عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای وقف شهیدان تو صحرای قیامت
آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت
سودایی خال تو، سویدای قیامت
بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم
هر چند که گشتم به سراپای قیامت
از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار
در خاک برد خاک، تمنای قیامت
بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم
سرمست نهم رو به تماشای قیامت
هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر
هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت
از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می
هشیار نگردد، به تقاضای قیامت
زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد
فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت
چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد
بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت
اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است
با آتش هجران تو گرمای قیامت
درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا
بی هوش بود بادیه پیمای قیامت
آوازه ای از کوی تو غوغای قیامت
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای قیامت
سودایی خال تو، سویدای قیامت
بی داغ تمنّای تو یک سینه ندیدم
هر چند که گشتم به سراپای قیامت
از جلوه قیامت به جهان افکن و مگذار
در خاک برد خاک، تمنای قیامت
بر تربت من جلوه کن از نازکه خواهم
سرمست نهم رو به تماشای قیامت
هم چشم توبرهم زن هنگامه ی محشر
هم قد تو سرفتنهء غوغای قیامت
از میکدهٔ چشم تو هر کس که خورد می
هشیار نگردد، به تقاضای قیامت
زان وعده به فردا دهی امروزکه باشد
فردای تو را، وعدهٔ فردای قیامت
چون چشم تو، مستانه سر از خواب برآرد
بیخود شده ی عشق تو فردای قیامت
اندیشه ای از حشر نداربم که سهل است
با آتش هجران تو گرمای قیامت
درکار حزین کن نگهی گرم، که فردا
بی هوش بود بادیه پیمای قیامت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تلقین حجت از لب جانانم آرزوست
من کافر محبتم، ایمانم آرزوست
کمتر نیم ز شبنم حیران درین چمن
یک چشم، دیدن رخ جانانم آرزوست
چون بهله خاطر از کف بی حاصلم گرفت
دستی حریف چاک گریبانم آرزوست
ای ابر فیض بر من آتش جگر ببار
بیش ازگیاه سوخته، بارانم آرزوست
دل را ز مهر تازه جوانان بریده ام
با پیر دیر، بستن پیمانم آرزوست
ناید سرم به سدره و طوبی فرو، حزین
ظلّ لوای شاه خراسانم آرزوست
من کافر محبتم، ایمانم آرزوست
کمتر نیم ز شبنم حیران درین چمن
یک چشم، دیدن رخ جانانم آرزوست
چون بهله خاطر از کف بی حاصلم گرفت
دستی حریف چاک گریبانم آرزوست
ای ابر فیض بر من آتش جگر ببار
بیش ازگیاه سوخته، بارانم آرزوست
دل را ز مهر تازه جوانان بریده ام
با پیر دیر، بستن پیمانم آرزوست
ناید سرم به سدره و طوبی فرو، حزین
ظلّ لوای شاه خراسانم آرزوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
زان پیشتر که باده به پیمانه آشناست
چشم ترم به گریهٔ مستانه آشناست
چون مردمک، نمی رود از دیده خال تو
مرغ نگاه من، به همین دانه آشناست
روی نیاز، چون گل رعنا دو رنگ نیست
یکسان دلم به کعبه و بتخانه آشناست
عادت به سخت رویی ایام کرده ایم
با سنگ کودکان، سر دیوانه آشناست
بیگانه است در نظرم دور آسمان
چشمم همین به گردش پیمانه آشناست
در آتشم ز نسبت شمشاد با قدت
در غیرتم که زلف تو با شانه آشناست
گرد خط از رخت ننشیند به آب تیغ
این بوستان، به سبزهٔ بیگانه آشناست
چون شمع، زنده ایم حزین از حدیث عشق
ما را زبان به گرمی افسانه آشناست
چشم ترم به گریهٔ مستانه آشناست
چون مردمک، نمی رود از دیده خال تو
مرغ نگاه من، به همین دانه آشناست
روی نیاز، چون گل رعنا دو رنگ نیست
یکسان دلم به کعبه و بتخانه آشناست
عادت به سخت رویی ایام کرده ایم
