عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمیکه از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بییار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخگلیکه نیست قفسوار عندلیب
بویگلم برون چمن داغ میکند
از نالههای در پس دیوار عندلیب
من نیز بیهوس نیام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم بهمنقار عندلیب
بالین خوابگل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز میگذرد پار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمیکه از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بییار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخگلیکه نیست قفسوار عندلیب
بویگلم برون چمن داغ میکند
از نالههای در پس دیوار عندلیب
من نیز بیهوس نیام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم بهمنقار عندلیب
بالین خوابگل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز میگذرد پار عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
شبکه شد جوش فغانم همنوای عندلیب
در عرقگمگشت چون شبنم صدای عندلیب
خلق معشوقانکمند صید مشتاقان بس است
نیست غیر از بویگل زنجیر پای عندلیب
زیر نقش پای او ما هم سری دزدیدهایم
سایهٔگلگر بود بال همای عندلیب
جلوهٔگل گر چنین طاقتگدازیها کند
بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب
کاروان رنگ و بورا هیچ جا آرام نیست
صد جرس میدارد اینجا هایهای عندلیب
عجز هم ما را در اینگلشن به جایی میبرد
نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب
بر جبین برگگل چین میطرازد موج رنگ
پر به سامان است محراب دعای عندلیب
ایکه خواهی پاس ناموس محبت داشتن
شرم دار از دیدن گل بیرضای عندلیب
حسن مستغنیست از شهرتنواییهای عشق
هیچکس گل را نمیخواهد برای عندلیب
یک سر مویم تهی ازصنعت منقارنیست
نالهاندود است از سر تا به پای عندلیب
بیدل از غفلت تلاش بسترگل میکنم
ورنه زیر بال داردگرم جای عندلیب
در عرقگمگشت چون شبنم صدای عندلیب
خلق معشوقانکمند صید مشتاقان بس است
نیست غیر از بویگل زنجیر پای عندلیب
زیر نقش پای او ما هم سری دزدیدهایم
سایهٔگلگر بود بال همای عندلیب
جلوهٔگل گر چنین طاقتگدازیها کند
بعد از این خاکستری یابی به جای عندلیب
کاروان رنگ و بورا هیچ جا آرام نیست
صد جرس میدارد اینجا هایهای عندلیب
عجز هم ما را در اینگلشن به جایی میبرد
نیست کم از ناله، بال نارسای عندلیب
بر جبین برگگل چین میطرازد موج رنگ
پر به سامان است محراب دعای عندلیب
ایکه خواهی پاس ناموس محبت داشتن
شرم دار از دیدن گل بیرضای عندلیب
حسن مستغنیست از شهرتنواییهای عشق
هیچکس گل را نمیخواهد برای عندلیب
یک سر مویم تهی ازصنعت منقارنیست
نالهاندود است از سر تا به پای عندلیب
بیدل از غفلت تلاش بسترگل میکنم
ورنه زیر بال داردگرم جای عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
ای خم مژگان شکوه نرگس مستانهات
چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز
کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است
کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق
میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
ما اسیران همچنان زندانی آنکاکلیم
گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانهات
توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی
چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانهات
نی سراغ دل زگردون یافتم نی بر زمین
هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانهات
ای دل دیوانهکارت با غم عشق اوفتاد
در چه مزرعکشت ذوق سینه چاکی دانهات
در عرقگم شد جبین فطرت از ننگ هوس
آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانهات
درگشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف
کس نپرسید ایکلید وهمکو دندانهات
بیدل از ضبطنفس مگذرکه در بزم حضور
شمع راگل میکند بیتابی پروانهات
چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز
کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است
کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق
میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
ما اسیران همچنان زندانی آنکاکلیم
گر همه صد در ز یک دیوار خندد شانهات
توأمی دارد حدیث عشق و خواب بیخودی
چشم بگشایم اگر بگذاردم افسانهات
نی سراغ دل زگردون یافتم نی بر زمین
هم تو فرما تا درین صحرا چه شد دیوانهات
ای دل دیوانهکارت با غم عشق اوفتاد
در چه مزرعکشت ذوق سینه چاکی دانهات
در عرقگم شد جبین فطرت از ننگ هوس
آه از آن گنجی که گردید آب در ویرانهات
درگشاد کاش دعوی ییش بردن سعی لاف
کس نپرسید ایکلید وهمکو دندانهات
بیدل از ضبطنفس مگذرکه در بزم حضور
شمع راگل میکند بیتابی پروانهات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانهات
گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
میباید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد میتند آوارگی بر دانهات
در عالمعشق و هوس رنجیندارد هیچکس
چونشمعزافسوننفسخودآتشیدر خانهات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقلکرده سر میرفته از پیمانهات
سیر خرابات دلست آنجاکه میسایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانهات
میتاز چندیپیش وپس تا آنکهگردی بینفس
