عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چه موجب است که هیچ التفات ما نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کر نازم اره کشی نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جزاینم شکایتی
بیرون از آنکه بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن به و این غم کرو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو می کند بندر گدارا رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
دگر باره تیغ جفا بر کشیدی
ز باران دیرینه باری بریدی
به قتل محبان شدی باز رنجه
بنابادت ای دوست زحمت کشیدی
من از حسرتت گرچه مردم خوشم هم
که باری تو با آرزونی رسیدی
ترا هر چه گفتیم گفتی شنیدم
حدیثی شنیدی ولی کی شنیدی
چه دانی ز حال من ای جان شیرین
که تو تلخی هجر کمتر کشیدی
بکوی تو چون آب هرگز نرفتم
که چون سرو دامن ز من در کشیدی
کمال آرزو داشتی خاک پایش
به چشم خود الحمد لله که دیدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
دل من به داغ جفا سوختی
مرا مانده دل را چرا سوختی
کرا سوخت عشقت که آنم نسوخت
مرا سوختی هر کرا سوختی
بسی سوخت در وعده سوختن
مرا انتظار تو تا سوختی
فتادی چو آتش به مأوای دل
در آن خانه آیا چها سوختی
دل و جان بهم در تو پیوسته اند
چرا هر یکی را جدا سوختی
کمال از دل رفت بونی نیافت
خدا داند او را کجا سوختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشقی و بی دلی بیدلبری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۷
ناز ز حد ببرده ای بت نازنین من
راه جفا گزیده ای ای زجهان گزین من
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
ای نور دیده را به غبار تو التجا
خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
چشم من است و دست تو یا معدن الکرم
دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند
بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
توفیق شد رفیق که چندی به کام دل
سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
روی فلک سیاه که از بی مروتی
افکنده دورم از درت ای کعبه صفا
دوری به یک طرف که به خاک سیاه هند
انداختهست تیرگی بخت من مرا
یوسف نیم، چرا به سیه چاه محنتم؟
بختم به حبس هند چرا کرد مبتلا؟
هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ
در مرو، مروه کی شده و در حبش، صفا؟
آیینهٔ سپهر به خاکسترم نشاند
این تیره جا وگرنه کجا و من ازکجا؟
تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل؟
تاکی کشم مذلت ازبن خلق بی حیا؟
عار است همنشینی شان روی یک زمین
عیب است هم عنانی شان زبر یک سما
بار غم است بر دل و جان، ناز زشت رو
داغی بود به کیسه ی دل، مهر پردغا
باشد ز دیو غمزه، ز دد، عشوه جان گسل
غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا
خون شد دلم ز کاوش این قوم پرگزند
تنگ آمدم ز صحبت این خلق جان گزا
از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر
گویاکه هست سایه مرا در پی اژدها
از بس کشیده ام ز دغاپیشگان خطر
وز بس که دیده ام ز دغل سیرتان خطا
دیگر نمی شود دل رم خورده رام من
طبعم کند ز سایه خود وحشت اقتضا
می بینم آسمان و زمینی بسی عجب
خلقی در آن میان همه در ظلمت عما
دل بی فروغ و سینه پر از جهل و دیده کور
نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها
ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان
کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها
یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست
ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا
ای عمر تا به کعبهٔ کویش رسیدنم
من بنده ِی وفای تو،گر می کنی وفا
خاکم به سر که روضهٔ رضوان طلب کنم
گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا
آیینه دار دوست شود چشم جان من
روشن کنم چو دیده از آن روح کیمیا
هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست
در حضرتت کنم به همین مطلع اکتفا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - قصیده در پند و اندرز و بی وفایی دنیا
هر چند که دنیاست رَه و ما همه راهی
افتاده مرا زورق هستی به تباهی
پوشیده شب ظلمت گیتی، گهرم را
من چشمهٔ حیوانم و هند است سیاهی
یا هست مضیّق تن و من یوسف زندان
یا خود من و چرخیم به هم، یونس و ماهی
