عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت
با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت
جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت
مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت
با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت
جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت
مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
قسم به خط لب ساقی و دعای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۴
شکوفه از افق شاخسار پیدا شد
ستاره سحر نوبهار پیدا شد
ز سبزه خط تراشیده چمن سر کرد
ز لاله خال لب جویبار پیدا شد
نشانه پی گلگون برق سیر بهار
ز مشرق جگر لاله زار پیدا شد
ز لاله در بن هر خار از ترشح ابر
هزار جرعه می بی خمار پیدا شد
نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار
اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد
به زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاست
کنون که سایه ابر بهار پیدا شد
ز خاک، ریشه اشجار از صفای بهار
چو رشته از گهر آبدار پیدا شد
ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگ
که تاب در کمر کوهسار پیدا شد
درین چمن به نسب نیست زادگی صائب
ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
ستاره سحر نوبهار پیدا شد
ز سبزه خط تراشیده چمن سر کرد
ز لاله خال لب جویبار پیدا شد
نشانه پی گلگون برق سیر بهار
ز مشرق جگر لاله زار پیدا شد
ز لاله در بن هر خار از ترشح ابر
هزار جرعه می بی خمار پیدا شد
نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار
اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد
به زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاست
کنون که سایه ابر بهار پیدا شد
ز خاک، ریشه اشجار از صفای بهار
چو رشته از گهر آبدار پیدا شد
ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگ
که تاب در کمر کوهسار پیدا شد
درین چمن به نسب نیست زادگی صائب
ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
ز خود برآ که نسیم بهار می آید
سبکروی ز سر کوه یار می آید
ز بوی خون گل ولاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب روی چون گل را
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
سبکروی ز سر کوه یار می آید
ز بوی خون گل ولاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب روی چون گل را
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۵
شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۷
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود
هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود
دست نگار بسته شود هر کف زمین
هر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شود
از مظهر جلال شود جلوه گر جمال
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
خاک از شکوفه جلوه شکرستان کند
هر برگ سبز طوطی شکر شکن شود
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار
دامان خاک تیره پر از یاسمن شود
خاک از صفای سینه چو آب برهنه رو
آیینه دار سرو وگل ونسترن شود
هر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهد
هر سنگ پاره ای جگر کوهکن شود
شاخ از گل شکفته شود مشرق سهیل
سنگ از فروغ لاله عقیق یمن شود
زان سان که خط وخال فزاید جمال را
حسن چمن زیاده ز زاغ وزغن شود
غافل مشو که سنبل گلزار جنت است
صائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود
هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود
دست نگار بسته شود هر کف زمین
هر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شود
از مظهر جلال شود جلوه گر جمال
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
خاک از شکوفه جلوه شکرستان کند
هر برگ سبز طوطی شکر شکن شود
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار
دامان خاک تیره پر از یاسمن شود
خاک از صفای سینه چو آب برهنه رو
آیینه دار سرو وگل ونسترن شود
هر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهد
هر سنگ پاره ای جگر کوهکن شود
شاخ از گل شکفته شود مشرق سهیل
سنگ از فروغ لاله عقیق یمن شود
زان سان که خط وخال فزاید جمال را
حسن چمن زیاده ز زاغ وزغن شود
غافل مشو که سنبل گلزار جنت است
صائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۴
از خرام ناز منت بر زمین داردبهار
هر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهار
تختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپری
اسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهار
یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار
می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را
صبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهار
نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای
از برای بلبلان در آستین داردبهار
ازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافت
دست تاراج خزان درآستین داردبهار
خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش
گربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
هر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهار
تختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپری
اسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهار
یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار
می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را
صبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهار
نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای
از برای بلبلان در آستین داردبهار
ازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافت
دست تاراج خزان درآستین داردبهار
خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش
گربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۸
خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهار
چون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کرد
بر سریر عالم آرای سلیمان بهار
سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار
برگها از اشتیاق شکرستان بهار
هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عیش پرشد جیب ودامان بهار
جامه احرام پوشیدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهار
چون لب سوفار می خندد درآغوش کمان
غنچه پیکان ز فیض عام احسان بهار
می فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشت
خار بن از فیض تشریف نمایان بهار
رفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار
شرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روی خندان بهار
می دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ای
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهار
چون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کرد
بر سریر عالم آرای سلیمان بهار
سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار
برگها از اشتیاق شکرستان بهار
هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عیش پرشد جیب ودامان بهار
جامه احرام پوشیدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهار
چون لب سوفار می خندد درآغوش کمان
غنچه پیکان ز فیض عام احسان بهار
می فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشت
خار بن از فیض تشریف نمایان بهار
رفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار
شرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روی خندان بهار
می دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ای
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۹
دوسه روزی است صفای رخ گلپوش بهار
دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار
دانه سوخته از ابر نمی گردد سبز
چه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟
دامن پاک حصاری است نکورویان را
سروراسرکشیی نیست از آغوش بهار
موی ژولیده چو دود از سر من باز شود
گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار
چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ
صدف گوهر سیماب شود گوش بهار
در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟
ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟
چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است
جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار
دانه سوخته از ابر نمی گردد سبز
چه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟
دامن پاک حصاری است نکورویان را
سروراسرکشیی نیست از آغوش بهار
موی ژولیده چو دود از سر من باز شود
گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار
چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ
صدف گوهر سیماب شود گوش بهار
در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟
ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟
چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است
جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۰
سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۳
بهار می گذرد ساغر چو لاله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۴
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است
کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش
گلگل شده است پیکر سیمین بوستان
از بس که ابر تنگ کشیده است دربرش
جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک
چرخی که بر مراد بود سیر اخترش
گل آنچنان فریفته حسن خود شده است
کز شبنم است آینه دایم برابرش
در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است
کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش
بستان برات عیش ز دیوان نوبهار
اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
خالی نمی شود زمی لعل ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است
کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش
گلگل شده است پیکر سیمین بوستان
از بس که ابر تنگ کشیده است دربرش
جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک
چرخی که بر مراد بود سیر اخترش
گل آنچنان فریفته حسن خود شده است
کز شبنم است آینه دایم برابرش
در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است
کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش
بستان برات عیش ز دیوان نوبهار
اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
خالی نمی شود زمی لعل ساغرش