عبارات مورد جستجو در ۱۸۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
باز در پرده دل پرتو دلدار رسید
پرده داران خبری نوبت دیدار رسید
سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان
تا بمعراج حقیقت بسر دار رسید
مژده ده ای دل بیمار پرستانرا
که طبیبی زوفا بر سر بیمار رسید
آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز
تا بر آئینه بدانی زچه زنگار رسید
شاید ار شیخ برهمن شود و هندوی بت
تا که در کعبه عیان آن بت فرخار رسید
عشق حیدر شدت اکسیر مراد آشفته
که زر قلب تو امروز بمعیار رسید
پرده داران خبری نوبت دیدار رسید
سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان
تا بمعراج حقیقت بسر دار رسید
مژده ده ای دل بیمار پرستانرا
که طبیبی زوفا بر سر بیمار رسید
آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز
تا بر آئینه بدانی زچه زنگار رسید
شاید ار شیخ برهمن شود و هندوی بت
تا که در کعبه عیان آن بت فرخار رسید
عشق حیدر شدت اکسیر مراد آشفته
که زر قلب تو امروز بمعیار رسید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
باگه در ملک فقر سلطانیم
جان نثاران کوی جانانیم
شیوه ما بجز خطا نبود
گر ببخشی و گر کشی آنیم
ما پناهی در این جهان خراب
جز بکوی مغان نمیدانیم
گر بمیدان عشق بارد تیر
سر نخاریم و رخ نگردانیم
صوفی آسا بوقت وجد و سماع
آستین بر دون کون افشانیم
اوستادیم اهل دانش را
در دبستان عشق نادانیم
در گلستان تو نواسنجیم
تا بدانی هزار دستانیم
تا گلی همچو او بدست آریم
روز و شب در طواف بستانیم
خم نشینیم گر فلاطون وار
لیک در سر عشق حیرانیم
گو مده آب خضر جای شراب
جای اکسیر خاک نستانم
میتوان ترک خویش آشفته
لیک ما ترک عشق نتوانیم
هر چه کردیم غیر عشق بتان
بغرامت از او پشیمانیم
عشق همسایه است با واجب
تا نگوئی اسیر امکانیم
جان نثاران کوی جانانیم
شیوه ما بجز خطا نبود
گر ببخشی و گر کشی آنیم
ما پناهی در این جهان خراب
جز بکوی مغان نمیدانیم
گر بمیدان عشق بارد تیر
سر نخاریم و رخ نگردانیم
صوفی آسا بوقت وجد و سماع
آستین بر دون کون افشانیم
اوستادیم اهل دانش را
در دبستان عشق نادانیم
در گلستان تو نواسنجیم
تا بدانی هزار دستانیم
تا گلی همچو او بدست آریم
روز و شب در طواف بستانیم
خم نشینیم گر فلاطون وار
لیک در سر عشق حیرانیم
گو مده آب خضر جای شراب
جای اکسیر خاک نستانم
میتوان ترک خویش آشفته
لیک ما ترک عشق نتوانیم
هر چه کردیم غیر عشق بتان
بغرامت از او پشیمانیم
عشق همسایه است با واجب
تا نگوئی اسیر امکانیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
مرا ز عشق بسی منت است بر گردن
که بازداشته شوقم زخواب و زخوردن
نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث
که حلقه هاست ززلفت بگوش و بر گردن
چنان بنان جوم خوش که برنجان شهان
نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن
گرت هواست که در سولجان زلف افتی
سری چو گوی بمیدان بباید آوردن
بیا بطوف گلستان عشق ای بلبل
کزین چمن بگریزد سموم پژمردن
زسر عشق مزن لاف بعد ازین درویش
اگر بسر بودت شوق نفس پروردن
کسی که طالب جانان بود ببزم وصال
زجان بیایدش اول مفارقت کردن
مرا زطعن رقیبان چه کم شود از مهر
زنیش طالب نوشت نداند آزردن
برفت چون شب عمرت بگو مپای انجمن
که شمع را بسحرگاه باید افسردن
بمیر در ره مهر علی تو آشفته
که زندگی دهدت در هوای او مردن
که بازداشته شوقم زخواب و زخوردن
نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث
که حلقه هاست ززلفت بگوش و بر گردن
چنان بنان جوم خوش که برنجان شهان
نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن
گرت هواست که در سولجان زلف افتی
سری چو گوی بمیدان بباید آوردن
بیا بطوف گلستان عشق ای بلبل
کزین چمن بگریزد سموم پژمردن
زسر عشق مزن لاف بعد ازین درویش
اگر بسر بودت شوق نفس پروردن
کسی که طالب جانان بود ببزم وصال
زجان بیایدش اول مفارقت کردن
مرا زطعن رقیبان چه کم شود از مهر
زنیش طالب نوشت نداند آزردن
برفت چون شب عمرت بگو مپای انجمن
که شمع را بسحرگاه باید افسردن
بمیر در ره مهر علی تو آشفته
که زندگی دهدت در هوای او مردن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
پیران ز چاره عاجز در کار این جوانان
کاینان به سحر و اعجاز گشتند درس خوانان
بیمهر ساقی ما جز خون نکرد در جام
شرب مدام اینست در بزم مهربانان
بانی بگوی نائی اسرار دل کماهی
کس راز دل نپوشد از خیل رازدانان
چون نیست قدرت آن کایم در آستانت
چون سگ بلا به افتم در پای پاسبانان
پیمانه چشمکانت عالم به غمزه بگرفت
لشکرشکن که دیده اینگونه ناتوانان
هستند پاسبانان در میکده که دیدم
گشتند آسمان سای این سر بر آستانان
در حلقهای رسیدم آشفته دوش در سیر
مشغول ذکر دیدم فوجی ز بیزبانان
آنان همه قلندر آن ذکر نام حیدر
جمله ز جان گذشته مشغول یاد جانان
کاینان به سحر و اعجاز گشتند درس خوانان
بیمهر ساقی ما جز خون نکرد در جام
شرب مدام اینست در بزم مهربانان
بانی بگوی نائی اسرار دل کماهی
کس راز دل نپوشد از خیل رازدانان
چون نیست قدرت آن کایم در آستانت
چون سگ بلا به افتم در پای پاسبانان
پیمانه چشمکانت عالم به غمزه بگرفت
لشکرشکن که دیده اینگونه ناتوانان
هستند پاسبانان در میکده که دیدم
گشتند آسمان سای این سر بر آستانان
در حلقهای رسیدم آشفته دوش در سیر
مشغول ذکر دیدم فوجی ز بیزبانان
آنان همه قلندر آن ذکر نام حیدر
جمله ز جان گذشته مشغول یاد جانان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
لاله سرزد از دمن گل از چمن سبزه زجوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
می بخور بر طرف جوی و سرو گلروئی بجوی
می کشان سرخوش زباده عاشقان از وصل دوست
عارفان خامش ولی زهاد اندر های و هوی
جان زجانان مست شد می در قدح دیگر مریز
گلشن دل سبز شد گو سرو و گل از گل مری
وصل کعبه در نظر داری زرنج پا منال
گر قدم فرسوده شد ای زاهدا با سر بپوی
تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم
من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی
سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی
عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی
الحذر ای مردمک از موج چشم سیل خیز
دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی
بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه
دست از جانان نمی شوئی تو دست از جان بشوی
چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه
یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی
از ولی عصر جو درویش آشفته مرا
درد دل جز با مسیحای زمان هرگز مگوی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
من و معشوق و جام ناب صباح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
رنگ رز خواست که خمی کند از کور و کبود
رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو
که درین کاسه همانست که از خم پالود
زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال
که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود
بخرابات جهان واله و سرگردانیم
کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود
رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو
که درین کاسه همانست که از خم پالود
زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان
ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال
که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
باده از خم الهی خور و چندان می خور
که ترا باز رهاند همه از ننگ وجود
بخرابات جهان واله و سرگردانیم
کس نداند که چه حالست و چه افتاد و چه بود
قاسمی را ز شرابات الهی در ده
ساقی،امروز علی رغم جحودان حسود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
هله! ای یار گرانمایه،سبک روح جهانی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۶ - رجوع به بقیه حکایت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام
کو همه در راه یار ایثار کرد
هم تن و هم جان فدای یار کرد
چون شنید از جبرئیل او نام دوست
آمدش در گوش جان پیغام دوست
گفت وه وه از کجا بود این نوا
تا تن و جان را کنم بر آن فدا
کیست این گوینده ی پیغام دوست
تا کنم جان را نثار نام دوست
بلکه گر بهتر ز جان بودی مرا
کردمی بر نام جان بخشش فدا
دیده بگشود از یمین و از یسار
کز کجا بود این نوای جان شکار
نوجوانی دید بالای تلی
کوه و دشت از نور رویش منجلی
گفت کو را ای جوان نیکخوی
بار دیگر نام آن یکتا بگوی
آنچه دارم نیمی از آن مال تو
من فدای حال تو و قال تو
بار دیگر عندلیب خوش نوا
نغمه سر کرد از نوای جانفزا
یاد کرد آن طوطی از هندوستان
داد هندستان به یاد طوطیان
بلبلی بر یاد گلشن زد نوا
عندلیبان را همه دل شد ز جا
شعله زن شد آتش شوقش چنان
که نه خود دانست و نه جسم و نه جان
آری آری یاد جانان خوش بود
یادشان در سینه چون آتش بود
چون زند در خرمنی آتش شرر
شعله اش هر لحظه گردد تیز تر
گفت با او کی جوان بار دگر
نام آن یکتای بی همتا ببر
آنچه من دارم سراسر زان تو
هم تن و هم جان من قربان تو
گفت یک بار دگر آن جبرئیل
نام آن یکتای بیمثل و عدیل
شوق ابراهیم صد چندان فزود
کی ز نام آب تشنه شد ورود
واله و شیدا فتاد آنجا بروی
هر بن مویش همه سبوح گوی
گه فتادی واله و حیران به خاک
گاه کردی جامه بر تن چاک چاک
گه نشستی و گهی برخاستی
گه شدی افزون و گاهی کاستی
گه چو گل در صبحدم خندان شدی
گه چو ابری در چمن گریان شدی
چون خیال او تورا مجنون کند
پس نمی دانم وصالش چون کند
این بود تأثیر تصویر و خیال
پس اثر یا رب چه باشد در وصال
نام او تاراج در جانها کند
روی او یارب چه توفانها کند
گفت دیگر من ندارم یک تسو
بار دیگر نام او گو بهر او
بار دیگر آن همایون پر هما
لب گشود آنجا به تسبیح خدا
کرد گویا نام آن سلطان فرد
با خلیل الله نمی دانم چه کرد
پس خلیل الله بگفت ای حق پرست
آنچه من دارم همه زان تو است
گرد آور جمله را با خود ببر
باز اگر می خواهی اینک جان و سر
گفت او را جبرئیل ای باوفا
مرحبا صدمرحبا صد مرحبا
جبرئیلم من نخواهم ملک و مال
این و صد این مر تورا بادا حلال
هر دو عالم در وفایت غرق باد
افسر خلت تورا بر فرق باد
آفرین بر همت والای تو
زیب خلت خلعت بالای تو
این بگفت و کرد او بدرود و رفت
کرد پرواز و گذشت از چار و هفت
این ز پنج و شش شد آن از هفت و چار
چار و هفت و پنج و شش آمد حصار
نفس را باشد حصار این چار حد
راه او زین چار حد گردید سد
چون شود در خواب فارغ از خواس
می کند از شمع تجرید اقتباس
با ملایک باشد او را اعتناق
دور از ضیق النفس در اختناق
چون بمردن وارهد از شش جهات
هم از این چار اسطقس بی ثبات
هم از این نیلی حصار هفت طاق
زین سرای تنگ فیروزج رواق
وارهد از محبس و زندان تنگ
دور گردد زین قرینان مژنگ
سر برآرد از فضای عالمی
کاینجهان باشد ز دهلیزش خمی
لیکنش واحسرتا او را اگر
اندرین زندان نرسته بال و پر
مرغ بی پر از قفس چون شد برون
باشدش دل از غم پرواز خون
طایری کان را نه بال و پر بود
از گلستانش قفس خوشتر بود
خاصه گر آن را بود زنجیرها
هم بگردن هم به بال و هم به پا
مرغ بی پر را قفس مأمن بود
چون برون شد طعمه ی برزن بود
آنکه از زندان برندش پای دار
باشدش زندان بهشت نوبهار
زین سپس گویند آن کفار رد
بعد مردن لیسنا کنا نرد
در جهان جان و گلزار ارم
یاد آرند از چنین زندان غم
هم تن و هم جان فدای یار کرد
چون شنید از جبرئیل او نام دوست
آمدش در گوش جان پیغام دوست
گفت وه وه از کجا بود این نوا
تا تن و جان را کنم بر آن فدا
کیست این گوینده ی پیغام دوست
تا کنم جان را نثار نام دوست
بلکه گر بهتر ز جان بودی مرا
کردمی بر نام جان بخشش فدا
دیده بگشود از یمین و از یسار
کز کجا بود این نوای جان شکار
نوجوانی دید بالای تلی
کوه و دشت از نور رویش منجلی
گفت کو را ای جوان نیکخوی
بار دیگر نام آن یکتا بگوی
آنچه دارم نیمی از آن مال تو
من فدای حال تو و قال تو
بار دیگر عندلیب خوش نوا
نغمه سر کرد از نوای جانفزا
یاد کرد آن طوطی از هندوستان
داد هندستان به یاد طوطیان
بلبلی بر یاد گلشن زد نوا
عندلیبان را همه دل شد ز جا
شعله زن شد آتش شوقش چنان
که نه خود دانست و نه جسم و نه جان
آری آری یاد جانان خوش بود
یادشان در سینه چون آتش بود
چون زند در خرمنی آتش شرر
شعله اش هر لحظه گردد تیز تر
گفت با او کی جوان بار دگر
نام آن یکتای بی همتا ببر
آنچه من دارم سراسر زان تو
هم تن و هم جان من قربان تو
گفت یک بار دگر آن جبرئیل
نام آن یکتای بیمثل و عدیل
شوق ابراهیم صد چندان فزود
کی ز نام آب تشنه شد ورود
واله و شیدا فتاد آنجا بروی
هر بن مویش همه سبوح گوی
گه فتادی واله و حیران به خاک
گاه کردی جامه بر تن چاک چاک
گه نشستی و گهی برخاستی
گه شدی افزون و گاهی کاستی
گه چو گل در صبحدم خندان شدی
گه چو ابری در چمن گریان شدی
چون خیال او تورا مجنون کند
پس نمی دانم وصالش چون کند
این بود تأثیر تصویر و خیال
پس اثر یا رب چه باشد در وصال
نام او تاراج در جانها کند
روی او یارب چه توفانها کند
گفت دیگر من ندارم یک تسو
بار دیگر نام او گو بهر او
بار دیگر آن همایون پر هما
لب گشود آنجا به تسبیح خدا
کرد گویا نام آن سلطان فرد
با خلیل الله نمی دانم چه کرد
پس خلیل الله بگفت ای حق پرست
آنچه من دارم همه زان تو است
گرد آور جمله را با خود ببر
باز اگر می خواهی اینک جان و سر
گفت او را جبرئیل ای باوفا
مرحبا صدمرحبا صد مرحبا
جبرئیلم من نخواهم ملک و مال
این و صد این مر تورا بادا حلال
هر دو عالم در وفایت غرق باد
افسر خلت تورا بر فرق باد
آفرین بر همت والای تو
زیب خلت خلعت بالای تو
این بگفت و کرد او بدرود و رفت
کرد پرواز و گذشت از چار و هفت
این ز پنج و شش شد آن از هفت و چار
چار و هفت و پنج و شش آمد حصار
نفس را باشد حصار این چار حد
راه او زین چار حد گردید سد
چون شود در خواب فارغ از خواس
می کند از شمع تجرید اقتباس
با ملایک باشد او را اعتناق
دور از ضیق النفس در اختناق
چون بمردن وارهد از شش جهات
هم از این چار اسطقس بی ثبات
هم از این نیلی حصار هفت طاق
زین سرای تنگ فیروزج رواق
وارهد از محبس و زندان تنگ
دور گردد زین قرینان مژنگ
سر برآرد از فضای عالمی
کاینجهان باشد ز دهلیزش خمی
لیکنش واحسرتا او را اگر
اندرین زندان نرسته بال و پر
مرغ بی پر از قفس چون شد برون
باشدش دل از غم پرواز خون
طایری کان را نه بال و پر بود
از گلستانش قفس خوشتر بود
خاصه گر آن را بود زنجیرها
هم بگردن هم به بال و هم به پا
مرغ بی پر را قفس مأمن بود
چون برون شد طعمه ی برزن بود
آنکه از زندان برندش پای دار
باشدش زندان بهشت نوبهار
زین سپس گویند آن کفار رد
بعد مردن لیسنا کنا نرد
در جهان جان و گلزار ارم
یاد آرند از چنین زندان غم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۸
تا میکده باز و می به جام است
کار من خسته دل به کام است
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
دل از کف من ربوده ماهی
کش مهر فلک کمین غلام است
در دام کسی فتاده ام من
کش مرغ حرم اسیر دام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای واعظ هرزه گو کدام است
وان می که به دوست ره نماید
آیا به کدام نص حرام است
دامی که به راه عشق باشد
دیدیم که دام ننگ و نام است
از خانه ما که باد آباد
تا منزل دوست یک دوگام است
گفتند بسی فسانه ی عشق
این قصه هنوز ناتمام است
گفتم که دگر دلم مسوزان
گفتا که بسوزمش که خام است
در میکده زان شده صفایی
کاین مدرسه منزل عوام است
کار من خسته دل به کام است
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
دل از کف من ربوده ماهی
کش مهر فلک کمین غلام است
در دام کسی فتاده ام من
کش مرغ حرم اسیر دام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای واعظ هرزه گو کدام است
وان می که به دوست ره نماید
آیا به کدام نص حرام است
دامی که به راه عشق باشد
دیدیم که دام ننگ و نام است
از خانه ما که باد آباد
تا منزل دوست یک دوگام است
گفتند بسی فسانه ی عشق
این قصه هنوز ناتمام است
گفتم که دگر دلم مسوزان
گفتا که بسوزمش که خام است
در میکده زان شده صفایی
کاین مدرسه منزل عوام است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صبحدمان از می گل بوی مست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه