عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
به فکر چاره فتادن جگر گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
گشاد دل به سخنهای آشنا بسته است
نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است
تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟
مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است
ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب
که نقشهای موافق به بوریا بسته است
گناه روی به آیینه می کند نسبت
سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است
چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم
در رسیدن دریا به ناخدا بسته است
ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم
که روسفیدی گندم به آسیا بسته است
فراغبال درین بوستان نمی باشد
که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است
قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است
نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟
نماند ناخن تدبیر در کفم صائب
که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است
تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟
مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است
ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب
که نقشهای موافق به بوریا بسته است
گناه روی به آیینه می کند نسبت
سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است
چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم
در رسیدن دریا به ناخدا بسته است
ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم
که روسفیدی گندم به آسیا بسته است
فراغبال درین بوستان نمی باشد
که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است
قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است
نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟
نماند ناخن تدبیر در کفم صائب
که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است
مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است
جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است
به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است
چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟
صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است
مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است
جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است
به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است
چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟
صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۶
چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟
که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است
خدای تیغ ترا مهربان ما سازد
که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است
ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟
کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است
ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟
که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است
به غیر پنجه خونین، دگر کدامین گل
عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟
رخش که آینه را رو به خاک می مالید
ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است
که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است
خدای تیغ ترا مهربان ما سازد
که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است
ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟
کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است
ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟
که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است
به غیر پنجه خونین، دگر کدامین گل
عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟
رخش که آینه را رو به خاک می مالید
ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی
که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است
ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ
به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است
که در قلمرو توحید در شمار آید؟
که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است
مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری
که هر حباب در او پرده دار طوفانی است
نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است
به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان
وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است
سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی
که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است
وجود عشق درین خاکدان پر وحشت
چو آتشی است که در دامن بیابانی است
خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل
که در گسستن او تیز کرده دندانی است
شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سایه سر زلف تو کافرستانی است
ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خیال، میدانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
زمانه را گل روی تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ریخت
دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت
بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز
ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت
عاشق به شوربختی من نیست در جهان
برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت
هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز
گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت
شور جزا، ذخیره فردای خویش را
امروز بر جراحت این دل فگار ریخت
از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد
این زهرگویی از بن دندان مار ریخت
آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت
با ترک هستی از غم ایام فارغم
آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت
مشاطه دماغ پریشان عالم است
صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت
دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت
بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز
ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت
عاشق به شوربختی من نیست در جهان
برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت
هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز
گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت
شور جزا، ذخیره فردای خویش را
امروز بر جراحت این دل فگار ریخت
از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد
این زهرگویی از بن دندان مار ریخت
آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت
با ترک هستی از غم ایام فارغم
آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت
مشاطه دماغ پریشان عالم است
صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
میگون لبی که مست و خرابم
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است
زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
شبنم برای تازگی گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بیان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
تشریف قرب در خور این خاکسار نیست
ما را ز دور سجده این آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است
با کجروان اگر نکنی راستی بجاست
با راست خانگان کجی ای آسمان بس است
چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما
ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است
طبل رحیل، قافله ای افکند به راه
یک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دریا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ریگ روان بس است
زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است
چشم مرا غباری ازین کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
صبح امید من نفس سرد من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
عارف به اختیار خود از سر گذشته است
این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام
کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
یک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آیینه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش ای فلک از انتقام ما
کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتیا شده است
بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطی نوحرف داده است
صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام
کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
یک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آیینه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش ای فلک از انتقام ما
کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتیا شده است
بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطی نوحرف داده است
صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
بر طفل اشک خون جگر دست یافته است
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟
در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟
بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد
شیر از ملایمت به شکر دست یافته است
زین طفل مشربان ز مکتب گریخته
آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است
سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما
بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است
افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟
زلف از فتادگی به کمر دست یافته است
خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟
موری به تنگهای شکر دست یافته است
در هم نریخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟
امروز نیست دست جفای فلک دراز
دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است
بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ
بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است
نبود عجب که خنده نو کیسگی زند
گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است
فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه
خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است
(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان
از نوبهار تاک شرر دست یافته است)
برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه
فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟
چون آب، موج می زند از جبهه صدف
کز پاک طینتی به گهر دست یافته است
بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟
بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است
صائب شکر به تنگ بود در کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