عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
تا چند به هر بزم که می خوانندت
از صدرنشینی چو مگس رانندت
ای خانه خراب، مهره ی نرد نه ای
جایی بنشین که بر نخیزانندت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
آشفته زلف را زصبا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!‏
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!‏
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!‏
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!‏
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!‏
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!‏
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
هر چند که خود دل ببلای تو سپردم
رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سر گشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید
کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
هرچند که از یار جز آزار ندیدم
هرچند که دیدم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی و در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکر بار ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
هان ای خضر که آب بقانوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای گل گله تو پیش هر کس چکنم
بیهوده فغان ز چرخ اطلس چه کنم
من بلبلم و خزان هجران دیده
پیش تو فغان گر نکنم پس چکنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ندیدم آن لب شیرین بخندد
ندیدم غنچه پروین بخندد
چه غم دارد دلم از زخم و از چاک
بگو بر دامن گلچین بخندد
ز شوقت هر کسی در انتظاری
بیا تا آن بگرید و این بخندد
گر این تأثیر دارد عشقبازی
به روز مهربانی کین بخندد
اگر گرید کسی برحال فرهاد
بگو بر خجلت شیرین بخندد
اسیر از گریه عالم گل فشان کرد
اگر گرید بگو رنگین بخندد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۷
دل افسرده هر خام جوش ما نمی داند
کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمی داند
زبان جور او را هیچ کس چون من نمی فهمد
بدآموز تمنا قدر استغنا نمی داند
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضا
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفه ی صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تعظیم مرا گرنه به مجلس کردی
نه عاری از این بود مرا نه دردی
تو گردی و من (سحاب) نبود عجب آن
کز فیض (سحاب) بر نخیزد گردی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را
مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی
ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد
اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را
به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری
خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را
مشام جان و جهانی یقین برآساید
اگر به شانه زنی زلف عنبرآگین را
چه کرده ام گنهی در جهان بگو با تو
بجز وفا که کمر بسته ای چنین کین را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما سر نهاده ایم به پایش بگو صبا
با سرو ناز تا که چرا سر کشد ز ما
گر عرضه می دهیم نیازی برش رواست
کاو پادشاه کشور حسنست و ما گدا
در موسمی که سایه ی سروست و وقت گل
از ما جداست سرو گل اندام ما چرا
دور از کنار ماست سهی سرو یار و هست
زین غصّه در میان دل و دیده ماجرا
مگذر ز ما و بر سر ما سایه ای فکن
کافکنده است بار فراقت مرا ز پا
محراب ابروان تو تا قبله ی دلست
جان در نیاز و دست دل ماست در دعا
بنمای آفتاب جمالت که می شود
جام جهان نمای ز روی تو با صفا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
به دردم غیر وصل تو دوا نیست
چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
ترا گر مهر ما نبود مرا هست
تو را صبر ار بود از من مرا نیست
وفا گر نیست جانا در دل تو
ولی چندین جفا بر ما روا نیست
جفا کردی و دل بردی زهی چشم
تو را شرم و حیا از روی ما نیست
چرا خود را ز ما بیگانه داری
چرا رحمت به حال آشنا نیست
کدامین پیرهن کز دست هجران
که هر دم در غم رویت قبا نیست
چو در عالم بجز تو کس ندارم
نگویی در دلت مهرم چرا نیست
نگارینا تو دانی در جهانم
به جان تو که جز لطف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست
بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست
دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی
چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست
به جان رسید دل من ز جور هجرانت
جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست
جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم
نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست
کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی
ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست
اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم
به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست
ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من
به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست
مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن
اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست
بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من
اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد
هزار جان و جهانم فدای آن دم باد
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد
چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی
که هر دمم به فلک می رسد ز غم فریاد
من از ملامت دشمن به عشق نگریزم
بیا که دل به تو دادیم و هرچه باداباد
مرا سریست ز عهدت به باد خواهد شد
که در طریقت عشقست عهد بر بنیاد
چو بخت یار نباشد ستیز نتوان کرد
دلا ز کار جهان همچو سرو باش آزاد
رقیب بی خرد آخر نصیحتم کم کن
چرا که با تو چنین حادثه بسی افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بر دلم جز جفا نمی آید
وز تو بوی وفا نمی آید
از طبیب دلم مسلمانان
هیچ بوی دوا نمی آید
گفته بود او درآیم از در وصل
آن ستمگر چرا نمی آید
چه توان کرد چون ز دست مرا
هیچ غیر از دعا نمی آید
درخور بندگان درگاهت
هیچ خدمت ز ما نمی آید
جنگ را بسته ای میان و ز تو
بوی صلح و صفا نمی آید
او خطایی بچه ست و می دانم
که از او جز خطا نمی آید
یار بیگانه گشت تا دانی
زان بر آشنا نمی آید
پادشاه جهان تویی ز چه روی
نظرت بر گدا نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
نگارا از فراقت سخت زارم
به سختی روزگاری می گذارم
نه خور دارم نه خواب از عشق رویت
چو زلف تو پریشان روزگارم
چو ابروی توأم پیوسته در خم
چو چشمان تو در عین خمارم
ز خاک کوی هجران آخر ای جان
نشانی تا به کی در دل غبارم
به بوی آنکه بر من رحمت آری
نشسته منتظر بر ره گذارم
نکردی هیچ رحمت بر دل من
از آن بی رحمتی بس شرمسارم
ببردی آب روی من به یکبار
چرا کردی چو خاک راه خوارم
مکن زین بیش بر من جور و خواری
مبر یکباره جانا اعتبارم
میان وادی جان رمیده
بجز تخم غم مهرت چه کارم
جهان را اختیاری نیست یارا
به دست باد دادم اختیارم