عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
هر لحظه غمزه ها به جفا نیز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وانگه اسپر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکائی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز می کنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدم به آه سحرخیز می کنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده حلال چه پرهیز می کنی
شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقنست اگر عزیمت تبریز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وانگه اسپر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکائی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز می کنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدم به آه سحرخیز می کنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده حلال چه پرهیز می کنی
شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقنست اگر عزیمت تبریز می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا
درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه
زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی
از سر زلف دلکشت کس نشنید بوی جان
تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی
جان نفشانده بر در کعبه وصل دلبران
طرف مکن چو از سره صدق و صفا نیامدی
هست کمال گفتیم این همه درد گرد تو
درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا
درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه
زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی
از سر زلف دلکشت کس نشنید بوی جان
تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی
جان نفشانده بر در کعبه وصل دلبران
طرف مکن چو از سره صدق و صفا نیامدی
هست کمال گفتیم این همه درد گرد تو
درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشداین چیست صبا تاکنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد زخواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سرزلف او
گفت روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شداین ماجرا
جام رهاکن در و چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
ما گل زکجا وین همه ما یه حسن از کجا
قبله هرملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همه قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که زخم من است صیدمرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشداین چیست صبا تاکنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد زخواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سرزلف او
گفت روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شداین ماجرا
جام رهاکن در و چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
ما گل زکجا وین همه ما یه حسن از کجا
قبله هرملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همه قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که زخم من است صیدمرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
با آن که بر شکستی چون زلف خویش مارا
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجاده بردن آیینه خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجاده بردن آیینه خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را
ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
دامن خرگه براندازد به شبها تا مگر
گم رهی در منزل او باز یابد راه را
ره نمایان فلک با شب روان ره گم کنند
ترک من گر بر نگیرد دامن خرگاه را
گر شبی در زلف مشکین روی را پنهان کند
رهبری را برفروزم شعله های آه را
یوسف مصری اگر حسنی بدین سان داشتی
عکس رویش پرمه و خورشید کردی چاه را
ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
دامن خرگه براندازد به شبها تا مگر
گم رهی در منزل او باز یابد راه را
ره نمایان فلک با شب روان ره گم کنند
ترک من گر بر نگیرد دامن خرگاه را
گر شبی در زلف مشکین روی را پنهان کند
رهبری را برفروزم شعله های آه را
یوسف مصری اگر حسنی بدین سان داشتی
عکس رویش پرمه و خورشید کردی چاه را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمایی که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
شسته باشد ورق دفتر دانایی را
دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم
بهر خوبان بکشم منت بینایی را
ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر
کاعتباری نبود مردم هرجایی را
گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به
عاشقم بهر سخنهای تو گویایی را
آفریده ست تو را بهر بهشت آرایی
چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را
روی ها را همه دارند ز زیبایی دوست
دوست دارم سبب روی تو زیبایی را
چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام
بافت مستی و پریشانی و شیدایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمایی که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
شسته باشد ورق دفتر دانایی را
دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم
بهر خوبان بکشم منت بینایی را
ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر
کاعتباری نبود مردم هرجایی را
گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به
عاشقم بهر سخنهای تو گویایی را
آفریده ست تو را بهر بهشت آرایی
چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را
روی ها را همه دارند ز زیبایی دوست
دوست دارم سبب روی تو زیبایی را
چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام
بافت مستی و پریشانی و شیدایی را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما
شرح لب او می دهد شیرینی گفتار ما
دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او
افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما
با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس
کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما
هر یک زما در انجمن لافی ز مردی می زند
بنمای زلف پر شکن تا بشکند پندار ما
گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی
تاحشر شکری می کنیم از بخت برخوردار ما
گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش نفس
زحمت مکش هم جنس او این دل بیمار ما
باری دگرگویی مکن از آب خالی دیده را
بی شست و شویی کی شود شایسته دیدار ما
شرح لب او می دهد شیرینی گفتار ما
دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او
افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما
با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس
کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما
هر یک زما در انجمن لافی ز مردی می زند
بنمای زلف پر شکن تا بشکند پندار ما
گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی
تاحشر شکری می کنیم از بخت برخوردار ما
گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش نفس
زحمت مکش هم جنس او این دل بیمار ما
باری دگرگویی مکن از آب خالی دیده را
بی شست و شویی کی شود شایسته دیدار ما
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چشم مستش دوش میدیدم به خواب
کرده بود از ناز آغاز عتاب
گفت کای مشتاق خوابت می برد
هل یکون النوم بعدی مستطاب
شرم بادت آن همه دعوی چه بود
چشم عاشق را بود پروای خواب
هر که در هجران بیاساید دمی
جاودان از دوست ماند در حجاب
خوابم از بهر خیالت آرزوست
من عتابت را همین دارم جواب
حال ما دور از تو میدانی که چیست
حال چشم بی نصیب از آفتاب
در فراقت آنچه بر ما می رود
اهل دوزخ را نباشد آن عذاب
آب حیوانی و ما در آتشم
وه که گر بنشانی آن آتش به آب
بی تو از خوبان نیاساید همام
تشنه کی سیراب گردد از سراب
کرده بود از ناز آغاز عتاب
گفت کای مشتاق خوابت می برد
هل یکون النوم بعدی مستطاب
شرم بادت آن همه دعوی چه بود
چشم عاشق را بود پروای خواب
هر که در هجران بیاساید دمی
جاودان از دوست ماند در حجاب
خوابم از بهر خیالت آرزوست
من عتابت را همین دارم جواب
حال ما دور از تو میدانی که چیست
حال چشم بی نصیب از آفتاب
در فراقت آنچه بر ما می رود
اهل دوزخ را نباشد آن عذاب
آب حیوانی و ما در آتشم
وه که گر بنشانی آن آتش به آب
بی تو از خوبان نیاساید همام
تشنه کی سیراب گردد از سراب
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
منتظر باشند شب ها عاشقان ناکرده خواب
تا بر آید بامداد از شرق کویت آفتاب
آفتابی می کند از مشرق رویت طلوع
کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
پر تو روی تو نگذارد که بینم صورتت
دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد
گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب
حسن را از دیدهها پیوسته پنهان داشتن
جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب
جزوصالت آرزویی نیست جان را از جهان
عقل می گوید خیال است این مگر بینی به خواب
اگر شراب این است کز عشق تومار ادر سر است
باده مستان را فریبی می نماید چون سراب
در میان غنچه خندان گل هر بامداد
می نماید قطرهها چون بر رخخوبان گلاب
چیست دانی آن صبا جون وصف حسنت می کند
در دهان غنچه از ذوق لبت می آید آب
از انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام
هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب
تا بر آید بامداد از شرق کویت آفتاب
آفتابی می کند از مشرق رویت طلوع
کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
پر تو روی تو نگذارد که بینم صورتت
دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد
گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب
حسن را از دیدهها پیوسته پنهان داشتن
جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب
جزوصالت آرزویی نیست جان را از جهان
عقل می گوید خیال است این مگر بینی به خواب
اگر شراب این است کز عشق تومار ادر سر است
باده مستان را فریبی می نماید چون سراب
در میان غنچه خندان گل هر بامداد
می نماید قطرهها چون بر رخخوبان گلاب
چیست دانی آن صبا جون وصف حسنت می کند
در دهان غنچه از ذوق لبت می آید آب
از انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام
هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون لبت از مصر کی خیزد نبات
کز نباتت می چکد آب حیات
دوستانت زاب حیوان بی نصیب
تشنگان جان داده نزدیک فرات
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
دفع ظلمت را میان کاینات
پیش نقش رویت ایمان آورند
بت پرستان زمین سومنات
بود در خوبان نظر کردن حرام
حسنت آمد کرد محو سیئات
از کمند زلف جان آویز تو
جان ندارد هر که می جوید نجات
صبر فرمایی مرا در عاشقی
چون نمایم بر سر آتش ثبات
گر کند چشمت به درویشان نظر
مایه حسن تو را باشد زکات
زندگانی را ز سر گیرد همام
گر به خاکش بگذری بعداز وفات
کز نباتت می چکد آب حیات
دوستانت زاب حیوان بی نصیب
تشنگان جان داده نزدیک فرات
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
دفع ظلمت را میان کاینات
پیش نقش رویت ایمان آورند
بت پرستان زمین سومنات
بود در خوبان نظر کردن حرام
حسنت آمد کرد محو سیئات
از کمند زلف جان آویز تو
جان ندارد هر که می جوید نجات
صبر فرمایی مرا در عاشقی