چوناره باید ریختندرکشمکش دندانهات
ای خلوتآرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانهات
فالگشادی میزدند از طرهات صبح ازل
زنهار میبوسد هنوز انگشت دست شانهات
بیدستگاهیداشت امناز آفتعشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانهات
حیفاست تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانهات
بیدل چهوحشتداشتیکز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانهات
گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
میباید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد میتند آوارگی بر دانهات
در عالمعشق و هوس رنجیندارد هیچکس
چونشمعزافسوننفسخودآتشیدر خانهات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقلکرده سر میرفته از پیمانهات
سیر خرابات دلست آنجاکه میسایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانهات
میتاز چندیپیش وپس تا آنکهگردی بینفس
چوناره باید ریختندرکشمکش دندانهات
ای خلوتآرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانهات
فالگشادی میزدند از طرهات صبح ازل
زنهار میبوسد هنوز انگشت دست شانهات
بیدستگاهیداشت امناز آفتعشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانهات
حیفاست تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانهات
بیدل چهوحشتداشتیکز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانهات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
سرکیست تا برد آرزو به غبار سجدهکمینیات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینیات
نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا
بهکجاست عکس توهمیکه فریبد آینه بینیات
تک و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما
تویی آنکه هم تو رسیده ای به سواد فهم یقینیات
ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر
کهکسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینیات
نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی
دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه کمینیات
چهحدوث وکو قدمزمان چهحسابکون وکجا مکان
همه یکشاره ای کنفکان نهشهوری و نهسنینیات
به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم
که قیامتیست ششجهت ز تبسم نمکینیات
ز غرور ناز فعیتی که به ما رسانده پیام تو
چقدر شکستهکلاه دل خم طاق نسبت چینیات
عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما
چه بلاست نقص و کمال ما که نهآنی استو نه اینیات
دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند
که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینیات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینیات
نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا
بهکجاست عکس توهمیکه فریبد آینه بینیات
تک و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما
تویی آنکه هم تو رسیده ای به سواد فهم یقینیات
ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر
کهکسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینیات
نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی
دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه کمینیات
چهحدوث وکو قدمزمان چهحسابکون وکجا مکان
همه یکشاره ای کنفکان نهشهوری و نهسنینیات
به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم
که قیامتیست ششجهت ز تبسم نمکینیات
ز غرور ناز فعیتی که به ما رسانده پیام تو
چقدر شکستهکلاه دل خم طاق نسبت چینیات
عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما
چه بلاست نقص و کمال ما که نهآنی استو نه اینیات
دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند
که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینیات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
عشق از خاکمنآن روزکه وحشت میبیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میربخت
رفتهام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب اینگرد به دامانکه خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمهگسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت اینگرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینهها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میربخت
رفتهام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب اینگرد به دامانکه خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمهگسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت اینگرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینهها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادیام الفتکدهٔ جسم
پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت
سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد
آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت
از پستی همت نرسیدیم به عنقا
پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت
گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد
دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت
پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو
بیدل عرق سعی در این پرده نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
