عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را
قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یک باره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
با آنکه هنوز از می دوشین مستم
در مهد طرب به خواب نوشین هستم
ای دست خدا بگیر لختی دستم
کز سخت‌دلی و سست‌بختی رستم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از بس که روی گرم به هر سو گذاشتیم
صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
از شرم ناکسی نگشودیم دیده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود
در دامن کرشمهٔ دلجو گذاشتیم
ما بر فریب چشم غزالانه باختیم
مجنون بازمانده به آهو گذاشتیم
امروز در زیارت دار است امنیت
آن سر که بر سر زانو گذاشتیم
یک باره کرد خوب-خرابی مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلی از نقشبندی های عشق آزاد می خواهم
دلی چون نامهٔ مجنون مادر زاد می خواهم
به جانم زنده گردانی، شفایم داده بیماری
بخواهم پاره کردن اوراق یک یک، باد می خواهم
نمی سنجم ملال خویش و بهر خوشدلی هر دم
نوای عندلیب و سایهٔ شمشاد می خواهم
تو محتاجی و من محتاجم ای خلوت نشین، لیکن
تو استعداد می خواهی و من ارشاد می خواهم
جگر خوردن مرا از های و هو خاموش می دارد
وگر نه عندلیبم، فرصت فریاد می خواهم
ندارم دستگیر، امیدوار از بخت بنشینم
نبینم دادگر، از خاک کسری داد می خواهم
به دلق آتش زدم، زنار بستم، یا صنم گفتم
ز زاهد طعنه، از راهب مبارک باد می خواهم
ندارم حجتی بهر مکافات فلک، عرفی
به عالم بر خلاف خود کسی را شاد می خواهم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۸
تنها نه دلق خود به می ناب شسته ایم
ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم
قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش
صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم
ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست
کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم
از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم
ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم
هم کفر ما به لذت و هم دین ما به ذوق
زنار و سبحه در شکر ناب شسته ایم
تاوان دل عطا بکن ای دل شکن که ما
از دفتر معامله این باب شسته ایم
عرفی ببین که گریه چه توفان نموده است
کز چشم بخت دوستی خواب شسته ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
سید ما بندهٔ خاص خداست
گوییا شد از جهان آزاد و رفت
قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت
تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت
برقعه ای از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت
کل شیئی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت
نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
هر کسی نقشی بر آبی می کشند
یا خیالی سوی آبی می کشند
گرچه می بندند نقشی درخیال
پیش مه رویم نقابی می کشند
می کشندم در خرابات مغان
گوئیا مست و خرابی می کشند
عاشقیم و عاشقان را بی حساب
می کشند و در حسابی می کشند
ما در میخانه را بگشوده ایم
باده نوشان خوش شرابی می کشند
سایه بان نعمت الله در نظر
بر مثال آفتابی می کشند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
فارغیم از ملک عالم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
ترک مستم می پرستم یللی
ساغر باده به دستم یللی
عهد با ساقی ببستم تننا
توبه را دیگر شکستم یللی
مدتی بوده اسیر بند عقل
از چنین بندی بجستم یللی
نیست گشتم از خود و هر دو جهان
از وجود عشق هستم یللی
دردسر می داد مخموری مرا
باده خوردم باز رستم یللی
زاهد هشیار را با من چه کار
سید رندان مستم یللی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
از دولت عشق عقل گشته پامال
مستقبل و ماضیم همه آمده حال
نه دی و نه فردا و نه صبح است و نه شام
ایمن شده عمرم ز مه و هفته و سال
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۷
عشق آمد و از مژدهٔ غم شادم کرد
وز بندگی عافیت آزادم کرد
هر موی مرا به یک جهان درد آراست
چندان که خراب بودم آبادم کرد
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
مسوزان
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجهٔ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
همت مردانه
ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی می‌گفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمی یابم که بس باشد مرا
مد آهم، سرکشی با خویشتن آورده ام
نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا
از دل صد پاره، گر صد سال در این خاکدان
زنده مانم، پاره ای هر سال بس باشد مرا
تا نیاساید نفس از رفتن و باز آمدن
رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا
ترک افغان می کنم، تا چند در این کاروان
چون جرس فریاد بی فریادرس باشد مرا؟
گر چه عمری شد ز مردم خویش را دزدیده ام
در سر هر کوچه ای چندین عسس باشد مرا
گر ز دل بیرون دهم خاری که دارم در جگر
آشیان آماده در کنج قفس باشد مرا
زنده می دارم به هر نوعی که باشد خویش را
گر چو آتش از جهان یک مشت خس باشد مرا
باد صائب دعوی آزادگی بر من حرام
گر به جز ترک هوس در دل هوس باشد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
دل سیه شد ز سیه خانه افلاک مرا
کی بود آینه زین زنگ شود پاک مرا؟
گره آن روز شود باز چو شبنم ز دلم
که به خورشید رساند نظر پاک مرا
عقده تاک فزون می شود از گریه تاک
مگر از آه گشاید دل غمناک مرا
چون جرس گر چه نیاسود زبانم ز فغان
نشد از ناله تهی، سینه صد چاک مرا
تا سرم گرم ز میخانه وحدت شده است
گردش جام بود گردش افلاک مرا