عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
در دکان گشود حلوائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
در دیگر مگس چه پیمائی
جز بسر راه عشق نتوان رفت
پای اندر طلب چه فرسائی
به نیازندا جن بکف عشاق
وقت شد تا زناز بازآئی
حشم لیلیش بود بدرون
نیست مجنون عشق صحرائی
یکجهان دل بآن دو زلف دوتا
همه آشفته اند و سودائی
پیش آن قد معتدل در باغ
سرو را نیست لاف رعنائی
همه جا او بجلوه ما بطلب
ما و یاریم هر دو هر جائی
گر بتاراج رفت خانه چه باک
هر که را دلبریست یغمائی
در نهان با رقیب مهر مورز
تا مگر قدر خود بیفزائی
از حریف دغل نپرهیزی
تا که دامان خود بیالائی
همه مصر طالب یوسف
جز زلیخا که داشت دارائی
لاجرم بوی میدرد پرده
در نهان می اگر به پیمائی
جان آشفته سوختی از رشک
هان حذر کن زتیغ مولائی
زآنکه حیدر یکی و حق احد است
بستا دوست را بیکتائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
لطف با دوست نه با خصم مدارا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
خون این هر دو بریزی و مهابا نکنی
عاشقان راست دم و راست رو و جانبازند
قتل این قوم خطا باشد و هان تا نکنی
دل ما خسته و رنجور دو چشمت بیمار
معجز عیسویت هست و مداوا نکنی
بیکران بحه عشق ارچه بسی طوفان زاست
نوح با تست سفر از چه بدریا نکنی
خوبرویان جهان دوست کش و دشمن دوست
دگران کرده گر اینکار تو آنها نکنی
طلب ار میکنی اکسیر مراد ای درویش
غیر خاک در میخانه تمنا نکنی
در میخانه بود کعبه اصحاب صفا
سجده ای طالب مقصود جز آنجا نکنی
در سوایدی تو آشفته چو سودای علیست
سود خواهی تو علاج از پی سودا نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
بی غیر میسر شودت گر لب کشتی
با غیر از آن به که برندت به بهشتی
غلمان چو ندیم است بهر گوشه بهشت است
بی دوست بگوئید چه حور و چه بهشتی
ناچار بود منزل تو روضه رضوان
آن دم که در آغوش کشی حور سرشتی
مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است
چون ره بحرم نیست کنم طوف کنشتی
ای کنگره کاخ تو رفته بثریا
فردات بایوان که ببستند که خشتی
زآئینه صافی چه کدورت بری ایدل
کای زنگی بد روی زآغاز تو زشتی
ای دست خدا دست بدامان تو دارم
تا نامه آشفته ات از سر بنوشتی
با غیر از آن به که برندت به بهشتی
غلمان چو ندیم است بهر گوشه بهشت است
بی دوست بگوئید چه حور و چه بهشتی
ناچار بود منزل تو روضه رضوان
آن دم که در آغوش کشی حور سرشتی
مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است
چون ره بحرم نیست کنم طوف کنشتی
ای کنگره کاخ تو رفته بثریا
فردات بایوان که ببستند که خشتی
زآئینه صافی چه کدورت بری ایدل
کای زنگی بد روی زآغاز تو زشتی
ای دست خدا دست بدامان تو دارم
تا نامه آشفته ات از سر بنوشتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
عکس زلفت چهره دود آلود دارد اندکی
لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکی
چشم مستت کاین همه مستی و مخموری کند
نشئه زآن لعل می آلود دارد اندکی
کی کند سر بر سر سودای عشق نیکوان
بیم گر کس از زیان و سود دارند اندکی
سبزه خط و خلیل خال با رویتو گفت
نسبتی بر آتش نمرود دارد اندکی
حسن یوسف را بها هرگز نکاهد مصریان
مشتری گر خود زر معدود دارد اندکی
روزی ار امروز باشد گو غم فردا مخور
هر که زین نعمت بکف موجود دارد اندکی
میکشندش گر سوی بتخانه تکفیرش مکن
هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکی
لاجرم آشفته درویشیم از مهر علی
کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکی
کی غنا خواند دگر صوت حسن را شیخ شهر
گوش گر بر نغمه داود دارد اندکی
لاجرم عنبر بمجمر دود دارد اندکی
چشم مستت کاین همه مستی و مخموری کند
نشئه زآن لعل می آلود دارد اندکی
کی کند سر بر سر سودای عشق نیکوان
بیم گر کس از زیان و سود دارند اندکی
سبزه خط و خلیل خال با رویتو گفت
نسبتی بر آتش نمرود دارد اندکی
حسن یوسف را بها هرگز نکاهد مصریان
مشتری گر خود زر معدود دارد اندکی
روزی ار امروز باشد گو غم فردا مخور
هر که زین نعمت بکف موجود دارد اندکی
میکشندش گر سوی بتخانه تکفیرش مکن
هر که رو بر کعبه مقصود دارد اندکی
لاجرم آشفته درویشیم از مهر علی
کسوتم زآن رشته تار و پود دارد اندکی
کی غنا خواند دگر صوت حسن را شیخ شهر
گوش گر بر نغمه داود دارد اندکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
ره مردم بزنی هر نفس از تلبیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
ای پری باز چه رفتت که بشکل بشری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
چو اوست طالب بخشش چرا طلب نکنی
چو دوست عیش پسندد چرا طرب نکنی
تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب
تو پیرهن زکتان جامه از قصب نکنی
تو پادشاهی و از مهر و کینه ناچاری
بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکنی
کدام شب که زوصل تو صبح عید نشد
کدام روز که از هجر خویش شب نکنی
تو نخل باغ بهشتی سخن بگو زآن لب
که از حلاوت او میل بر رطب نکنی
تو بت که آینه بنهاده ای برابر خویش
اگر صنم بپرستی بسی عجب نکنی
مسلم است که تقسیم نقطه ممکن نیست
اگر تو باطلش از حرف زیر لب نکنی
بسنگدل بت آئینه رو اگر بینی
دگر تو آینه اسکندر از حلب نکنی
شفای درد جهان گرچه پیش تست مسیح
بدرد عشق عجب باشدم که تب نکنی
تو طوطی عجم آشفته و شکر گفتار
ستم بود که مدیح از شه عرب نکنی
علی که از دو جهان بود او بود مطلب
زهر دو کون بجز بر درش طلب نکنی
چو دوست عیش پسندد چرا طرب نکنی
تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب
تو پیرهن زکتان جامه از قصب نکنی
تو پادشاهی و از مهر و کینه ناچاری
بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکنی
کدام شب که زوصل تو صبح عید نشد
کدام روز که از هجر خویش شب نکنی
تو نخل باغ بهشتی سخن بگو زآن لب
که از حلاوت او میل بر رطب نکنی
تو بت که آینه بنهاده ای برابر خویش
اگر صنم بپرستی بسی عجب نکنی
مسلم است که تقسیم نقطه ممکن نیست
اگر تو باطلش از حرف زیر لب نکنی
بسنگدل بت آئینه رو اگر بینی
دگر تو آینه اسکندر از حلب نکنی
شفای درد جهان گرچه پیش تست مسیح
بدرد عشق عجب باشدم که تب نکنی
تو طوطی عجم آشفته و شکر گفتار
ستم بود که مدیح از شه عرب نکنی
علی که از دو جهان بود او بود مطلب
زهر دو کون بجز بر درش طلب نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
بازآی بمیخانه ظلمات چه میجوئی
این گفت مرا هاتف ای خضر چه میگوئی
با مغبچه ای بنشین کز لعل و خم زلفش
هم آب بقا نوشی هم مشک ختا بوئی
بگزین تو بهشتی را کاز اوست خجل جنت
سروی که برش طوبی شد بنده به دلجوئی
ای سرو زبالایش از بهر چه مینالی
ای گل بر آن رخسار آیا زچه میروئی
برقست در این صحرا هر سو زپی خرمن
در ده تو زکوة حسن ای خرمن نیکوئی
چندانکه به نیکوئی مشهور در آفاقی
آوخ که دو صد چندان بیشی تو به بدخوئی
بر ناسره سیم غیر مفروش خود ای یوسف
آن به که نگه داری این نقد نکوروئی
خواهد صله از بوسه زآن لب نکنی منعش
آشفته که حیدر را آمد به ثناگوئی
این گفت مرا هاتف ای خضر چه میگوئی
با مغبچه ای بنشین کز لعل و خم زلفش
هم آب بقا نوشی هم مشک ختا بوئی
بگزین تو بهشتی را کاز اوست خجل جنت
سروی که برش طوبی شد بنده به دلجوئی
ای سرو زبالایش از بهر چه مینالی
ای گل بر آن رخسار آیا زچه میروئی
برقست در این صحرا هر سو زپی خرمن
در ده تو زکوة حسن ای خرمن نیکوئی
چندانکه به نیکوئی مشهور در آفاقی
آوخ که دو صد چندان بیشی تو به بدخوئی
بر ناسره سیم غیر مفروش خود ای یوسف
آن به که نگه داری این نقد نکوروئی
خواهد صله از بوسه زآن لب نکنی منعش
آشفته که حیدر را آمد به ثناگوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
با داورت سخن چه بود روز داوری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
توئی که به زگل و مشگ رنگ و بو داری
تمام در تو بود جمع گر نکو داری
تو کان شکر و مردم مگس ترش منشین
بگو رقیب که تو یار تندخو داری
که گفت میکده بگذار و باغ خلد بگیر
دلا چه گوش باین قوم هرزه گو داری
زسوز عشق بجانم خدایرا ساقی
بیار هر چه خم و ساغر و سبو داری
زکارخانه بیرنگ عشق جامه بپوش
چه فایده که چو گل جمله رنگ و بو داری
تو را سزد که غزال ختن شوی ای چشم
که فافه ها زخم زلف مشکبو داری
زماه و سرو فزونی برفتن و گفتن
و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داری
تمام سیر جهان در وجود خویش کنی
اگر بجیب تفکر سری فرو داری
هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نیک
بگو بغیر عبث تا چه گفتگو داری
ببحر پارس نجستیم گوهر مقصود
بود بخاکی اگر میل جستجو داری
چه خاک خاک در بوتراب کان گهر
که جز خدای تو آشفته رو به او داری
تمام در تو بود جمع گر نکو داری
تو کان شکر و مردم مگس ترش منشین
بگو رقیب که تو یار تندخو داری
که گفت میکده بگذار و باغ خلد بگیر
دلا چه گوش باین قوم هرزه گو داری
زسوز عشق بجانم خدایرا ساقی
بیار هر چه خم و ساغر و سبو داری
