عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
پردهٔ دیدهٔ من نقش خیالت دارد
دل شوریدهٔ من شوق وصالت دارد
هر کجا ماه رخی در نظرم می آید
نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد
بینوائی که گدای سر کوی تو بود
بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد
جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
از چنین بندگ ای بنده خجالت دارد
ساقیا ساغر می ده که لبم بی لب جام
به سر جملهٔ مستان که سلامت دارد
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
توچه دانی که دل از عشق چه حالت دارد
نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان
روح بخشد چه نصیبی ز زلالت دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
یک دم بی می نمی توان بود
بی می خود حی نمی توان بود
بی عشق دمی نمی توان زیست
بی ساغر می نمی توان بود
ما سایه و عشق یار خورشید
بی بودن وی نمی توان بود
بی جام شراب و عشق لیلی
مجنون در حی نمی توان بود
مستیم و خراب و لاابالی
بی نالهٔ نی نمی توان بود
تا کی غم این و آن توان خورد
در ماندهٔ کی نمی توان بود
بی بود وجود نعمت الله
والله که شی نمی توان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
که را روئی چنین زیباست امروز
که را لعلی روان افزاست امروز
به بالای تو سروی در چمن نیست
ز من بشنو حدیث راست امروز
نمی دانم چه خواهد کرد چشمت
که از دستی دگر برخاست امروز
چه روی است آن به نام ایزد که در وی
نشان لطف حق پیداست امروز
مرا گفتار نغز دلپذیر است
تو را روی جهان آراست امروز
نمودی روی و فردا بود وعده
چه حال است این مگر فرداست امروز
ز دست نرگس مخمور مستت
جهان پر فتنه و غوغاست امروز
ز سودای جمالت عارف شهر
چو من دیوانه و شیداست امروز
غنیمت دان حضور نعمت الله
که دشمن را شب یلداست امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
به کام دل رسیدم باز امروز
جمال یار دیدم باز امروز
بحمدالله که از هجران رمیدم
به وصل او رسیدم باز امروز
بسی دیروز گفتم ای خداوند
جواب خود شنیدم باز امروز
می خمخانهٔ معنی و صورت
به جامی در کشیدم باز امروز
به ساقی خویش را بفروختم دوش
بهایش می خریدم باز امروز
ندای ارجعی آمد به گوشم
به سوی شه پریدم باز امروز
گلی از گلستان نعمت الله
به دست ذوق چیدم باز امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشنست از نور مه سیمای خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
ساقیم می رفت و رندان در پیش
جام می بر دست و مستان در پیش
عزم کردم تا خرابات مغان
عاشقان و می پرستان در پیش
نعره مستانه می زد دم به دم
های و هوی باده نوشان در پیش
گر به مستی عربده کردی دمی
لطف فرمودی فراوان در پیش
چون روان شد از برم عمر عزیز
دل روان شد از بدن جان در پیش
در هوای بزم او نی در خروش
چنگ با زلف پریشان در پیش
دُرد دردش نوش کن ای جان من
تا بیابی صاف درمان در پیش
خضر رفته از پی ساقی ما
نوش کرده آب حیوان در پیش
خوش خرامان می رود مست و خراب
نعمةالله و حریفان در پیش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق
بیار جام شرابی بده به عاشق صادق
دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور
که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق
حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق
امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است
چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق
برای دیدن یار است دیده ها همه بینا
ز بهر ذکر حبیب است زبانها همه ناطق
اگر نه مرد مجازی نگر تو از سر تحقیق
حقیقت همه حقست نزد اهل حقایق
درون خلوت سید وثاق اوست همیشه
اگرچه نیست خرابه در او نشیمن و لایق
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا جمالش دیده ام حیران شدم
همچو زلفش بی سر و سامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سایه از میان پنهان شدم
جام درد و دُرد عشقش خورده ام
مبتلای درد بی درمان شدم
مطرب عشاق شعری خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات مغان مست و خراب
همدم ساقی میخواران شدم
نقد گنج عشق او دادم از آن
ساکن کنج دل ویران شدم
بندهٔ سید شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
با سر زلف بتی باز در افتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست
مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم
چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست
خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم
دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم
ناظر اویم و منظور من اندر نظر است
نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم
پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود
خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم
سید ما خبری گفت ز حال دل خویش
زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
سر کویت به همه ملک جهان نفروشم
خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم
من که سودا زدهٔ زلف پریشان توام
یک سر موی تو هرگز به دو کان نفروشم
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم
دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا
جرعهٔ می به همه کون و مکان نفروشم
جان و دل دادم و عشق تو خریدم به بها
بهر سودش نخریدم به زیان نفروشم
نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم
این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم
سید کوی خرابات و حریف عشقم
گوشهٔ مملکت خود به جهان نفروشم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم
چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت
ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
چشم مستت به خواب می بینم
لعبتی بی نقاب می بینم
جام گیتی نما گرفته به دست
خوش حبابی بر آب می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
روی او بی حجاب می بینم
آینه پیش دیده می آرم
رند و مستی خراب می بینم
تو به روز آفتاب بینی و من
روز و شب آفتاب می بینم
ساغر می مدام می بخشم
همه خیر و ثواب می بینم
سیدم از خطا چو معصوم است
هرچه بینم صواب می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
خسته حالیم و ز زلف تو شفا می طلبیم
دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم
هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی
ما به هر وجه که هست از تو تو را می طلبیم
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما
به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم
آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک
نیست ما را که بگوئیم کرا می طلبیم
مشکل اینست که سعی طلب ما هرگز
نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم
کیمیائی که مس قلب از او زر گردد
به یقین از نظر پاک شما می طلبیم
گر بقا می طلبی باش فنا چون سید
ما ز خود ناشده فانی چه بقا می طلبیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
مستیم و خراب و می پرستیم
پنهان چه کنیم مست مستیم
گوئی مستی و رند و عاشق
آری مستیم و رند هستیم
برخواسته از سریر هستی
بر مسند نیستی نشستیم
مستیم و مدام همدم جام
صد شکر که توبه را شکستیم
تا جان باشد شراب نوشیم
کردیم این شرط و عهد بستیم
در بند خیال دی و فردا
بودیم امروز باز رستیم
شادی روان نعمت الله
می می نوشیم و می پرستیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم جمله را نکو داریم
بحر داریم در نظر شب و روز
تا نگوئی همین سبو داریم
روی محبوب خویش می بینیم
زلف معشوق روبرو داریم
آینه در نظر همی آریم
خود و معشوق روبرو داریم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
هرچه خواهی ز ما بجو داریم
بر چپ و راست خوش همی نگرم
آب رویش چو سو به سو داریم
عین آب حیات می نوشیم
این چنین آب خوش به جو داریم
شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم
خرقه ای هم پرو پرو داریم
قول سید به ذوق می گوئیم
عالمی را همه نکو داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
ما خراباتیان جان بازیم
محو سر خلوت رازیم
عالمی مست ذوق ما گردند
گر زمانی به خلق پردازیم
مطرب ما ز جان نوا یابد
ساز عشاق را چو بنوازیم
سرخوشیم و حریف خماریم
با لب جام باده دمسازیم
دلبر نازنین ما بر ماست
ما به آن نازنین همی نازیم
جان ما چون حجاب جانان است
از میان شاید ار براندازیم
بندهٔ ترک سرخوش خویشیم
سید عاشقان شیرازیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
از ما مکن کنار که مائیم در میان
ما را کنار گیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته کمر به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما
مائیم حی و عشق نمائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدیست که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانهٔ پر سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری مرا آموخته
چشم بندی بین که نور چشم من
رو گشوده دیده‌ام را دوخته
سود من بنگر که سودا کرده‌ام
می خریده زاهدی بفروخته
نعمت او نعمت‌اللّه من است
دل چنین خوش نعمتی اندوخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
توئی که راحت جانی و دیده را دیده
توئی که مثل جمال تو دیده نادیده
فروگرفت خیالت سواد مردم چشم
چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده
مرا دلیست چو آئینه روشن و صافی
نگاه کرده در آئینه و تو را دیده
ندیده دیدهٔ من در جهان به جز زویت
خوش است این نظر دیدهٔ خدا دیده
اگر چه موج محیطیم و عین دریائیم
به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده
به سوی مردم دیده نظر کن و بنگر
که نور دیدهٔ خود را به چشم ما دیده
هزار چشمه ز چشمم روان شود هر سو
از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده
کسی که دیدهٔ بیگانه بین فرو بندد
هر آینه بودش دیدهٔ آشنا دیده
منم که عارف و معروف نعمت اللهم
ز لا اله گذشته بلای لا دیده