عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم
روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم
در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات
جان صاحب نظران را به تماشا دیدم
همه به روی تو چه ماند که به جای کلفش
نقطه ها بر رخت از عنبر سارا دیدم
گفت روی تو به خورشید که هرگز دیدی
بهتر از خویش بگفتا که شما را دیدم
به سر زلف تو کردم نظر از هر مویش
صد دل شیفته را سلسله بر پا دیدم
دل خود را ز میان همه می جستم باز
بند آن شیفته بر جمله اعضا دیدم
گفتمش کار تو با سلسله چون است ای دل
گفت کاین بند فتوح همه دل ها دیدم
چون در ان زلف چو زنجیر بیا بم راهی
از جهان آنچه مرا بود تمنا دیدم
سخن خال و لبت چون به زبان آوردم
دهن خویش پر از عنبر و حلوا دیدم
لب لعلت قدم خواجه نمی یارم گفت
لایق خاک در مجلس اعلا دیدم
گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جوی ها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سایل انعامت را
دهن از خنده به شکل دهن لا دیدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
این منم در صحبت جانان که جان می پرورم
گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم
دیده میمالم که نقش دوست است این یاخیال
صورتش تا بیش می بینم درو حیرانترم
سال ها خون خورده ام در انتظار وعده یی
تاز آب زندگانی شد لبالب ساغرم
با چنین روو لبی گوشمع و شیرینی مباش
با نسیم زلف او فارغ ز مشک و عنبرم
غیر تم آید که گیرد در کنارش چون منی
چون شبی در خدمت یاران به روز آورده ام
حیف باشد بعد ازین کردن نظر بر روی ها
ناگهان دولت به پای خود درامد از درم
در بهشتم گر خطاب آید که مقصودی بخواه
من نه آن شخصم که بودم خود همامی دیگرم
ناله و بیداری شب های ما ضایع نشد
ورنه امشب تا به وقت صبح بودی در برم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
سعادتی که زناگه در آمدی ز درم
خوش آمدی همه لطفی و مردمی و کرم
منم که زان لب شیرین حدیث میشنوم
منم که باز در ان روی خوب می نگرم
به چشم های خوشت میل عاشقان بیش است
ز تشنگان به لب جوی و مفلسانه به درم
همیشه طالب آب حیات می بودم
چو بافتم بنشستم به کام دل بخورم
زمان هجر خیالت رسید فریادم
وگرنه کی غم دوری گذاشتی اثرم
خبر مپرس که روز فراق چون بودی
که از مشاهده امشب ز ذوق بی خبرم
مرا ز روی تو خورشید در شبستان است
چه التفات بود سوی شمع با قمرم
گر از بهشت کند امشبم طلب رضوان
بگویمش که ازین روضه در نمی گذرم
اگر نظیر تو جوید نظر محال بود
مگر خیال تو آید به خواب در نظرم
نهاد شگر شکر تو در دهان همام
حلاوتی که فراموش می کند شکرم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
کجا روم که کمند تو می کشد بازم
ضرورت است که با دیگری نمی سازم
چه می کنم به هوای دگر که مرغ توام
بدین طرف بدطرب جان خویش در بازم
کبوتری که ز شهر تو نامه بی آرد
به گرد کوی تو بادا همیشه پروازم
همی کشم سر خود سال و ماه بر گردن
بدان امید که در خاک پایت اندازم
اگرچه بی غم عشقت نبوده ام نفسی
میان همنفسان برنیامد آوازم
شبی حدیث تو را با صبا همی گفتم
به شرط آن که نگوید به هیچ کس رازم
گشاد راز مرا وین سخن برون افتاد
دگر سخن بر نامحرمان نپردازم
دریغ نام تو باشد به هر زبان ورنه
مرا چه غم که نه امروز عشق می بازم
همام در نظر دشمنان همین گوید
بلا چو می کشم از بهر دوست می نازم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا نفس هست به روی تو برآید نفسم
ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم
در تمنای تو شد عمر و نمی دانم من
کاخرالامر به مقصود رسم بانرسم
مشکن بال نشاطم تو به پیمان شکنی
کر نیم باز هوای تو نه آخر مگسم
کردم اندیشه ز عشقت نبرم جان به کنار
این چه سیلی ست که بگرفت چنین پیش و پسم
تا نظر بر گل رخسار نو افتاد مرا
صورت خوب نماید همه چون خار و خسم
عاشق روی توام جمله جهان می گویند
نسبتم چون به تو کردند همین مایه بسم
شد جوانی و نشد کم هوس عشق همام
ای عزیزان چه کنم پیر نگردد هوسم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
در ان نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
زخواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم
به آرزوی توخیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز جام و ساغر رضوان
مرا به باده چه حاجت چومست بوی تو باشم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
عنبرین است به ذکر تو نفسها که زنم
با تو پیوند دل و دیده و جان می بینم
به حدیث دگر آلوده مبادا دهنم
شنوایی چه کنم گر نبود این سخنم
نام و پیغام تو خوش میگذرد بر گوشم
که نه پرواست به اغیار نه با خویشتنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
مرا چو سرو نو باید به بوستان چه کنم
چومست روی توام رنگ ارغوان چه کنم
حکایتی که مرا بود با لب و دهنت
نمود اشک به اغیار من نهان چه کنم
اگر نه روی تو باشد کجا برم دیده
وگر نه راز تو گویم من این زبان چه کنم
خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیامودم و دیدم نمی توان چه کنم
دلم ز نرگس شوخت علاج می طلبد
طبیب نیز چو مست است و ناتوان چه کنم
چو چشمت از نظر خلق شرمسار شود
به طیره گوید کز دست عاشقان چه کنم
مرا چو نیست شبی راه در گلستانت
جز آن که می نهمت سر بر آستان چه کنم
چو بوسه یی ز لبش خواستم جوابم داد
رقیب می نگذارد من ای فلان چه کنم
همام پیش لبت جان به تحفه می آرد
لبت چو آب حیات است گفت جان چه کنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عالمی را به جمالت نگران می بینم
نه بدین دل نگرانی که من مسکینم
مکرم دست اجل از سر پا بنشاند
ورنه تا هست قدم از طلبت ننشینم
بر سر کوی تو یاسر بنهم با باشد
آستان تو شبی تا به سحر بالینم
سنگی هایی که قدمگاه تو باشد
آن شب لعل و یاقوت کنم از مژه خونینم
مذهبم عاشقی و قبله من روی تو شد
من ازین مذهب اگر دور شوم بی دینم
نه چنان فتنه آن شکل و شمایل شده ام
که بود عزم تماشای گل و نسرینم
غیرت آید نظرم را به غرامت گیرد
بی تو گر سرو روان یا گل خندان بینم
به گدایان نرسد آن لب شیرین باری
تو سخن گوی که تامن شکری می چینم
خوشم آید سخنت ور همه دشنام دهی
آفرین بر لبت آن دم که کنی نفرینم
زان حلاوت که ز وصف تو دهانم یابد
می توان دید اثری در سخن شیرینم
داد حسن تو ملاحت به غزلهای همام
چون بخوانم در و دیوار کند تحسینم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در رخت می نگرم صورت جان می بینم
آنچه دل می طلبد پیش تو آن می بینم
روح را چهرهٔ تو نور یقین می بخشد
عقل را پیش دهانت به گمان می بینم
در میان از دهنت بیشتر از نامی نیست
از وجودش سخن و خنده نشان می بینم
من از ان لب چوحدیثی به زبان می آرم
آب حیوان ز لب خویش چکان می بینم
وصف رویت نه به اندازه تقریر من است
که به صد مرتبه زان سوی بیان می بینم
روی و بالای تو را هر که ببیند گوید
آفتابی ست که بر سرو روان می بینم
من و وصلت چه خیالیست که بر خاکدرت
نقش پیشانی شاهان جهان می بینم
پای آهسته نه از خانه برون کان منزل
سر به سر پر دل صاحب نظران می بینم
فتنه روی تو تنها نه همام است آخر
عالمی را به جمالت نگران می بینم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بلبلان را همه شب خواب نیاید زان بیم
که مبادا که برد برگ گلی باد نسیم
شب مهتاب و گل و بلبل سرمست به هم
مجلس آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
باد را گر خبر از غیرت بلبل بودی
هیچ وقتی به گلستان نگذشتی از بیم
آتش عشق نگر در همه چیزی ورنی
مرغ را نغمه عشاق که کردی تعلیم
آدمی را که ازین حال خبر بیشتر است
طالب صحبت بار است نه جنات نعیم
با چنین روی که را میل بود سوی بهشت
بی تو آسایش فردوس عذابی ست الیم
عشق میورزم و گو خصم ملامت می کن
نه من آورده ام این شیوه که رسمی ست قدیم
کر نمایم به ملامتگر خود صورت دوست
دهد انصاف و کند مسأله با ما تسلیم
گر چو روی تو بدی ماه نکردی هرگز
به سرانگشت نبی صورت مه را به دو نیم
هر که در بند سر زلف چو زنجیر تو شد
ظاهر آن است که کمتر شنود پند حکیم
همچو بادی دگران بر درت آیند و روند
بر سر کوی تو چون خاک همام است مقیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ما به بوی زلف یار مهربان آسوده ایم
گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسوده ایم
چون به خلوت با خیالش عشق بازی می کنیم
از گلستان فارغیم از بوستان آسوده ایم
تا خیال قامتش در دیدهٔ گریان ماست
گر نروید سرو بر آب روان آسوده ایم
ما که آسایش برای جان خود می خواستیم
چون به ترک جان بگفتیم این زمان آسوده ایم
دوش ناگه بار بی اغیار بر ما برگذشت
آن تصور می کنیم و همچنان آسوده ایم
همچو شاهان برکنار ماه رویان بر حریر
ماگدایان دوش خوش بر آستان آسوده ایم
فارغیم از نغمهٔ بلبل که شب ها تا سحر
در میان کویش از بانگی سگان آسوده ایم
در میان عاشقان وصف لبش گویند و بس
کز صفت های بهشت جاودان آسوده ایم
یک نفس از ذکر او خالی نمی باشد همام
لاجرم ز انفاس آن شیرین زبان آسوده ایم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما گرچه ز خدمتت جداییم
تا ظن نبری که بی وفاییم
آنها که وفا به سر نبردند
زنهار گمان مبر که ماییم
ما زرق و ریا نمی فروشیم
حال دل خویش می نماییم
نزدیک توییم گر چه دوریم
بیگانه نمای آشناییم
گر ملک جهان دهند ما را
چون وصل تو نیست بی نواییم
این بیت زگفتۀ نظامی
گوییم وز دیده خون گشاییم
آیا تو کجا و ما کجاییم
تو آن که ای که ما توراییم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای پیش نقش روی تو صاحب دلان بی خویشتن
وز چشم مستت فتنه ها افتاده در هر انجمن
تا خرقه و پشمینه را بازار دعوی بشکنی
طرف کله را برشکن بنمای زلف پر شکن
گوی گریبان کیست گاو سر بر سر دوشت نهد
بیم است کز غیرت کنم صد پاره بر تن پیرهن
چون بار پیراهن کشی کز گل بسی نازکتری
پیراهنی باید تو را از لاله و برگ سمن
گل لاف خوبی می زند سروسهی سر می کشد
سلطان حسنی هر دو را بنشان به جای خویشتن
از آرزوی قامتت صد عاشق سرگشته را
افتاده بینی بی خبر در پای سرو و نارون
هر شب فغان عاشقان آید ز کویت همچنان
کاید بدوقت صبحدم فریاد مرغان از چمن
تامشکجان پرور شود اجزای آهو سر به سر
بفرست بردست صبا بویی به صحرای ختن
ای در لبت جانها نهان با اسخن گویک زمان
نادر تنم گرددر وانصد جان شیرین زان دهن
شعرهمام خوش نفس دل را بیفزاید هوس
شیرین بودا لفاظ او چون از لبت گوید سخن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
پور تازه شود حبات ما چون بگشاید او دهن
بوی گل است یا نفس آب حیات یا سخن
از نفسش مشام ما نافه مشک میشود
شاید اگر برون بری مجمر عود از انجمن
گر به چمن در آید او یاد نیاورد کسی
با حرکات قامتش جنبش سرو و نارون
باد غبار کوی او برد سحر به بوستان
چون بشنید بوی او گل بدرید پیرهن
زان عرقی که می کند شرم ز عارضش روان
آب نماند قطره را بر ورق گل و سمن
باد چو بوی زلف او داد به خاک کوی او
تاجر ازین زمین برد مشک به جانب ختن
جان به لب تو داده ام پیش تو سر نهاده ام
شمعی و شاهدان لگن جانی و دیگران بدن
جان من شکسته کی در نظر آوری تو چون
زلف تورا هز ارجان هست به زیر هرشکن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