زکارخانه بیرنگ عشق جامه بپوش
چه فایده که چو گل جمله رنگ و بو داری
تو را سزد که غزال ختن شوی ای چشم
که فافه ها زخم زلف مشکبو داری
زماه و سرو فزونی برفتن و گفتن
و گرنه قد چو سرو و چو ماه رو داری
تمام سیر جهان در وجود خویش کنی
اگر بجیب تفکر سری فرو داری
هم از تو بر تو رسد هر چه هست از بد و نیک
بگو بغیر عبث تا چه گفتگو داری
ببحر پارس نجستیم گوهر مقصود
بود بخاکی اگر میل جستجو داری
چه خاک خاک در بوتراب کان گهر
که جز خدای تو آشفته رو به او داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
خادما شمع برافروز بنه منقل و می
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به راه عشق خطر نیست بینوایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
محبت از دل ما شسته نقش کینه خواهی را
زیارت می کند چون کعبه برق ما سیاهی را
ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن
که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
شهان را چشم بر عالم گشودن عیب می باشد
بیاموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهی را
سیاهی کعبه چند از جامه ی خود می زند بر ما؟
همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
نیم در عشق او چون دیگران، آری کجا دارد
خس و خاشاک دریا آبروی خار ماهی را
سلیم آن گل، گذاری کاشکی سوی چمن آرد
که از سر لاله بگذارد هوای کج کلاهی را
زیارت می کند چون کعبه برق ما سیاهی را
ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن
که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
شهان را چشم بر عالم گشودن عیب می باشد
بیاموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهی را
سیاهی کعبه چند از جامه ی خود می زند بر ما؟
همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
نیم در عشق او چون دیگران، آری کجا دارد
خس و خاشاک دریا آبروی خار ماهی را
سلیم آن گل، گذاری کاشکی سوی چمن آرد
که از سر لاله بگذارد هوای کج کلاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چه غافلی ست ز دور سپهر، مردم را
در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست
بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را
سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست
زیان نمی رسد از سنگ، کاسه ی سم را
به دفع چشم بد هر کسی سپندی هست
کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را
به جلوه گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک
به خویش دزدد طاووس بوستان دم را
کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم
به خود دراز ندیده زبان مردم را
در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست
بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را
سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست
زیان نمی رسد از سنگ، کاسه ی سم را
به دفع چشم بد هر کسی سپندی هست
کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را
به جلوه گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک
به خویش دزدد طاووس بوستان دم را
کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم
به خود دراز ندیده زبان مردم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را
اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت
یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
مرکز دایره ی موج محیط است زمین
به حقارت منگر این بدن خاکی را
بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان
باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!
چند برهم زند اوراق خود از بیم خزان
گل این باغ که گم کرده خط پاکی را
چرک دنیا همه در جیب تو زاهد جمع است
از کجا یافتی این کیسه ی دلاکی را؟
عیبجویی من از خصم چنان است سلیم
که می نیشکری طعنه زند تاکی را
اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت
یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
مرکز دایره ی موج محیط است زمین
به حقارت منگر این بدن خاکی را
بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان
باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!
چند برهم زند اوراق خود از بیم خزان
گل این باغ که گم کرده خط پاکی را
چرک دنیا همه در جیب تو زاهد جمع است
از کجا یافتی این کیسه ی دلاکی را؟
عیبجویی من از خصم چنان است سلیم
که می نیشکری طعنه زند تاکی را