یا انجم سطع فلک و صبح جهانم
از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی
انصاف به دیوان که جویم به که نالم؟
دعوی ز من و از فلک سفله گواهی
من دانم و دل کز ستم دهر چه دیدم
دل آینهٔ صورت حال است کماهی
برگوهر من رفته ستم در خزف آباد
نه حسرت مالی ست نه اندیشهٔ جاهی
هر لحظه بود نفرتم از دهر فزونتر
تا هست در اقطار جهان، آمر و ناهی
اسباب مساعد نشد، ایّام معاون
ورنه نیم از روی خرد، مُخطی و ساهی
صد پلّه فرود آورد از قدر مقامم
گر عقل خطابم دهد ادراک پناهی
من نورم و اجرام طبیعی همه ظلمت
یکجا نشود جمع سفیدیّ و سیاهی
یاور نه و اسباب تنافر همه حاضر
در عهد من آماده بود هر چه بخواهی
بی گرز و کمند از کف رستم چه گشاید؟
رایج به زر و سیم شود سکّهٔ شاهی
با جوهر ذاتی چه کند سام تهی دست؟
جان مفت دهد، تیغ ز کف داده سپاهی
فرزین چو گشادی ندهد فیل شود مات
هر کس به حریفی ست درین عرصه، مباهی
گر جذبهٔ بیجاده عنان گیر نگردد
جنبش ز مقامی نکند، قوّت کاهی
در پیچ و خم غم، گسلد رشتهٔ عمرش
رستم نرسد گر به سر بیژن چاهی
انتاج محال است ز شکلی که عقیم است
تدبیر چه سازد به قضایای الهی
معنی نبود در رقم دفتر ایّام
تاریخ جهان است پر از قصهٔ واهی
کودک نیم ای چرخ که بازم به تو لُعبت
اقبال تو خوش باد به اصحاب ملاهی
ته کاسهٔ جم روزیِ این گرسنه چشمان
ارزانی این تاجوران تخت و کلاهی
سختی ز تو، از صبر قوی پنجه تحمّل
خصمی ز تو، از دیدهٔ من خیر نگاهی
پایان نبود بخل تو و همّت ما را
ابعاد مجرد نپذیرند تناهی
از قسمت افلاک حزین، این گله بگذار
از بیش وکم آن نفزایی و نه کاهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هرگز نرسد رشحهٔ کامی به لب ما
گردون کر و لال است زبان طلب ما
ما همره بختیم و تو همسایه خورشید
ساکن نتوان کرد به کافور، تب ما
با عشق چه سازد خنکیهای تو زاهد؟
ای زلف، مزن بیهده پهلو به شب ما
ای عقل فرومایه، به اندازه قدم نه
ما بندهٔ عشقیم، نگهدار ادب ما
خورشید حزین آینه در ابر نهان کرد
از خیرگی دیدهٔ حیرت نسب ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وفاپیشگان، دوستداران خدا را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
نبرد جلوهٔ گل جانب گلزار مرا
می برد نالهٔ مرغان گرفتار مرا
بس که در پای گلی شب همه شب نالیدم
خون دل می چکد از غنچهٔ منقار مرا
برده دل را و سر غارت ایمان دارد
نگه شوخ تو آورده به زنهار مرا
بود آیا که شبی باز به خوابش بینم؟
شمع بالین شود، این دولت بیدار مرا
سر هم بزمی خورشید ندارم چو مسیح
بگذارید در این سایهٔ دیوار مرا
ابر هرگز نکند دامن دریا خالی
دل کجا می شود از گریه سبکبار مرا؟
بس که ابنای زمان جمله دنی طبعانند
از بها می فکند، جوش خریدار مرا
افعی نرم نما، دشمن جان است حزین
حذر افزون بود از مردم هموار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تو را نمودم و گفتم به دل، که یار این است
به خون خود زده ای دست، اگر نگار این است
کف بریدهٔ بی نسبت پرستاران
به بستر تو گل افشانده، خار خار این است
میانهٔ تو و آیینه شد صفای خوشی
میانهٔ من و دل، هر نفس غبار این است
مگر به آن لب شیرین رسد پیام دلم
چو نی حلاوتم از ناله های زار این است
ستم رسیدهٔ اوییم و فارغ است دلش
یکی ز جمله ستم های بی شمار این است
به هر چه دیده گشودیم رفت و داغ بجاست
چمن فروزی گل های اعتبار این است
ز هر که ذائقه گیرد، عوض دهد نعمت
یکی ز بی مزگی های روزگار این است
حزین به صفحهٔ گیتی به یاد دیده وران
نوشتم این دو سه مصرع که یادگار این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تن دیده اند از من و جانم ندیده اند
نامم شنیده اند و نشانم ندیده اند
آنها که آورند سبک در نظر مرا
بیچارگان، به کوی مغانم ندیده اند
قومی که سرکشند ز نخوت بر آسمان
بر آستان میکده شانم ندیده اند
ز آوارگان دهر شمارندم ابلهان
در لامکان قدس مکانم ندیده اند
جمعی که شک به شان سلیمانیم کنند
زیر نگین، زمین و زمانم ندیده اند
لب تشنگان بادیهٔ شوق سلسبیل
آب حیات شعر روانم ندیده اند
تنها زنند لاف به میدان گفتگو
آنان که ذوالفقار زبانم ندیده اند
گر مانده اند در صف دعوی، گران رکاب
چالاکیی ز دست و عنانم ندیده اند
پوشیده است دیدهٔ نادیدگان حزین
عنقای مغربم که نشانم ندیده اند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد