عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند
مصرع موج ‌گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم ‌تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بی‌نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِ‌تری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ ‌که ‌گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی‌ کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست می‌کشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانه‌ها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بی‌پا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد می‌دادند گردون ریختند
با چکیدن‌، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعه‌ای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار می‌بستند نقش
نقطه‌ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
نرسته‌اند شرر وحشیان این کهسار
که دل ز سنگ‌ گرفتند و بر هوا بستند
نیاز طره اوکن اگر دلی داری
که ماهیان سعادت اسیر این شستند
ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا
چو جام می همه جا بیدلان تهی‌دستند
به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید
نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
درآن بساط‌که منظور حسن یکتایی‌ست
ترحم است بر آیینه‌ای ‌که نشکستند
حذر ز الفت دلها درین جنون محفل
که شیشه‌های شکستن بهانه بد مستند
نمی‌توان به‌کمانخانهٔ فلک آسود
کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت
خیال نیستیی هست‌کاینقدر هستند
چو شمع بر نفسی چند گریه‌ کن بیدل
که سو‌ختند و به رمز فنا نپیوستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند
مقیم عالم نازند هر کجا هستند
چو اشک شمع شرر مشربان آزادی
ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستند
همین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس
کدام رشته‌کزین پیچ و تاب نگسستند
عنان‌کشان هوس صنعت نظر دارند
خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند
به عاشقان همه‌گر منصب‌گهر بخشی
همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند
نکرده‌اند زیان محرمان سودایت
اگر ز خویش‌گسستند باکه پیوستند
چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت
شدند آب و غبار نگاه نشکستند
ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز
که ساکنان ادبگاه نیستی‌، هستند
کدام موج ندامت خروش طاقت نیست
شکستگان همه آواز سودن دستند
در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل
دمید عقدهٔ دل معنیی‌که می‌بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
مصوران به هزار انفعال پیوستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو
فضول چند که پامال فطرت پستند
به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن
دلی‌که در خم زلف تواش گره بستند
ز آفتاب گذشته است مد ابروبت
کمانکشان زه ناز پر زبردستند
دماغ‌سوختگان بیش از این وفا نکند
سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند
ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر
به دور ما قدح آفتاب بشکستند
در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها
حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت
که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند
ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است
که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل
که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند
درگرفتند آتشی‌ کز خشک و تر برخاستند
بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود
دامن ‌افشان چون غبار از هر گذر برخاستند
پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن
یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند
دعوی ‌آزادگی‌ کم ‌نیست ‌گر زین دشت و در
گردبادی چند دامن برکمر برخاستند
سرنگونی‌ کاش می‌بردند از شرم شکست
این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند
از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت
یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند
گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد
شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند
از تلاش آسودگان دل جمع‌ کردند از جهات
همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند
ترک تعظیم رعونت کن که عالی‌ همتال
تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند
آبیار نخلهای این ‌گلستان شرم بود
تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند
کس ‌درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد
آه از آن یاران ‌که از ما پیشتر برخاستند
قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان
درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند
بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
محفل هستی به تحریک دلی آراستند
دانه‌ای در شوخی آمد حاصلی آراستند
ذره تا خورشید بال‌افشان‌انداز فناست
عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند
عقدهٔ‌ کار دو عالم دستگاه هوش بود
بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند
دل غبار آورد و چشمی‌ گشت با نم آشنا
غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند
کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست
هرکجاگم‌گشت ره سرمنزلی آراستند
قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود
گرد حیرت جلوه‌گرشد ساحلی آراستند
ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی
مشق حق‌ کردند و فرد باطلی آراستند
بی‌نیازبها به توفان عرق داد احتیاج
کز نم خجلت جبین سایلی آراستند
چون جرس از بسکه پیش‌آهنگ ساز وحشتیم
گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند
دست هر امید محکم داشت دامان دلی
یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا می‌روم آشوب تپشها‌ی دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم نسبتی‌ام
کشتی‌ام داشت ‌شکستی ‌که به ‌ساحل بستند
نذر بینایی‌.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوش‌کز جیب عدم تهمت هستی‌گل‌کرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی‌ ست
آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال‌ کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستی‌ست ‌که بر دل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی‌ پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان‌ کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی‌ سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده ‌که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون‌ کرد
خمیازه عنان‌ گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست
هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبله‌پایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال‌، سر دربه‌دری چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند
پرواز جنون ‌کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند
درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید
پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند
ترک ادب این بس‌ که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانه‌جوست بر این خنده‌ها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکه‌گفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب‌، توبر سرخاکم بیا بخند
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ای‌گل بهار رفت برای خدا بخند
منعم‌! غبار چهرهٔ محتاج‌، شستنی‌است
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یک‌گل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بی‌دست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دندان‌نما بخند
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحه‌ات زن و سرتا به پا بخند
با صبح ‌گفتم از چه بهار است خنده‌ات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی ‌گریست
پیری‌ کنون تو گل‌ کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای بی‌نصیب عشق به ‌کار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمع‌کن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریه‌ات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقی‌ست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانه‌سنجی عنقایی‌ات رساست
چندی به قاه‌قاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژه‌ای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زین‌کشت‌خون به‌دل چه‌ضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده می‌کند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکی‌کند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند
بر زندگی چو صبح‌ گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته به‌گردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
حسرت زلف توام بود شکستم دادند
وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ
نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون‌ گشته‌ که آیینهٔ درد است امروز
حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر
گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ ‌گوهر شده‌ام
آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من
سجده‌ کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان ‌کرد که در قافلهٔ عرض نیاز
جرس آهنگ دل ناله‌پرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است
دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسباب‌گذشت
به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس
اینقدر دامن آلوده که هستم دادند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت‌ گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
تا شدم ‌گرم طلب عجز درایم‌ کردند
گام اول چو سرشک آبله پایم ‌کردند
چه توان‌کرد زمینگیری تسلیم رساست
خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانی‌ام از اطلس افلاک نرفت
بی‌تکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود می‌خورم و می‌بالم
پهلوی‌ کاسته چون شمع غذایم‌ کردند
سخت‌جانی به تلاش غم جاهم فرسود
استخوان داشتم افسون همایم‌ کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید
راستی رفت ‌که ممنون عصایم ‌کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم
قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب
تا شوم محرم خود دورنمایم ‌کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن
تشنهٔ خون خود از آب بقایم‌کردند
زحمت هستی‌ام از قامت پیری دریاب
چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
می‌کند گریه عرق ‌گر مژه بر می‌دارم
ناکجا منفعل از دست دعایم‌کردند
الم عین وسوا می‌کشم و حیرانم
یارب از خود به چه تقصیر جدایم‌کردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل
آه ازین ساغر عبرت‌ که بنایم‌ کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی ‌که تمنا به خیالت می‌سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن ‌کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن ‌کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن‌ کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده‌ای داشت دل سوخته شیون‌ کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان‌ کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران‌ کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری‌ که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان‌ کردند
زین‌ چمن حاصل‌ عشاق همین‌بس‌ که‌ چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادب‌پرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهان‌کردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان ‌کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان‌ کردند
بحر امکان چوگهر شوخی‌یک‌موج نداشت
از پریشان‌نظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمی‌گرداند
دل چه مقدارگران‌کشت‌که ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان ‌کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ذره تا مسهر هزار آینه عریان‌ کردند
ما نگشتیم عیان هر چه نمایان ‌کردند
بیخودی حیرت حسن عرق ‌آلود که داشت
که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند
حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ
بوی گل آینه‌ای بود که پنهان کردند
دل هر ذره چمنزار پر طاووس است
گر‌د ما را به هوای که پریشان کردند
سرو برگ طلبی ‌کو که نفس‌ِ سوختگان
نیم لغزش به هزار آبله سامان‌کردند
سعی جوهر همه صرف عرض‌آرایی‌هاست
سوخت نظاره به این رنگ‌که مژگان‌کردند
وضع تسلیم جنون عافیت‌آباد دل است
این گهر را صدف از چاک گریبان کردند
عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست
آب شد آتش ‌گبری که مسلمان ‌کردند
بیدماغی چه‌گریبان‌که نداده‌ست به چاک
تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکان‌کردند
بیدل ازکلفت افسرده‌دلیها چو سپند
مشکلی داشتم از سوختن آسان‌کردند