چون نمایم بر سر آتش ثبات
گر کند چشمت به درویشان نظر
مایه حسن تو را باشد زکات
زندگانی را ز سر گیرد همام
گر به خاکش بگذری بعداز وفات
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
گوان را بر دلی کو یا نبی مست
دلم خود رفت و می دانم که روزی
بمهرت هم بشی خوشیانم از دست
به آب زندگی ای خوش عبارت
لوانت لاو، آج من دیل ویان بست
دمی بر عاشق خود مهربان باش
کژی سر مهر ورزی کست بو گست
اگر روزی نبینم روی خوبت
بشان شهرانره او سر زنان دست
به مهرت گر همام از جان بر آید
مواژش کان یوان بمرت و وارست
گرم خا وا کرى بشتم بوینی
بیویت خته بوم ژاهنام سرمست
گوان را بر دلی کو یا نبی مست
دلم خود رفت و می دانم که روزی
بمهرت هم بشی خوشیانم از دست
به آب زندگی ای خوش عبارت
لوانت لاو، آج من دیل ویان بست
دمی بر عاشق خود مهربان باش
کژی سر مهر ورزی کست بو گست
اگر روزی نبینم روی خوبت
بشان شهرانره او سر زنان دست
به مهرت گر همام از جان بر آید
مواژش کان یوان بمرت و وارست
گرم خا وا کرى بشتم بوینی
بیویت خته بوم ژاهنام سرمست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بوی خوشت همره باد صباست
آنچه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
ناله مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این بوی بهشت از کجاست
ای گل نوخاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
ناز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
صحبت آیینه نخواهد همام
در نظرش گر چه سراسر صفاست
آنچه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
ناله مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این بوی بهشت از کجاست
ای گل نوخاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
ناز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
صحبت آیینه نخواهد همام
در نظرش گر چه سراسر صفاست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حسنت چو اشتیاق دلم بی نهایت است
وز عاشقان فراغت بارم به غایت است
با چشم مست و زلف پریشان نهاد او
همرنگ میشویم چه جای کنایت است
عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران
ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است
چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را
شادم که التفات دلیل عنایت است
دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد
روی تو دید گفت امید هدایت است
وز عاشقان فراغت بارم به غایت است
با چشم مست و زلف پریشان نهاد او
همرنگ میشویم چه جای کنایت است
عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران
ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است
چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را
شادم که التفات دلیل عنایت است
دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد
روی تو دید گفت امید هدایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
حسنی که هست روی تورا بی نهایت است
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانه های خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولت لبت
امروز کان قند و شکر این ولایت است
افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت
ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است
من کیستم که دست به زلفت کنم دراز
بویش صبا اگر به من آرد کفایت است
از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین
اوصاف روی و موی تو محکم روایت است
هشیار کی شود دل سرگشته همام
چون مستیش زنرگس مستت کفایت است
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانه های خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولت لبت
امروز کان قند و شکر این ولایت است
افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت
ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است
من کیستم که دست به زلفت کنم دراز
بویش صبا اگر به من آرد کفایت است
از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین
اوصاف روی و موی تو محکم روایت است
هشیار کی شود دل سرگشته همام
چون مستیش زنرگس مستت کفایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست
وقت پر وردنجان است که جانان اینجاست
نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز
نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست
خبری از دل ضایع شد زندانی
باز پرسید که آن سرو خرامان اینجاست
من ز غیرت شوم آتشکده یی گر یابد
آگهی خضر که اسکندر خوبان اینجاست
شتر از مصر به تبریز میارید دگر
کان شکر را چه محل این شکرستان اینجاست
هر که او را ادب مجلس شاهان نبود
گو بدین در مگذارید کد سلطان اینجاست
بندگی را کمر امروز ببندید به جان
چون نبندیم میان یوسف دوران اینجاست
چشم و ابروی تو کردند اشارت به همام
که ازین حسن وملاحت بگذرکان اینجاست
ماه خود کیست ندارم سر خورشید فلک
سایه لطف خدا روح دل و جان اینجاست
وقت پر وردنجان است که جانان اینجاست
نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز
نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست
خبری از دل ضایع شد زندانی
باز پرسید که آن سرو خرامان اینجاست
من ز غیرت شوم آتشکده یی گر یابد
آگهی خضر که اسکندر خوبان اینجاست
شتر از مصر به تبریز میارید دگر
کان شکر را چه محل این شکرستان اینجاست
هر که او را ادب مجلس شاهان نبود
گو بدین در مگذارید کد سلطان اینجاست
بندگی را کمر امروز ببندید به جان
چون نبندیم میان یوسف دوران اینجاست
چشم و ابروی تو کردند اشارت به همام
که ازین حسن وملاحت بگذرکان اینجاست
ماه خود کیست ندارم سر خورشید فلک
سایه لطف خدا روح دل و جان اینجاست