عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غنچه دلتنگ و لاله در خون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای دل سفر به لجه ی عمان مبارک است
دریا به ما چو چشمه ی حیوان مبارک است
کارت اگر چو ابر به دریا فتاده است
غمگین مباش، روی کریمان مبارک است
چون گردباد، چند به خشکی سفر کنم
رفتن چو موج بر سر طوفان مبارک است
آن را که از محیط طلبکار گوهر است
هر موج همچو کوه بدخشان مبارک است
بر دوش باد، سیر جهان کرده می رویم
کشتی به ما چو تخت سلیمان مبارک است
هر چند از تو ابر کرم تند بگذرد
چون گل ترا گشودن دامان مبارک است
عاشق کفن چو یافت، اجل احتیاج نیست
هر وقت هست، جامه به عریان مبارک است
دلگیر نیست عشق ز آه دلم سلیم
گرد سپاه خویش به سلطان مبارک است
دریا به ما چو چشمه ی حیوان مبارک است
کارت اگر چو ابر به دریا فتاده است
غمگین مباش، روی کریمان مبارک است
چون گردباد، چند به خشکی سفر کنم
رفتن چو موج بر سر طوفان مبارک است
آن را که از محیط طلبکار گوهر است
هر موج همچو کوه بدخشان مبارک است
بر دوش باد، سیر جهان کرده می رویم
کشتی به ما چو تخت سلیمان مبارک است
هر چند از تو ابر کرم تند بگذرد
چون گل ترا گشودن دامان مبارک است
عاشق کفن چو یافت، اجل احتیاج نیست
هر وقت هست، جامه به عریان مبارک است
دلگیر نیست عشق ز آه دلم سلیم
گرد سپاه خویش به سلطان مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
شد بهار و لاله صحن باغ را میخانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
شد باغ از بهار، سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دیگر بهار شد که هوا گلفشان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
عاشق پرشکوه خاموش از تغافل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد