عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
تا روی تو بدیدم از خویش ناپدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
دامی‌ست در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبه‌ها شکسته، بودم چنان که بودم
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
اندر دو کون جانا‌ بی‌تو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
من بر دریچهٔ دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطف‌ بی‌حد تو آن را سبب ندیدم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد وندر عرب ندیدم
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
ای عشق‌ بی‌تناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
پولادپاره‌هاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان‌ها
بی‌بصرهٔ وجودت من یک رطب ندیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
او گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
این جمله جان‌ها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ‌ بی‌زبان من سیصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
در سینه از پی او صد مرغزار دارم
قاصد به خشم آید چون سوی من گراید
گوید کجا گریزی من با تو کار دارم
من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا پی‌‌اش دوانم پا در غبار دارم
خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم
ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی؟
گفتا که از فسونش رفتار مار دارم
ای میرداد آتش پیجان چنین چرایی؟
گفتا ز برق رویش دل‌ بی‌قرار دارم
ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی؟
گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم
ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب
گفتا که در درونه باغ و بهار دارم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در کف عقار دارم
گر خواب ما ببستی باز است راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم
خاموش باش تا دل‌ بی‌این زبان بگوید
چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
من پاک باز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که‌ بی‌قرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو بر کنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو‌ بی‌خود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بی‌اختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پر هنر را بادی‌ست در سر او
آن باد او نماند چون باده‌‌یی درآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای‌ بی‌نوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم باده‌ست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پرده‌ها دریده کی می‌هلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می‌راند خیرخیرم
کی خندد این درختم‌ بی‌نوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعده‌‌‌ام سلامی ای جان گزین من کن
تا‌ بی‌سلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم؟
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند‌ بی‌عدد را
عذر ار‌ نمی‌پذیری من عشوه می‌پذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق می‌نمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که‌ بی‌نظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالت آن را نه من نبشتم؟
چون سر دل ندانم کندر میان جانم؟
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی؟
ای ذره چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می‌فرستم پریش می‌ستانم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش وی‌‌‌‌ات نشانم
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر می‌کشانم
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر می‌رهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانه‌ست از لطف‌ بی‌نشانم
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
عالم گرفت نورم، بنگر به چشم‌هایم
نامم بها نهادند، گر چه که‌ بی‌بهایم
زان لقمه کس نخورده‌ست، یک ذره زان نبرده‌ست
بنگر به عزت من، کان را‌ همی‌بخایم
گر چرخ و عرش و کرسی، از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم، مستانه می‌برایم
آن جا جهان نور است، هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است، با خود از آن نیایم
جبریل پرده‌دار است، مردان درون پرده
در حلقه‌شان نگینم، در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی، یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها، یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی، هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا، اینک‌ همی‌نمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
آوازهٔ جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش، در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف، گر دست‌ها بریدند
دستی به جان ما بر، بنگر چه‌ها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
مانندهٔ ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم، از خویش می‌رمیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
درده شراب یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینه‌‌ی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بی­قماشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه می‌خواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذره‌ایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم زجان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ورنی تو دور باش، که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نه­ایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش­قدیم
آن چادر ار خلق شد، شاهد کهن نشد
فانی­ست عمر چادر و ما عمر بی­حدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس، کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر زاشکال شاهدان
گر عقل ما نداند، در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است، که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم، که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟
در خود و در زره چو نهان شد عجوزه­یی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او، همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟
مومن ممیز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند، که‌ بی‌گفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقی­اش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشه‌ست، نه ما باده می­خریم
بحری‌ست شهریار و شرابی‌ست خوش‌گوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافته‌ست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شده‌ست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گل­عذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوش­تریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث برده‌یی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام
جان داده‌ام، ولیک جهانی خریده‌ام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریده‌ام
از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام
وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام
هر چند‌ بی‌زبان شده بودم چو ماهی‌‌یی
دیدم شکرلبی و زبانی خریده‌ام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ‌ بی‌نشانه، نشانی خریده‌ام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریده‌ام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
ای گوش من گرفته، تویی چشم روشنم
باغم چه می‌بری؟ چو تویی باغ و گلشنم
عمری­ست کز عطای تو من طبل می‌خورم
در سایهٔ لوای کرم، طبل می‌زنم
می‌مالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور‌ نمی‌کنم عجب ای دوست کین منم
آری، منم، ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک می‌تنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
با ماهیان ز بحر تو من نزل می‌خورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم
گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی‌ست
چون ماهی­ام، نبیند کس آب خوردنم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
خود پی ببرده­یی تو که رگ دار نیستم
گر می­جهد رگی، بنما تاش برکنم
گفتی چه کار داری؟ بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم، ز چه شد نیست مسکنم؟
نفخ قیامتی تو و من شخص مرده‌ام
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم
من نیم‌کاره گفتم، باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
من صورتی کشیدم، جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو زباده و خمار فارغیم
خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم
رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وان­گه ناموس و نام و ننگ؟
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد؟
دستی بزن که از غم و غم­خوار فارغیم
ای روترش که کاله گران است چون خرم؟
بگذر، مخر، که ما زخریدار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوش­دلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
ما لاف می‌زنیم و تو انکار می‌کنی
زاقرار هر دو عالم و زانکار فارغیم
مشتی سگان نگر که به هم درفتاده­اند
ما سگ نزاده­ایم و زمردار فارغیم
اسرار تو خدای‌ همی‌داند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم
درسی که عشق داد، فراموش کی شود؟
از بحث و از جدال و زتکرار فارغیم
پنهان تو هر چه کاری، پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی، می­کار فارغیم
آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی درین طریق زگفتار فارغیم
با نور روی مفخر تبریز، شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانه­یی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژده‌یی‌ست
یعنی که مات شو، که‌ همی‌مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سست‌دل شده‌یی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
ما در جهان موافقت کس‌ نمی‌کنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس‌ نمی‌کنیم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره‌ایم
بس کرده‌اند جمله و ما بس‌ نمی‌کنیم
این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
ما ترک موج دل پی هر خس‌ نمی‌کنیم
ما قصر و چارطاق برین عرصهٔ فنا
چون عاد و چون ثمود مقرنس‌ نمی‌کنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل موسس‌ نمی‌کنیم
ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
ما قصد صید مرده چو کرکس‌ نمی‌کنیم
دیو سیاه غرچه فریب پلید را
بر جای حور پاک معرس‌ نمی‌کنیم
ما آن نهاله را که بر و میوه‌اش جفاست
در تیره خاک حرص مغرس‌ نمی‌کنیم
از لذتی که هست نظر را ز قدس او
ما خود نظر به جان مقدس‌ نمی‌کنیم
خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
از رشک غیر جنس، مجنس‌ نمی‌کنیم