واداشت ز آزادیام الفتکدهٔ جسم
پرواز من از گرمی آغوش قفس سوخت
آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد
این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت
سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد
آه از نفسی چند که در شغل هوس سوخت
از پستی همت نرسیدیم به عنقا
پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت
گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد
دل نیست چراغی که توان بر سر کس سوخت
پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو
بیدل عرق سعی در این پرده نفس سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگآلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنمصد جامهٔ احرامسوخت
داغ سودایگرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب میشدم
در مزاج نالهام سعی اثر بدنام سوخت
چشممحروم از نگاهممجمر یأساست و بس
داغ بیمغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزهتازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچوننفس میبایدمناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدیکن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستیام
عطسهٔصبحم سپندیدر دماغ شام سوخت
بیدل از مشتشرار ما بهعبرت چشمکیست
یعنی آغازیکه ما داریم بیانجام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگآلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنمصد جامهٔ احرامسوخت
داغ سودایگرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب میشدم
در مزاج نالهام سعی اثر بدنام سوخت
چشممحروم از نگاهممجمر یأساست و بس
داغ بیمغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزهتازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچوننفس میبایدمناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدیکن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستیام
عطسهٔصبحم سپندیدر دماغ شام سوخت
بیدل از مشتشرار ما بهعبرت چشمکیست
یعنی آغازیکه ما داریم بیانجام سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت
به بزمیار جنون کردم ای ادب معذور
سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت
چو موم دوریام از جلوهگاه شهد وصال
اشاره ایست که باید جدا ز یارم سوخت
بهار بیثمری جمله باب سوختن است
خیال مصلحتاندبشی چنارم سوخت
چو شمع کشته نرفتم به داغ منت غیر
فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت
سرشک هر مژهاندازش آن سوی نظر است
شرر عنانی این طفل نیسوارم سوخت
طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است
فروغ دیده بیدار شمعوارم سوخت
نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید
کبابکیست ندانم دل شکارم سوخت
هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا
به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت
هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت
دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق
محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت
دگر مپرس ز تاثیر آه بی اثرم
به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت
غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت
به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت
مباد شامکسی محرم سحر بیدل
دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت
خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت
به بزمیار جنون کردم ای ادب معذور
سپند سوخت به وجدی که اختیارم سوخت
چو موم دوریام از جلوهگاه شهد وصال
اشاره ایست که باید جدا ز یارم سوخت
بهار بیثمری جمله باب سوختن است
خیال مصلحتاندبشی چنارم سوخت
چو شمع کشته نرفتم به داغ منت غیر
فتیلهٔ نفسی بود بر مزارم سوخت
سرشک هر مژهاندازش آن سوی نظر است
شرر عنانی این طفل نیسوارم سوخت
طلسم آگهیم بوتهٔ گداز خود است
فروغ دیده بیدار شمعوارم سوخت
نسیمی از چمن صیدگاه عشق وزید
کبابکیست ندانم دل شکارم سوخت
هوای وصل به خاک سیه نشاند مرا
به رنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت
هنوز از کف خاکسترم اثر باقیست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت
دلی ز پهلوی داغم ندید گرمی شوق
محبت تو ندانم پی چه کارم سوخت
دگر مپرس ز تاثیر آه بی اثرم
به آتشی که ندارد هزار بارم سوخت
غبار دشت محبت سراغ غیر نداشت
به برق جلوه او هرکه شد دچارم سوخت
مباد شامکسی محرم سحر بیدل
دماغ نشئه در اندیشهٔ خمارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت
ازتب و تاب سپند این بساط آگه نیام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچید تامل رنگگردانید و سوخت
دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت
دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پیچید و سوخت
از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت
ازتب و تاب سپند این بساط آگه نیام
اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
تا به خود پیچید تامل رنگگردانید و سوخت
دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت
دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پیچید و سوخت
از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
یاد وصلی کردم آغوش من دیوانه سوخت
لالهسان از گرمی این می دل پیمانه سوخت
نالهها رفت از دل و احرام آزادی نبست
پرتو خود را در اول شمع این کاشانه سوخت
وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار
خرمن هستی چو برق از خنده ی مستانه سوخت
دور دار از زلفش ای مشاطهٔگستاخ، دست
آتش این دود نزدیک است خواهد شانه سوخت
عشق هرجا در خیال مجلس آرایی نشست
هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت
ما نه تنها در شکنج جسم گردیدیم خاک
ای بسا گنجی که نقد خویش در ویرانه سوخت
اضطراب حال دل، ما را به حیرت داغ کرد
آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت
دود هم دستی به دامان شرار ما نزد
آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت
تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود
صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت
عالمی بیدل به حرف یکدگر آرام باخت
غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت
لالهسان از گرمی این می دل پیمانه سوخت
نالهها رفت از دل و احرام آزادی نبست
پرتو خود را در اول شمع این کاشانه سوخت
وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار
خرمن هستی چو برق از خنده ی مستانه سوخت
دور دار از زلفش ای مشاطهٔگستاخ، دست
آتش این دود نزدیک است خواهد شانه سوخت
عشق هرجا در خیال مجلس آرایی نشست
هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت
ما نه تنها در شکنج جسم گردیدیم خاک
ای بسا گنجی که نقد خویش در ویرانه سوخت
اضطراب حال دل، ما را به حیرت داغ کرد
آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت
دود هم دستی به دامان شرار ما نزد
آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت
تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود
صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت
عالمی بیدل به حرف یکدگر آرام باخت
غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
آن شعلهکه در دل شرر عشق وهوس ریخت
گرد نفسی بودکه رنگ همهکس ریخت
صد دشت ز خویش آن طرفم ازتپش دل
شمع رهگمگشتگیام سعی جرس ریخت
فریادکه نقشی ندمانید حبابم
تا دم زدم این آینه ازتاب نفس ریخت
صدخلد حلاوت پی پرواز هوس رفت
شیرینی جانم همه درراه مگس ریخت
شرمندهٔ صیاد خودم چون نفس صبح
کزنیم تپشگرد من ازچاک قفس ریخت
معموری بنیاد جسد بر سر هیچ است
آتشکدهها رنگ بناییستکه خس ریخت
هم قافلهٔ -سیرت سرشار نگاهیم
گرد ره ما سرمه به آواز جرس ریخت
برداشتن ازکوی توام صرفه ندارد
خوهدکفخاکمبهسر و چشمعسس ریخت
در خانه همان بار به دوشم چه توانکرد
معمار ازل رنگ بنایم ز نفس ریخت
درس ورق عجز من امروز روانیست
رنگم بهرهت ساز قدمکرد ز بس ریخت
غافل نشوی از دل افسردهٔ بیدل
خونیست درینپردهکه باید به هوس ریخت
گرد نفسی بودکه رنگ همهکس ریخت
صد دشت ز خویش آن طرفم ازتپش دل
شمع رهگمگشتگیام سعی جرس ریخت
فریادکه نقشی ندمانید حبابم
تا دم زدم این آینه ازتاب نفس ریخت
صدخلد حلاوت پی پرواز هوس رفت
شیرینی جانم همه درراه مگس ریخت
شرمندهٔ صیاد خودم چون نفس صبح
کزنیم تپشگرد من ازچاک قفس ریخت
معموری بنیاد جسد بر سر هیچ است
آتشکدهها رنگ بناییستکه خس ریخت
هم قافلهٔ -سیرت سرشار نگاهیم
گرد ره ما سرمه به آواز جرس ریخت
برداشتن ازکوی توام صرفه ندارد
خوهدکفخاکمبهسر و چشمعسس ریخت
در خانه همان بار به دوشم چه توانکرد
معمار ازل رنگ بنایم ز نفس ریخت
درس ورق عجز من امروز روانیست
رنگم بهرهت ساز قدمکرد ز بس ریخت
غافل نشوی از دل افسردهٔ بیدل
خونیست درینپردهکه باید به هوس ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
زان اشککه چون شمع زچشمتر من ریخت
مجلس همهرنگین شد و گل در بر من ریخت
آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت
آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ گل بر سر من ریخت
عمریست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب بهکجا این ورق از دفتر من ریخت
چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم
برروی من آبیستکه خاکستر من ریخت
اشکم ز تنکمایگیام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت
فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت
چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت
بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع کافر من ریخت
مجلس همهرنگین شد و گل در بر من ریخت
آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت
آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ گل بر سر من ریخت
عمریست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب بهکجا این ورق از دفتر من ریخت
چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم
برروی من آبیستکه خاکستر من ریخت
اشکم ز تنکمایگیام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت
فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت
چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت
بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع کافر من ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت
خوشهخشکیداشت اینجادانهنشکستو نریخت
زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت
کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت
درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر
اینقدرها بسکه یکدندانهنشکست و نریخت
آه از آن روزی کهاستغنای غیرتزای عشق
خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت
سعی سر چنگ ملامت چارهای سودا نکرد
مویاز مجنون بهچندین شانهنشکست و نریخت
مجلس می شیشه و پیمانهای بسیار داشت
هیچکس چونمحتسبمستانهنشکستو نریخت
در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع
تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت
باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست
شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت
مرگ میباشد علاج تشنهکامیهای حرص
پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت
تا ابد در خاک اگر جویی نخواهییافتن
آن قدحکز بازی طفلانه نشکست و نریخت
ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید
اشکمابیدل بههیچافسانهنشکستو نریخت
خوشهخشکیداشت اینجادانهنشکستو نریخت
زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت
کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت
درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر
اینقدرها بسکه یکدندانهنشکست و نریخت
آه از آن روزی کهاستغنای غیرتزای عشق
خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت
سعی سر چنگ ملامت چارهای سودا نکرد
مویاز مجنون بهچندین شانهنشکست و نریخت
مجلس می شیشه و پیمانهای بسیار داشت
هیچکس چونمحتسبمستانهنشکستو نریخت
در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع
تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت
باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست
شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت
مرگ میباشد علاج تشنهکامیهای حرص
پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت
تا ابد در خاک اگر جویی نخواهییافتن
آن قدحکز بازی طفلانه نشکست و نریخت
ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید
اشکمابیدل بههیچافسانهنشکستو نریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
زاهد،کهبادش، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلفتو زد لاف همسری
صبحشبهسنگتفرقهدندانشکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعلسمند او که بهجولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکیکه در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکهسخت پریشانشکستو ریخت
بر سنگ میزد آینهام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم بهدوش هر مژه صد چاک بست ورفت
اینتکمه یارب از چهگریبان شکستو ریخت
مانند نقش پا به گل عجز خفتهایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینایما همانعرقافشانشکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلفتو زد لاف همسری
صبحشبهسنگتفرقهدندانشکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعلسمند او که بهجولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکیکه در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکهسخت پریشانشکستو ریخت
بر سنگ میزد آینهام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم بهدوش هر مژه صد چاک بست ورفت
اینتکمه یارب از چهگریبان شکستو ریخت
مانند نقش پا به گل عجز خفتهایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینایما همانعرقافشانشکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
دی ترنگی از شکست ساغرم کل کرد و ریخت
ششجهت کیفیت چشم ترم گل کرد و ریخت
شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند
تا سحر آیینه از خاکسترمگلکرد و ریخت
خلوت رازم بهشت غیرت طاووس گشت
رنگها چون حلقه بیرون درم گلکرد و ریخت
تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا
سایه همچون مو، ز جسملاغری گل کرد و ریخت
ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست
برکف خونیکه چونگل در برم گلکرد و ریخت
سیر این باغمکفیل یک سحر فرصت نبود
خنده واری تاگریبان بر درمگلکرد و ریخت
سرنگون شرم عصیان را چه عزت، کو وقار
آبروی من ز دامان ترم گل کرد و ریخت
داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال
بر فلکهم یکعرقوار اخترم گلکرد و ریخت
سعی مژگان جز ندامتساز پروازی نداشت
بسکه ماندم نارسا اشک از پرم گل کرد و ریخت
صفحهام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن
صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت
هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست
خاک هم گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت
تا بپوشم بیدل آنگنجیکه در دل داشتم
عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت
ششجهت کیفیت چشم ترم گل کرد و ریخت
شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند
تا سحر آیینه از خاکسترمگلکرد و ریخت
خلوت رازم بهشت غیرت طاووس گشت
رنگها چون حلقه بیرون درم گلکرد و ریخت
تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا
سایه همچون مو، ز جسملاغری گل کرد و ریخت
ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست
برکف خونیکه چونگل در برم گلکرد و ریخت
سیر این باغمکفیل یک سحر فرصت نبود
خنده واری تاگریبان بر درمگلکرد و ریخت
سرنگون شرم عصیان را چه عزت، کو وقار
آبروی من ز دامان ترم گل کرد و ریخت
داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال
بر فلکهم یکعرقوار اخترم گلکرد و ریخت
سعی مژگان جز ندامتساز پروازی نداشت
بسکه ماندم نارسا اشک از پرم گل کرد و ریخت
صفحهام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن
صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت
هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست
خاک هم گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت
تا بپوشم بیدل آنگنجیکه در دل داشتم
عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
شوخ بیباکیکه رنگ عیش هر کاشانه ریخت
خواست شمعی بر فروزد آتشم در خانه ریخت
فیض معنی درخور تعلیم هر بیمغز نیست
نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت
شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد
اینکلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت
ای خوش آن رندی که در خاک خرابات فنا
رنک آسایش چو اشک از لغزش مستانه ریخت
اولین جوش بهار عشق می باشد هور
بیخسو خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
وحشتی کردیم و جستیم از طلسم اعتبار
پرفشانی گرد ما بیرون این وبرانه ریخت
گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است
بهر صید طایران رنگ، نتوان دانه ریخت
بادهٔ دردی که ناموس دو عالم نشئه بود
شوخچشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت
سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام
میتوان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت
گرد ناز از دامن گیسوی یار افشاندهام
از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت
از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی
اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت
خواست شمعی بر فروزد آتشم در خانه ریخت
فیض معنی درخور تعلیم هر بیمغز نیست
نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت
شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد
اینکلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت
ای خوش آن رندی که در خاک خرابات فنا
رنک آسایش چو اشک از لغزش مستانه ریخت
اولین جوش بهار عشق می باشد هور
بیخسو خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
وحشتی کردیم و جستیم از طلسم اعتبار
پرفشانی گرد ما بیرون این وبرانه ریخت
گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است
بهر صید طایران رنگ، نتوان دانه ریخت
بادهٔ دردی که ناموس دو عالم نشئه بود
شوخچشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت
سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام
میتوان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت
گرد ناز از دامن گیسوی یار افشاندهام
از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت
از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی
اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هرکجا لعل تو رنگ خنده مستانه ریخت
از خجالت آبگوهر چون میاز پیمانه ریخت
در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است
آبروی گنجها در خاک این وبرانه ریخت
چرخ حاسد، تا به بیدردیکند ما را هلاک
جام زهر بیغمی درکام ما یارانه ریخت
در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن
کز گدز ما محبت شمع این کاشانه ریخت
حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم
صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت
شبکه شد زاهد به فیض گردش جام آشنا
سجده جایجرعهٔ می بر زمین رندانه ریخت
نقد تاراج چمن در ریزش برگ گل است
رنگ ویرانیست چون خشت از بنای خانه ریخت
درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت
دوش سودای که میزد شیشهٔ اشکم به سنگ
کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت
زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس
چشم تا بیدارکردم گوش بر افسانه ریخت
التفات بیغرض سررشتهٔ تسخیر ماست
صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت
عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست
بیدل اینجا ناخن از انگشتهای شانه ریخت
از خجالت آبگوهر چون میاز پیمانه ریخت
در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است
آبروی گنجها در خاک این وبرانه ریخت
چرخ حاسد، تا به بیدردیکند ما را هلاک
جام زهر بیغمی درکام ما یارانه ریخت
در طلسم زندگی ماییم و عیش سوختن
کز گدز ما محبت شمع این کاشانه ریخت
حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم
صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت
شبکه شد زاهد به فیض گردش جام آشنا
سجده جایجرعهٔ می بر زمین رندانه ریخت
نقد تاراج چمن در ریزش برگ گل است
رنگ ویرانیست چون خشت از بنای خانه ریخت
درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشاند پر پروانه ریخت
دوش سودای که میزد شیشهٔ اشکم به سنگ
کز مژه تا دامنم یک سر دل دیوانه ریخت
زندگانی دستگاه خواب غفلت بود و بس
چشم تا بیدارکردم گوش بر افسانه ریخت
التفات بیغرض سررشتهٔ تسخیر ماست
صید ما خواهی برون دام باید دانه ریخت
عقدهٔ دل را ز زلفش بازکردن مشکل ست
بیدل اینجا ناخن از انگشتهای شانه ریخت