عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
ازکه دورم‌که به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان‌، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی‌، آینه‌ها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومی‌کس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستن‌گوهرگره زنار است
در مقامی‌که جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بی‌آبله یکسر، سر بی‌دستار است
آبرو تا به‌کجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب‌، آنچه ندارد، عار است
زر و سیمی‌که‌کنی جمع وبه درویش دهی
طبع‌گر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکی‌اندوه‌کج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان‌، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمع‌گریبان‌وار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق‌ گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت ‌دیوانه‌ که صحرای ‌جنون بی‌خار است
از کج‌اندیشی ‌دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زده‌ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاری‌که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیری‌ست
سایه را پای به دامن‌، ز خم دیوار است
رنگها بال‌فشان می‌رود و می‌آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مد‌د‌ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی‌زنهار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشه‌که او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جایی‌که بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانه‌ات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربه‌در، آخر چه شعور است
بر صبحدم‌گلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینه‌کور است
جایی‌که خموشی‌ست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بال‌گشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچه‌تقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب است‌که تمثال تو دور است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
نسیم‌گل به خموشی ترانه‌پرداز است
که موج رنگ‌گل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید
که سایهٔ‌گل این باغ چنگل باز است
کجا رویم‌ که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام‌ ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما
شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه می‌دزدد
دلی که شانه‌ش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست
زچشم آینه تا جلوه صد نگه ‌تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز
بهار تا سر کوی تو یک گل‌انداز است
چرا ز جوهر آیینه می‌رمد عکست
که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون می‌خورم به پردهٔ شرم
وگرنه‌نه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت‌‌ اما
چه دل گشایدم از نغمه‌ای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم
شکسته‌بالی این مرغ ساز پرواز است
کد‌ور‌ت از دل ما برد خط او بیدل
برای آینهٔ ما غبار پرواز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ز شور حیرت من گوش‌ عالمی باز است
نگه به پردهٔ چشمم هجوم آواز است
درین طربکده شوق ذره تا خورشید
به هرچه می‌نگری با نگاه‌گلباز است
به مرگ، حسرت دیدار، ‌کم نمی‌گردد
نگه به بستن مژگان تمام‌انداز است
دل از غبار بپرداز و جلوه سامان کن
صفای خانهٔ آیینه عالم ناز است
شمار شوق گر از ذکر مدعا باشد
هجوم اشک اسیران ز سبحه ممتاز است
توبی که بیخبری ازگداز دل ورنه
به‌ذوق خون‌ جگر سنگ‌ هم‌ جگرساز است
نگاهدار عنان امل اگر مردی
سوار عمر به کم‌فرصتی گروتاز است
شنیدنی‌ست سرانجام کار دیدنها
نگه به گوش بدل کن که عالم آواز است
شکسته‌بالی و پرواز جز تحیر نیست
ز رنگ اگر همه افسردن آید اعجاز است
کدام ناله که از جیب دل نمی‌بالد
طلسم بیضه دماغ هزار پرواز است
فریب شعبده زندگی مخور بیدل
به پرده نفست‌، وهم‌، ریسمان ‌باز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
بیاکه آتش‌کیفیت هوا تیز است
چمن ز رنگ‌گل و لاله مستی‌انگیز است
به‌گلشنی‌که نگاهت فشاند دامن ناز
چو لاله دیدهٔ نرگس ز سرمه لبریز است
غبار هستی من عمرهاست رفته به باد
هنوز توسن ناز توگرم مهمیز است
نسیم زلف تو صبحی‌گذشت ازین‌گلشن
هنوز سلسلهٔ موج‌گل جنون‌خیز است
گداختیم نفسها به جستجوی مراد
هوای وادی امید آتش‌آمیز است
چوزاهد آن همه نتوان به درد تقوا مرد
اگرنه طبع سقیمی چه جای پرهیزاست
ز فیض چاک دل‌انداز ناله‌ای داریم
چوغنچه تنگ مشومرغ‌ما سحرخیزاست
کدام شعله براین صفحه دامن‌افشان رفت
که سینه نسخهٔ پرویزن شرربیز است
چگونه تلخ نگردد به‌کوهکن می عیش
که شربت لب شیرین به‌کام پرویزاست
سرم غبار هواس سم سمندکسی است
که یاد حلقهٔ فتراک او دلویز است
دو اسبه می‌برد از عرصه‌گاه امیدم
اگر غلط نکنم بخت تیره شبدیز است
خمار چشم‌که‌گرم عتاب شد بیدل
که تیغ شعلهٔ ازخویش رفتنم تیزاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
ز خود رمیدن ‌دل بسکه شوخی‌انگیز است
چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است
دماغ منت عشرت‌کراست زین محفل
خوشم‌ که خندهٔ مینای می نمکریز است
زجنبش مژه بر ضبط اشک می‌ لرزم
که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است
کدام صبح که شامی نخفته در شغلش
صفای طینت امکان کدورت‌آمیز است
هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند
هنوز سعی‌ گداز من آبروریز است
سر هوای اقامت درین چمن مفراز
بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است
به طبع سنگ فسردن شرار می‌بندد
هوای عالم آسودگی جنون‌خیز است
شکست‌ ظرف حباب از محیط خالی ‌نیست
ز خود تهی ‌شده از هر چه ‌هست ‌لبریز است
دمیده‌ایم چو صبح از دم گرفتاری
غبار عالم پرواز ما قفس‌بیز است
کباب عافیتی‌، بگذر از هوس بیدل
دبیل صحت بیمار حسن پرهیز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است
کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست
رگ خوابی‌که به چشم تو نمودند خس است
اگر این است سرانجام تلاش من و ما
عشق هم درتپش‌آباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال
مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است
طبعت آن نیست‌کز افلاس شکایت نکند
ساغر باده زمانی‌که تهی شد جرس است
کوتهی‌کرد ز بس جامه‌ام از عریانی
آستین هم به‌کفم دامن بی‌دسترس است
بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک
طورافتادگی نقش قدم‌، پیش و پس است
وضع مرغان‌گرفتار خوشم می‌آید
ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجده‌کن آواز مده
صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است
ترک هستی‌ست درین باغ طراوت بیدل
شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است
نفس را بی‌شکنجه مگذارید
سگ‌ دیوانه مصلحش مرس است
خفت اهل شرم بیباکی‌ست
چون پرد چشم پایمال خس است
منفعل نیست خلق هرزه معاش
دو جهان یک دماغ بوالهوس است
بر امید گشاد عقدهٔ کار
چشم اگر باز کرده‌ایم بس است
خون افسرده‌ایم باقی هیچ
خرقهٔ‌ ما چو پوست بر عدس است
فرصت رفته نیست باب سراغ
کاروان خیال بی‌جرس است
آینه نسبتی به دل دارد
که مقام تأمل نفس است
مفلسان را، ز عالم اسباب
تاگریبان تمام دسترس است
هرکه جست از عدم به‌هستی ساخت
یک قدم پیش آشیان نفس است
بیدل از خاک می‌رویم به باد
غیر ازین‌نیست‌آنچه پیش‌و پس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است
طوق‌گردن همچو قمری خط جام ما بس است
غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا
جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است
گر بساط راحت جاوید باید چیدنت
یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است
می‌پرستان فارغند از عرض اسباب‌کمال
موج‌صهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است
هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن
گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است
عرض هستی‌گر به این خجلت‌گشاید بال ناز
گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است
در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی
بهر خجلت‌گر نباشد حاجت استغنا بس است
داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست‌؟
دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است
حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما
موی‌سرچون‌کاسهٔ چینی‌شکست‌مابس است
یک شرر برق جنون‌کار دو عالم شکند
انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است
گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم
بادیان‌کشتی من دامن صحرا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است
رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد
فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت
عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است
می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش
نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ما را به راه عشق طلب رهنما بس است
جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است
جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما
سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز
نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است
سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر
بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است
گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش
ما را خیال خاک شدن توتیا بس است
یک دم زدن به خاک نشاند سپند را
هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است
گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است
یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است
منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب
ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است
آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم
افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است
یارب مکن به بار دگر امتحان ما
برداشتیم پیش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست
رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است
بیدل دماغ دردسر این و آن کراست
با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است
بهر وداع ما نفس‌ آغوش ما بس است
زین بحر چون حباب کمال نمود ما
آیینه‌داری دل بی‌مدعا بس است
ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم
بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
محروم پای‌بوس تو را بهر سوختن
گرشعله‌نیست غیرت رنگ حنابس است
محتاج نیست حسن به آرایش دگر
گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است
از دل به هر خیال قناعت نموده‌ایم
آیینه روی‌گر ننماید قفا بس است
گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط
درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است
واماندگی به هر قدم اینجا بهانه ‌جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است
گر درخورکفایت هرکس نصیبه‌ای است
آیینه‌ گو به هرکه رسد، دل به ما بس است
خودبینیی‌ که آینهٔ هیچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشته‌ای ‌که به سوزن وطن ‌کند
چندانکه بگذریم درین ‌کوچه جا بس است
بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست
با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
بی‌دماغی مژدهٔ پیغام‌محبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا به‌کی‌گیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیش‌خود خوبم بس است
عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسواییم
زحمت‌چندین هنر، یک‌چشم معیوبم بس است
گاه غفلت می‌فروشم‌،‌گاه دانش می‌خرم
گربدانم اینکه‌در هرامر مغلوبم‌بس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگی‌ست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بی‌رنج جاروبم بس است
حیف همت‌کزتلاش بی‌اثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشم‌یعقوبم‌بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است
رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای
از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است
یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
که جوش آبله‌ام هر قدم‌ گهر پاش است
حصول ‌کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه ‌فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه می‌برد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز،‌کفن‌، خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
بسکه امشب بی‌توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست
سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس
چشمهٔ ما را اگر آبی‌ست پیدا آتش است
بی‌تو چون شمعی‌که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سرکرده‌ایم و بر سر ما آتش است
جوهر علوی‌ست از هر جزوسفلی موجزن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ ازگلبن جدا، مصروف‌گلخن می‌شود
زندگی با دوستان‌عیش است‌و تنهاآتش است
روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار
درحقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما به‌جایی خار وخس‌بردیم‌کانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است
نشئهٔ صهبا نمی‌ارزد به تش‌بش خمار
درگذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریه‌گر شد بی‌اثر از نالهٔ ما کن حذر
آب ما خون‌گشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آیینه‌دار وجد خلق
لیک بیدل‌کیست تا فهمدکه‌دنیا آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
آنچه‌در بال‌طلب رقص است‌، در دل آتش است
همچو شمع اینجا زسرتا پای بسمل‌آتش است
از عدم دوری‌، جهانی را به داغ وهم سوخت
محو دریا باش‌، ای‌گوهر! که ساحل آتش است
یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایه‌ایم
کشت ما‌چندانکه سیراب‌است حاصل‌آتش است
کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار
با وجود بی‌بریها پای درگل آتش است
در شکنج زندگی می‌سوزدم یاد فنا
نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است
می‌رویم آنجاکه‌جز معدوم‌گشتن چاره نیست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
می‌گدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج
ای‌کرم معذور در بنیاد سال آتش است
از تپش‌های پر پروانه می‌آید به‌گوش
کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است
هر دو عالم لیلی بی‌پرده است‌، اما چه سود
غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست
چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
همت زگیر و دار جهان رم‌ کمین خوش است
آرایش بلندی دامن به چین خوش است
اصل از حیا فروغ تعین نمی‌خرد
گل‌ گو ببال ریشه همان با زمین خوش است
صد رنگ جان‌کنی‌ست طلبکار نام را
گر وارسند کندن‌ کوه از نگین خوش است
آتش به حکم حرص نفس‌کاه شمع نیست
افسون موم با هوس انگبین خوش است
از نقش‌ کارخانهٔ آثار خوب و زشت
جزوهم‌غیر هرچه شود دلنشین خوش است
خواهی به‌ دیده قدکش و خواهی به دل نشین
سرو تو مصرعی‌ ست ‌که ‌در هر زمین‌ خوش است
در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود
دست رسا به‌ کوتهی آستین خوش است
پستی‌گزین وبال رعونت نمی‌کشد
ای محرم حیاکف پا از جبین خوش است
پا در رکاب فکر اقامت چه می‌کنی
زان خانه‌ای که ‌می‌روی ‌از خویش زین خوش است
پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست
زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است
با شمع‌ گفتم از چه سرت می‌دهی به باد
گفت‌آن‌سری‌که‌سجده‌ندارد چنین‌خوش است
بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنی‌ست
رسم ادب درآینه‌داران دین خوش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی ‌که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری ‌که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتش‌همه دم‌سوختهٔ غیرت‌خویش است
جایی‌که ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت به‌چه‌کیش است
بسته‌ست قضا ربط علابق به‌گسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی‌ که نه‌ کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش‌ که در پیکر انسان
گر رگ ‌کند اظهارپری تشنهٔ نیش است