با سنگ کودکان، سر دیوانه آشناست
بیگانه است در نظرم دور آسمان
چشمم همین به گردش پیمانه آشناست
در آتشم ز نسبت شمشاد با قدت
در غیرتم که زلف تو با شانه آشناست
گرد خط از رخت ننشیند به آب تیغ
این بوستان، به سبزهٔ بیگانه آشناست
چون شمع، زنده ایم حزین از حدیث عشق
ما را زبان به گرمی افسانه آشناست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
تیغت به سرم خمار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نه تنها گل گریبان چاک بازار است از دستت
که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی
حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی
به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم
که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
حزین را گر تسلّی نامه ات ننواخت معذوری
ز حیرت خامه را کی پای رفتار است از دستت؟
که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی
حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی
به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم
که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
حزین را گر تسلّی نامه ات ننواخت معذوری
ز حیرت خامه را کی پای رفتار است از دستت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیغام غنچه با دم مشکل گشای کیست؟
بوی گل گسسته عنان در هوای کیست؟
بر گرد اوست کعبه و بتخانه در طواف
دولتسرای دل حرم کبریای کیست؟
سنبل به بر، بنفشه در آغوش می کشد
این نکهت از بهار خط مشکسای کیست؟
ز افغان شکیب نیست در آتش سپند را
مهر زبان دل، نگه سرمه سای کیست؟
از دور، سیل حادثه بوسد زمین عجز
محکم اساس عشق، ندانم بنای کیست؟
هر دل که هست، لاله صفت داغدار اوست
بیگانه خوی ما به جهان، آشنای کیست؟
انگشت شاخه ها به شهادت بلند شد
گل سایه پرور کف معجزنمای کیست؟
ما تشنه لب، ز آتش حسرت فسرده جان
یاقوت جانفزای تو آب بقای کیست؟
خون در دلم ز جلوهٔ گل جوش می زند
باغ و بهار آینه دار لقای کیست؟
کام حزین خسته به یک نوشخند داد
این مرحمت ز غنچهٔ رنگین ادای کیست؟
بوی گل گسسته عنان در هوای کیست؟
بر گرد اوست کعبه و بتخانه در طواف
دولتسرای دل حرم کبریای کیست؟
سنبل به بر، بنفشه در آغوش می کشد
این نکهت از بهار خط مشکسای کیست؟
ز افغان شکیب نیست در آتش سپند را
مهر زبان دل، نگه سرمه سای کیست؟
از دور، سیل حادثه بوسد زمین عجز
محکم اساس عشق، ندانم بنای کیست؟
هر دل که هست، لاله صفت داغدار اوست
بیگانه خوی ما به جهان، آشنای کیست؟
انگشت شاخه ها به شهادت بلند شد
گل سایه پرور کف معجزنمای کیست؟
ما تشنه لب، ز آتش حسرت فسرده جان
یاقوت جانفزای تو آب بقای کیست؟
خون در دلم ز جلوهٔ گل جوش می زند
باغ و بهار آینه دار لقای کیست؟
کام حزین خسته به یک نوشخند داد
این مرحمت ز غنچهٔ رنگین ادای کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
یا رب این غنچه دهن مست ز میخانهٔ کیست؟
عهد و پیمان لبش با لب پیمانهٔ کیست؟
دست بی باک که با سنبل او گستاخ است
طرّه ی خم به خمش در شکن شانهٔ کیست؟
بادهٔ ناب، چنین هوش نمی پردازد
دلم از خود شده جلوه مستانه کیست؟
ناله ای هست ز پی قافلهٔ ناز تو را
این جرس نیست، ندانم دل دیوانه کیست؟
جلوه، زد جوش حزین ، از دل نازک ما را
آخر این شیشه ببینید پریخانهٔ کیست؟
عهد و پیمان لبش با لب پیمانهٔ کیست؟
دست بی باک که با سنبل او گستاخ است
طرّه ی خم به خمش در شکن شانهٔ کیست؟
بادهٔ ناب، چنین هوش نمی پردازد
دلم از خود شده جلوه مستانه کیست؟
ناله ای هست ز پی قافلهٔ ناز تو را
این جرس نیست، ندانم دل دیوانه کیست؟
جلوه، زد جوش حزین ، از دل نازک ما را
آخر این شیشه ببینید پریخانهٔ کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شمع سان با تو شبم رفت و تمنا مانده ست
همه تن صرف نظر گشت و تماشا مانده ست
به امیدی که فتد در دل برقی رحمی
خرمن ما گره خاطر صحرا مانده ست
صبح محشر شد و افسانهٔ زلفش باقی ست
شب درین قصه به سر رفت و سخنها مانده ست
در ره عشق هنوزم سر سودا باقی ست
دستم ار گشته تهی، آبلهٔ پا مانده ست
نشئهٔ باده دهد، ذکر مدامی که مراست
رشتهٔ سبحه ام از پنبهٔ مینا مانده ست
دامن حسن، ملامت کش آلایش نیست
یوسف آزاده و تهمت به زلیخا مانده ست
دل بی طاقتی از عشق به جا مانده حزین
خاطر نازکی از باده به مینا مانده ست
همه تن صرف نظر گشت و تماشا مانده ست
به امیدی که فتد در دل برقی رحمی
خرمن ما گره خاطر صحرا مانده ست
صبح محشر شد و افسانهٔ زلفش باقی ست
شب درین قصه به سر رفت و سخنها مانده ست
در ره عشق هنوزم سر سودا باقی ست
دستم ار گشته تهی، آبلهٔ پا مانده ست
نشئهٔ باده دهد، ذکر مدامی که مراست
رشتهٔ سبحه ام از پنبهٔ مینا مانده ست
دامن حسن، ملامت کش آلایش نیست
یوسف آزاده و تهمت به زلیخا مانده ست
دل بی طاقتی از عشق به جا مانده حزین
خاطر نازکی از باده به مینا مانده ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به تن ز بادهٔ عشق تو رنگ و بو کافی ست
همین قدر که نمی هست در سبو، کافی ست
چه باک ساقی، اگر دور می به ما نرسد
ز جرعهٔ تو، لبم مست آرزو کافی ست
به رنگ شمع به سر نیست فکر سامانم
که آه در جگر و گریه در گلو کافی ست
درین نیم که رسد تن به وصل یا نرسد
همین که عمر شود صرف جستجو کافی ست
سبق چو آینه حیرانیم نمی خواهد
همین قدر که شوم با تو روبرو کافی ست
اگر ز تصفیه مطلب صفاست صوفی را
همین که خرقه به می داد شستشو کافی ست
هوای سنبل و ریحان بس است بلبل را
مرا شمیمی از آن جعد مشک بو کافی ست
مرا به دوزخ هجر، ای صنم عذاب مکن
برای سوختنم، عشق شعله خو کافی ست
دهان شکوهٔ زخمی که در دل است مرا
اگر به تار نگاهی کنی رفو، کافی ست
شراب اگر نبود، آتشم به ساغر کن
گدای میکده را شعله در کدو کافی ست
برای جلوهٔ یار است شیشه خانهٔ دل
ز گرد هستی اگر یافت رفت و رو کافی ست
گر جواب نیامد غمین مباش حزین
به طور عشق تو را ذوق های و هو کافی ست
همین قدر که نمی هست در سبو، کافی ست
چه باک ساقی، اگر دور می به ما نرسد
ز جرعهٔ تو، لبم مست آرزو کافی ست
به رنگ شمع به سر نیست فکر سامانم
که آه در جگر و گریه در گلو کافی ست
درین نیم که رسد تن به وصل یا نرسد
همین که عمر شود صرف جستجو کافی ست
سبق چو آینه حیرانیم نمی خواهد
همین قدر که شوم با تو روبرو کافی ست
اگر ز تصفیه مطلب صفاست صوفی را
همین که خرقه به می داد شستشو کافی ست
هوای سنبل و ریحان بس است بلبل را
مرا شمیمی از آن جعد مشک بو کافی ست
مرا به دوزخ هجر، ای صنم عذاب مکن
برای سوختنم، عشق شعله خو کافی ست
دهان شکوهٔ زخمی که در دل است مرا
اگر به تار نگاهی کنی رفو، کافی ست
شراب اگر نبود، آتشم به ساغر کن
گدای میکده را شعله در کدو کافی ست
برای جلوهٔ یار است شیشه خانهٔ دل
ز گرد هستی اگر یافت رفت و رو کافی ست
گر جواب نیامد غمین مباش حزین
به طور عشق تو را ذوق های و هو کافی ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فروغ آن گل رخسار بی نقابم سوخت
گیاه تشنه جگر بودم، آفتابم سوخت
چو برق مدّ حیات است شاهراه فنا
سبک عنانی این عمر پر شتابم سوخت
نه دست بر دل من می نهی نه پای به چشم
بیا که رشک عنان، غیرت رکابم سوخت
شب فراق تو از بس که شعله در جان ریخت
چو شمع، گریهٔ آتش عنان، در آبم سوخت
چه آتشی ست، حزین این که در جگر داری؟
فسانهٔ تو شنیدم، به دیده خوابم سوخت
گیاه تشنه جگر بودم، آفتابم سوخت
چو برق مدّ حیات است شاهراه فنا
سبک عنانی این عمر پر شتابم سوخت
نه دست بر دل من می نهی نه پای به چشم
بیا که رشک عنان، غیرت رکابم سوخت
شب فراق تو از بس که شعله در جان ریخت
چو شمع، گریهٔ آتش عنان، در آبم سوخت
چه آتشی ست، حزین این که در جگر داری؟
فسانهٔ تو شنیدم، به دیده خوابم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
نگاه گوشهٔ آن چشم میگسارم سوخت
ز نارسایی ساقی، دل فگارم سوخت
هنوز بلبل و پروانه در عدم بودند
که عشق روی تو گل کرد و خارخارم سوخت
به جام غنچهٔ نشکفته زهرخندی ریز
که ساقی لب لعل تو، در خمارم سوخت
چو شمع، یاد تو می ریخت آتش از چشمم
شب فراق تو، مژگان اشکبارم سوخت
حزین به تربت من یار سایه ای نفکند
چو تخم سوخته در خاک، انتظارم سوخت
ز نارسایی ساقی، دل فگارم سوخت
هنوز بلبل و پروانه در عدم بودند
که عشق روی تو گل کرد و خارخارم سوخت
به جام غنچهٔ نشکفته زهرخندی ریز
که ساقی لب لعل تو، در خمارم سوخت
چو شمع، یاد تو می ریخت آتش از چشمم
شب فراق تو، مژگان اشکبارم سوخت
حزین به تربت من یار سایه ای نفکند
چو تخم سوخته در خاک، انتظارم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
اشکم نمک به یاد لبت در ایاغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در دل چو به یاد رخ او نور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت
کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت
مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده
سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت
تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت
از هر دو جهان، قاعدهٔ داد برانداخت
بر خاک درت پارهٔ دل ریخت سرشکم
در کوی تو این قافله، بار سفر انداخت
همچون جرس افسانه فروش است خروشم
بیتابی دل آه مرا از اثر انداخت
از زخم شود جوهر شمشیر، نمایان
دانست تو را هر که به حالم نظر انداخت
تا بوسهٔ آن حسن گلوسوز چه باشد
نام لب تو، کام مرا در شکر انداخت
نشناخته بودیم دری غیر در دل
ما را به چه تقصیر، فلک در به در انداخت؟
در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست
این درد گرانمایه، مرا بی خبر انداخت
ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر
ما را به زبان همه کس چون خبر انداخت
عشق است حزین ، فاش بگویم که بدانند
این شعله، که در خرمن جانم شرر انداخت
کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت
مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده
سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت
تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت
از هر دو جهان، قاعدهٔ داد برانداخت
بر خاک درت پارهٔ دل ریخت سرشکم
در کوی تو این قافله، بار سفر انداخت
همچون جرس افسانه فروش است خروشم
بیتابی دل آه مرا از اثر انداخت
از زخم شود جوهر شمشیر، نمایان
دانست تو را هر که به حالم نظر انداخت
تا بوسهٔ آن حسن گلوسوز چه باشد
نام لب تو، کام مرا در شکر انداخت
نشناخته بودیم دری غیر در دل
ما را به چه تقصیر، فلک در به در انداخت؟
در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست
این درد گرانمایه، مرا بی خبر انداخت
ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر
ما را به زبان همه کس چون خبر انداخت
عشق است حزین ، فاش بگویم که بدانند
این شعله، که در خرمن جانم شرر انداخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر زهر که چشمت به ایاغ دل ما ریخت
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زانرو که زد به بلبل پرشور، پشت دست
تا حشر می گزد، گل مغرور، پشت دست
در کوی عشق، پا به ادب بر زمین گذار
این بیشه، شیر می خورد از مور پشت دست
دیشب به زور جام ادب سوز عاشقی
زد مستیم، به ساغر منصور پشت دست
از فیض فقر، می زند امروز مدتی ست
کشکول ما، به کاسهٔ فغفور، پشت دست
چشم تو در بهشت ز مژگان پر غرور
مستانه می زند به صف حور، پشت دست
طالع نگر که نیست به دست نگاه من
مستانه دیدنی ز تو مستور، پشت دست
موسی کشد خجل، ید بیضا در آستین
بیند ز شمع من، اگر از دور پشت دست
یا رب به کیش کیست بت ما که می زند
بر مست پشت پا و به مخمور پشت دست؟
از پایداری مژهٔ خون فشان حزین
زد قطره ام به قلزم پرشور پشت دست
تا حشر می گزد، گل مغرور، پشت دست
