش به یکدیگر نبات و بید را
راه آمد شد اگر اینجا ندارد دور نیست
روزن ما از نظر انداخته خورشید را
بخت چون برگشت، در دفع کلاه سروری
هیأت وارون شود نقش نگین جمشید را
بزم وصل او مرا ماتمسرا باشد سلیم
صید قربانی چه می داند نشاط عید را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بیا که سوخت ز شوق تو لاله در صحرا
بود به راه تو چشم غزاله در صحرا
خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم
به یاد چشم تو آهو پیاله در صحرا
روم ز شوق تو بیرون ز شهر، تا چو جرس
کنم به کام دل خویش ناله در صحرا
اثر نبود ز مجنون، که دشت پیمایی
چو گردباد به من شد حواله در صحرا
کسی که شورش دریا ندیده، پندارد
که ریخته ست گهر همچو ژاله در صحرا
زگل بپرس که مرغ چمن چه می گوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا
گریزپاست نشاط زمانه، واقف باش
ز دست خود نگذاری غزاله در صحرا
چو خسته ای که به منزل ز کاروان ماند
سلیم رفته و پیچیده ناله در صحرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بهار است و چمن چون روی محبوب
چو قد یار، هر سروی دل آشوب
دل از موج و دم ماهی گشاید
صفای خانه از آب است و جاروب
کبوتر را فرستادم به سویش
خط آزادی اش دادم ز مکتوب
گروهی نیستند ابنای عالم
که بگذارند یوسف را به یعقوب
به خونخواری جهانی اوفتاده
مرا در پوست، همچون کرم ایوب
قفس از شعله ی آواز ما سوخت
چنین می باشد آتشخانه ی چوب
سخن کردن نمی آید ز هر کس
تو می دانی سلیم این شیوه را خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است
چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است
به کام خود پر و بالی نمی توانم زد
چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است
به غیر این که دوم در پی هما چه کنم
ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است
شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد
به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است
جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟
که جای شکر مصری به کاروان تنگ است
سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد
مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
شد خزان و در چمن رنگ دگر افلاک ریخت
برگ جمعیت فراهم کن که برگ تاک ریخت
بر مشامم بوی او هرگاه آمد از نسیم
همچو غنچه از گریبانم به دامن چاک ریخت
بر بساط این چمن تا همتم دامن فشاند
هر گلی کز خون به دامن داشتم هم پاک ریخت
رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر
بس که آب روی پاکان را جهان بر خاک ریخت
کیسه ی صد پاره ی گل، زر نمی دارد نگاه
هر کجا داغی نهادم، بر دل صد چاک ریخت
مانده از آشفتگی دستم ز هر کاری سلیم
خاک بر فرقم غبار این دل غمناک ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست