عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
تا خانه دل جای نمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم
شوریده سری جمله گرفتیم بگردن
آنگه چو سر زلف تو سودای تو کردیم
دیدیم دل و عقل ز خود دور به صد گام
آن روز که از دور تماشای تو کردیم
از پستی و بالا همه کس نعره برآورد
هر جا که حدیث قد و بالای تو کردیم
هر لحظه بما گرم تری از ستم و جور
تا در دل آنشکده مأوای تو کردیم
بر سینه ما چند نهد فرقت نو داغ
آخر نه به این سینه تمنای تو کردیم
ما از مناع دو جهان بود دل و دین
آن نیز نثار قد رعنای تو کردیم
چون رفت کمال از نظرت طلعت دلدار
قطع نظر از دیدۂ بینای تر کردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
تا دست به زلف یار بردیم
صبر از دل بی قرار بردیم
سیم و زر و جان و سر بر آن در
هر چار به اختیار بردیم
جانها کردیم در سر تیغ
سر نیز به پای دار بردیم
بردیم به خاک مهر آن روی
شمعی به سوی مزار بردیم
سر در پی آهوان مشکین
چون را سوی لاله زار بردیم
کردیم رقیب را کشانه
سگ را بستم شکار بردیم
گر شد ز کمال سرگران یار
درد سر ازین دیار بردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
ترا چون چشم خود دیگر به مردم دید نتوانم
دو چشم دیگری خواهم که از غیرت بپوشانم
زرشک از دیده خون ریزد گرم در دل فرود آئی
ز دل فریاد برخیزد گرت بر دیده بنشانم
چو از رخ زلف ببریدی گستی رشته عمرم
چو بر لب خال بنهادی نهادی داغ بر جانم
به طاق ابروان خوانم ترا پیوسته پیش خود
با این آیت رحمت به محرابت چو می خوانم
به خاک پای تو خود چون رسد گلگون اشک من
که در راه بیفتد هر دم منش چندانکه میرانم
در اشعار از دو چشم تر چو گفتم سرگذشتی دو
زهر بحری روان شد خون به جدول های دیوانم
کمال از دوریم گفتی چه بگذشته بر چشمت
چو تو رفتی در سیراب رفت از چشم گریانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
ترا در دل وفا باشد چه دانم
ز خوبان این کرا باشد چه دانم
فکندی وصل خود با روز دیگر
پس از مردن دوا باشد چه دانم
بکش گفتم مرا گفتی روا نیست
چنین کشتن روا باشد چه دانم
دعا ناگفته داری نسد دشنام
عطا پیش از دعا باشد چه دانم
به دیدن قانعم گفتم ز تو گفت
قناعت در گدا باشد چه دانم
مرا گفتی کجا باشد دل تو
چنین مسکین کجا باشد چه دانم
کمال این ریش را مرهم صبوریست
و لیکن آن ترا باشد چه دانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
را که هست ز ساعد در آستین پرسیم
به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم
در بنیم نشانم من غریب ز چشم
ترحمی نکنی هیچ پر غریب و بتیم
خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم
ندانمت ز که این خط گرفته تعلیم
به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا
شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم
همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را
امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم
مرا تمام بود نیم مدعی در عشق
کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم
کمال کیست که او را گدای خود شمری
مرا حقیر شمر کز تو متئیست عظیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
ترا گر بی وفا گفتم چه گفتم
غلط گفتم خطا گفتم چه گفتم
اگر گفتم ستم چندین روا نیست
حدیث ناروا گفتم چه گفتم
به همه دشنام من گفتی چه گفتی
یکی را صد دعا گفتم چه گفتم
من بیدل دوای دیده ریش
برون ز آن خاک پا گفتم چه گفتم
من خاکی به خاک آستانت
حدیث تونیا گفتم چه گفتم
دل من با چنان بیگانه خونی
کجا شد آشنا گفتم چه گفتم
کمال آهسته میپرسی چه گفتی
نمیپرسی مرا گفتم چه گفتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
جان دارم و دل دارم سر دارم و زر دارم
گر از تو رسد فرمان دل از همه بر دارم
تو عمر منی زآن وجه من بی تو نخواهم جان
تو چشم منی زآن رو من با تو نظر دارم
من هیچ نمی مانم با زاهد خشک اما
او دامن تر دارد من دیدۂ تر دارم
از آه سحر صوفی بزدای دل تیره
کاین آینه روشن من از آه سحر دارم
گویند کمال از تو عیب است نظر بازی
گر عیب من این باشد من خود چه هنر دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
چرا رنجید یار از من گناه خود نمی دانم
چگونه پاک سازم باز راه خود نمی دانم
اگر ند گریز افتد مرا از جور چشم او
بجز در سایه زلفش پناه خود نمی دانم
به سوی او گرم چون آب و آتش قاصدی باید
چنین قاصد برون از اشک و آه خود نمی دانم
بمه دیدن کسان را هست عید و شادمانیها
مرااین عید کی باشد بماه خود نمیدانم
پری رویان همه جسمند و او نورو درین دعوی
ز روی دوست روشنتر گواه خود نمی دانم
مرا در جنت اعلی قرار دل کجا باشد
که جز خاک درش آرامگاه خود نمی دانم
اگر گوید کمال از خاک راه ماست هم کمتر
من این بی حرمتی جز عز و جاه خود نمی دانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
چه بودی گر شبی در خواب رفتی چشم بیدارم
مگر دیدار بنمودی ز روی مرحمت بارم
اگر صاحبدلی بودی که بر من مرحمت کردی
بگوش او رسانیدی حدیث چشم بیدارم
دلم دلبستگی دارد که بر خاک درش میرد
ولی هرگز بکوی او گذر کردن نمی بارم
گر آن بدمهر سنگین دل نگیرد دست من روزی
شبی در حضرت باری بزاری دست بردارم
شود رشک گلستان ارم صحن سرای من
اگر روزی چو بخت از در در آید سرو گلبارم
اگر سرو قبا پوشم بخاکم بگذرد روزی
کفن برخورد با سازم هزاران نعره بردارم
کمال خسته را دیگر نصیحت کی قبول افتد
خدا را بگذر ای ناصح بحال خویش بگذارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
چه خسته میکنی ای جان به غمزه خاطر مردم
یکی نگر سوی غمدیدگان به چشم ترم
شنیده ام که تو گفتی بد است حال فلامی
را که گفت که بگشا دهن به غیبت مردم
شبی که با تو نشیئم کدام بخت و سعادت
دمی که با تو بر آرم کدام ناز و تنعم
اگر به صدر چمن میگذشت سرو به بالا
به عهد قد تو دیگر نداشت حد تقدم
بر آستان تو زاندم که بافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
شب فراق مپرسید از کمال حکایت
چو گل برفت نیاید ز عندلیب تکلم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
چه خوش بود آن شبی کز در در آمد بار مهرویم
رخش بوسیدم و لب هم دگرها را نمی گویم
مه خرگه نشین آن شب مرا زانو زدی صد جا
چو آن ترک از سرمستی نهادی سر به زانویم
کجا بابم من آن دل را که کردم بر در او گم
که در بتخانه گمگشتست و من در کعبه میجویم
زیارتگاه من سازید طاقی در ره مستان
که خواهد کشت میدانم به ناز آن چشم و ابرویم
دلا کر گویدت دلبر که دلها گوی ما باشد
به چوگان سر زلفش بگو من هم همین گویم
برای مستی من گو میاوره آب می ساقی
که از خاک سر کویش صبا می آورد بویم
کمال از خضر پرسش کرد وصف چشمهاش گفتا
چو آن لب دیده ام ژان آب اکنون دست می شویم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
چه خوشتر دولتی زینم که دایم با تو بنشینم
که سیری نیست از رویت مرا چندانکه میبینم
به چشم ناتوان زینسان که بردی خوابم از مژگان
نه بیند که به خواب اکنون که آید سر به بالینم
شب هجرانت از هر سو فشاندم اشک دور از تو
چو مه گشت از نظر غایب به رفت از دیده پروینم
گیم پیش کسان خوانی مسگ کو گه گدای در
برد هر کس حسد بر من مکن تعظیم چندینم
البت را چون نگویم کز دهانت هست نازکتر
که جان بر یک سر موی تو نتوانم که بگزینم
حدیث حسن رخسارت چو گل تا کرده ام دفتر
ورق را سرخ روئیهاست از گفتار رنگینم
مرا گوئی کمال آئین عاشق بی دلی باشد
اگر بیدل نیم جانا من از عشق تو بیدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
حقوق ناز و عتاب حبیب من دانم
تو حق شناس نئی ای رقیب من دانم
نهاده بر سر خوان عشق او کباب جگر
به نیت که نهاد آن نصیب من دانم
چو من کشیده ام از جور او بسی فریاد
چها کشید ز گل عندلیب من دائم
نهفته معنی نازک بسبست در خط بار
تو فهم آن نکنی ای ادیب من دانم
دلم به زلف تو چونست ازین غریب مپرس
که شام چون گذرد بر غریب من دانم
صبا چه گفت شنیدی به من رها کن زلف
که عطرسای منم قدر طببه من دانم
کمال غم مخور از درد دل که دلبر گفت
که این علاج نداند طبیب من دانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
خال ب نسته داغ جانم
دل سوخته اینه و کشته آنم
خاکی که بر آن نشان آن پاست
از آب بقا دهد نشانم
تارخ نهمش پس از قنا نیز
شطرنج کنید از استخوانم
چندم ز در ای رقیب رانی
منهم ز سگان آستانم
از چشم تو داد خواستم گفت
من ترکم و پارسی ندانم
نادیده زمان وصلت ای دوست
نرسم ندهد اجل امانم
هندوی مبارک است گفتی
در فال نو خال دلستانم
من نیز در آن سرم که صد جان
در پای مارکت نشانم
در پیش کمال اگر نشینی
بردیده روشنت نشانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم
تو گونی جادوان مست در محراب میدیدم
ز دست چشم و دل آندم تن غمدیده خود
گهی در آتش محنت گهی در آب میدیدم
را تمنای رخ و زلفت چو میکردم در آن سودا
بروز روشن آن ساعت شب مهتاب میدیدم
به گرد خاطر غمگین چرا گشتی می رنگین
گر از جام لبت جان را دمی سیراب میدیدم
چو خاک آستان تو همی آید بچشم من
گشاده بر در بختم دری ز آن باب میدیدم
ز هجرت سوختم راحت نمی کردم تمنائی
ولی هر گونه محنت را بی اسباب میدیدم
کمال خسته را هر دم به یاد لعل دربارت
روان از چشمه چشمش عقیق ناب میدیدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
دارم آن سر که سر زلف نگاری گیرم
بر سر کوی دلارام قراری گیرم
خرقه بفروشم و دفتر گرو باده کنم
جام می نوشم و از روضه کناری گیرم
آستین بر همه افشانم و از جان و جهان
دست کوته کنم و دامن باری گیرم
نکنم توبه و در حلقة سودا زدگان
با سر زلف نگاری سرو کاری گیرم
گرچه روزی بشب آورد پندار که من
از خطت بر دل آشفته غباری گیرم
گو نصیحت مکن از روی تو ای زاهد شهر
ناصع آن نیست که او را به شمار گیرم
گر تو سیب زنخ خویش نپوشی ز کمال
من برای دلم از روی تو باری گیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
درین زحمت که این نوبت من از ریش درون دارم
نه هشتم طاقت رفتن نه امکان سکون دارم
درون خلوت خاطر توئی محرم تو میدانی
که شوق آرزومندی زتر از حد برون دارم
تو همچون صبح میخندی و من چون شمع میگریم
نمی دانی که این حالت من از سوز درون دارم
از وصلت پادشاهان را بجز حرمان نشد حاصل
من بی حاصل مسکین چنان امید چون دارم
از دل یک قطره خون ماندست از هجر جگر سوزت
ولی در جویبار دیده صد دریای خون دارم
ندیدم هیچ بر جز خواری از سرو قدت هرگز
چه سود از همت عالی چو بخت سرنگون دارم
مرا عاقل اگر دیوانه خواند آشفته می گوید
ندارد عقل و پندارد که من چون او جنون دارم
کمال از دینی دونم چه ترسانی چه می گویی
جوانم عاشقم مستم، غم دنیای دون دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
دل برفت از دست ما تنها نه دل دلدار هم
سینه از داغ جدانی خسته و انگار هم
آخر آمد روز وصل و روزگار عیش نیز
چشم خوابانید بخت و دولت بیدار هم
گر بگویم پیش باران درد بی باری خویش
بر من بیدل بگرید بار هم اغیار هم
بیوفانی بین کزو جز پرسشم امید نیست
خاطر باری نمیجوید بدین مقدار هم
گر برنجاند مرا بسیار تر از دیگران
هم نرنجم بلکه دارم منت بسیار هم
تا غم و اندوه او غمخوار و مونس شد مرا
فارغ و آسوده ام از مونس و غمخوار هم
با رخ او مهر پنهان چند میورزی کمال
کاین سخن در کوی شد مشهور و در بازار هم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
دوش آرزونی شکسته بودم
با زلف کجش نشسته بودم
پیوند به آن طناب کرده
از رشته جان گسسته بودم
دست من و زلف یار حاشا
بر خویش دروغ بسته بودم
خوش بود دلم به ناز آن چشم
از غمزه اگرچه خسته بودک
تا بر کف پاش مالم این روی
صد باره به اشک شسته بودم
از آتش هجر چشم به دور
آن شب چو سپند جسته بودم
فی الجمله به دولت رخ دوست
از ننگ کمال رسته بودم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
دوش با خود ترانه می گفتم
غزل عاشقانه می گفتم
جام بر کف حکایت لب بار
به شراب مغانه میگفتم
شیم از زلف او چو بود دراز
با خیالش نسائه میگفتم
صفت دانه های گوهر اشک
پیش در یگانه میگفتم
در میان ستاره ها مه را
پیش حسنش سهانه میگفتم
غمزه اش را چو نی می گفتند
دل خود را نشانه میگفتم
ز آتش روی مجلس افروزش
شمع را یک زبانه میگفتم
سر زلفش چو شانه میزد باد
اصلح الله شانه میگفتم
گر ز سر می گذشت آب دو چشم
باکس این ماجرا نه میگفتم
تا دم صبح سرگذشت کمال
سر بر آن استانه می گفتم