در کوی عشق، پا به ادب بر زمین گذار
این بیشه، شیر می خورد از مور پشت دست
دیشب به زور جام ادب سوز عاشقی
زد مستیم، به ساغر منصور پشت دست
از فیض فقر، می زند امروز مدتی ست
کشکول ما، به کاسهٔ فغفور، پشت دست
چشم تو در بهشت ز مژگان پر غرور
مستانه می زند به صف حور، پشت دست
طالع نگر که نیست به دست نگاه من
مستانه دیدنی ز تو مستور، پشت دست
موسی کشد خجل، ید بیضا در آستین
بیند ز شمع من، اگر از دور پشت دست
یا رب به کیش کیست بت ما که می زند
بر مست پشت پا و به مخمور پشت دست؟
از پایداری مژهٔ خون فشان حزین
زد قطره ام به قلزم پرشور پشت دست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از داغ او سرم به گریبان آتش است
رگ در تنم چو شمع، رگ جان آتش است
پرورده در حمایت خود، شمع طور را
داغ دلم که چتر سلیمان آتش است
آویزهء کنار و بر طفل اشک باد
لخت دلم، که لعل بدخشان آتش است
خوش باش ای سپند ولی می توان گشود
داربم سینه ای که بیابان آتش است
در عشق نیست غیر دل بی قرار من
پروانه ای که دست وگریبان آتش است
گرد یتیمیش نبود جز غار دل
شکمکه گوهر جگرکان آتش است
در دست، صفحه را پر پروانه کن حزین
چون شمع، خامه ام گهرافشان آتش است
رگ در تنم چو شمع، رگ جان آتش است
پرورده در حمایت خود، شمع طور را
داغ دلم که چتر سلیمان آتش است
آویزهء کنار و بر طفل اشک باد
لخت دلم، که لعل بدخشان آتش است
خوش باش ای سپند ولی می توان گشود
داربم سینه ای که بیابان آتش است
در عشق نیست غیر دل بی قرار من
پروانه ای که دست وگریبان آتش است
گرد یتیمیش نبود جز غار دل
شکمکه گوهر جگرکان آتش است
در دست، صفحه را پر پروانه کن حزین
چون شمع، خامه ام گهرافشان آتش است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی شمع می، به بزم دل و دیده نور نیست
از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد
بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟
کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود
تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا
این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست
یک قطره خون دل چقدر طاقت آورد؟
یاد رخت به سینه،کم از برق طور نیست
تا می توان حزین ، بسرا حرف عشق را
زاهد اگر کنایه نفهمد، قصور نیست
از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد
بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟
کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود
تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا
این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست
یک قطره خون دل چقدر طاقت آورد؟
یاد رخت به سینه،کم از برق طور نیست
تا می توان حزین ، بسرا حرف عشق را
زاهد اگر کنایه نفهمد، قصور نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
خورشید و ماه آینهٔ حسن یار نیست
عینک حجاب گردد، اگر دیده تار نیست
دشتی که شوق آبله پا قطره می زند
یک خار، زیر منّت ابر بهار نیست
موسی صفت ز آتش غیرت نمی روم
در سایهٔ نهالی، اگر شعله بار نیست
مانع نمی شود کف بی مایه، سیل را
دامن حریف گریهٔ بی اختیار نیست
سوده است خاطر، اگر درد بی دواست
طوفان غم خوش است، اگر غمگسار نیست
ناصح ز ناله منع دلم چون جرس مکن
آسوده خاطرت که دمی بیقرار نیست
مست تغافلی به حزین نیازمند
هرگز تو را غم دل امّیدوار نیست
عینک حجاب گردد، اگر دیده تار نیست
دشتی که شوق آبله پا قطره می زند
یک خار، زیر منّت ابر بهار نیست
موسی صفت ز آتش غیرت نمی روم
در سایهٔ نهالی، اگر شعله بار نیست
مانع نمی شود کف بی مایه، سیل را
دامن حریف گریهٔ بی اختیار نیست
سوده است خاطر، اگر درد بی دواست
طوفان غم خوش است، اگر غمگسار نیست
ناصح ز ناله منع دلم چون جرس مکن
آسوده خاطرت که دمی بیقرار نیست
مست تغافلی به حزین نیازمند
هرگز تو را غم دل امّیدوار نیست