غنچهٔ خندان فدا بادت چو بگشایی دهن
آب حیوان است یا لب جان شیرین یا سخن
قامت سرو خرامان است یا بالای تو
نه به بالایت نروید هیچسروی در چمن
این چنین سروی اگر یوسف بدیدی در قبا
از گریبان تا به دامن پاره کردی پیرهن
با صفای عارضت هرگز ندارد نسبتی
قطرهٔ شبنم سحر که بر سر برگ سمن
آب روی خود نگه دار از نظرها زینهار
هم به چشم خویشتن بین آب روی خویشتن
با ختن میلی نداریم و ز مشکش فارغیم
عشق با چین سر زلف تو باید باختن
نیست زلفت را سر مویی به جانم التفات
ای هزاران جان سر زلف تو را در هر شکن
گرچه نور چشم مایی شمع چون خوانم تورا
هم ادب نبود که گویم آفتاب انجمن
روی توشمعی ست کز انوار قدس افروختند
چشمهٔ خورشید باید شمع رویت را لگن
تا خیال قامتت بر چشمه چشم همام
سایه یی افکند فارغ شد ز سرو و نارون
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
نباید در قلم یارا حدیث آرزومندان
اگر صدسال بنویسم بود باقی دو صد چندان
درین آتش که من هستم زمانی دشمنت بادا
که حالی آب گرداند وجودشگر بودسندان
نیم آن کز تو برگردم فراقمگر کشد یا نه
به زخم ازباره برگشتن نباشد مذهب رندان
ز خاک استخوان من دمد بوی وفاداری
نباشد دوستانت را وفای شست پیوندان
مگر بر جان مشتاقان ببخشاید دلت ور نی
نه مردی سود می دارد نه تدبیرخردمندان
نمیدانم چه روی ست آن که هر جایی که بنمودی
زحیرت عقل می گیردسر انگشت در دندان
میان روضه با رضوان چوبی روی تو بنشینم
در آن ساعت چنان باشم که با اغیار در زندان
به محشر دیدهٔ آدم شود از دیدنت روشن
در آن مجمع کراندازد نظر بر روی فرزندان
تمنا یک نظر دارد همام از گوشه چشمت
امید بندگان باشد به الطاف خداوندان
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نو بهاران
میان باغ و بار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزگاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برف و باران
خداوندا هنوز امیدوارم
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی یابد صفا بی روی یاران
وهار و ول وه جانانه دیم خوش بی
وی آنان مه ول با همه وهاران
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عاشقی چیست به جان بندهٔ جانان بودن
گر لبش جان طلبد دادن و خندان بودن
سوی زلفش نظری کردن و دیدن رویش
گاه کافر شدن و گاه مسلمان بودن
هست در چشمه خورشید زرویت اثری
چون توان منکر خورشید پر ستان بودن
پر تو روی الهی چو بر انسان افتاد
رسم شد شیفت صورت خوبان بودن
با چنین روی و لب انصاف غرامت باشد
طالب جام جم و چشمهٔ حیوان بودن
گر نه روی تو بود من چه کنم باغ بهشت
نتوان بهر گل و میوه به زندان بودن
تا نسیم سر زلفت ز صبا بشنیدم
کار ما هست چو زلف تو پریشان بودن
روی بنمای که صاحب نظران مشتاقند
تا به کی زیر نقاب از همه پنهان بودن
ره نشینان سر کوی تو را همچو همام
غیرت آید نفسی همدم سلطان بودن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن
دوری نمی تواند پیوند ما بریدن
ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند
تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن
موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت
از دوست بک اشارت از ما به سر دویدن
تا روح بر نیاید جهدی همی نمایم
مشتاق را نشاید یک لحظه آرمیدن
چشمی که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
بی او ملول باشد از روی خوب دیدن
ما را به نیم جانی وصلت کجا فروشند
ارزان بود به صد جان گر می توان خریدن
غیرت همی نماید بر گوش دیده من
کز دور می تواند پیغام تو شنیدن
حیران شده است عقلم در صنع پادشاهی
کز خاک می تواند خورشید آفریدن
باشد همام شب ها در آرزوی خوابی
وقتی مگر خیالت در بر توان کشیدن