عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای خجل پیش دو رخسار چو خورشید تو ماه
چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه
پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی
می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه
بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم
گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه
التفاتی به من بی سر و سامان می کن
به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه
هر که عطری فکند بر در خاک کویت
روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه
پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد
خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه
صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست
تا برآرد همه مقصود ترا الا الله
چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه
پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی
می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه
بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم
گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه
التفاتی به من بی سر و سامان می کن
به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه
هر که عطری فکند بر در خاک کویت
روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه
پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد
خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه
صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست
تا برآرد همه مقصود ترا الا الله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر کس به خواب روزی، لعل لبش مکیده
دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده
دست مشاطه صنع از بر چشم...
بر گرد عارض او از نیل خط کشیده
دل در کشاکش جان افتاده است حیران
تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده
آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است
این عینه بلائی است چشم کسی ندیده
پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش
زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده
از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد
صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده
گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی
صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده
دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده
دست مشاطه صنع از بر چشم...
بر گرد عارض او از نیل خط کشیده
دل در کشاکش جان افتاده است حیران
تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده
آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است
این عینه بلائی است چشم کسی ندیده
پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش
زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده
از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد
صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده
گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی
صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل چو دید آن شکرینلبها و مشکینخال او
میشود دیوانه چون من آه و مسکین حال او
می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب
خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او
هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر
بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او
قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست
آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او
باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش
هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او
خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب
خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او
لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب
باده حمراست گویی آن لبان آل او
کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش
بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او
عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش
کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او
میشود دیوانه چون من آه و مسکین حال او
می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب
خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او
هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر
بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او
قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست
آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او
باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش
هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او
خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب
خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او
لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب
باده حمراست گویی آن لبان آل او
کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش
بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او
عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش
کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هر که آن چشم سیه دید، آن لبان آل او
گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او
چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر
ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او
می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم
گر ببندم نامه شوق ترا بر بال او
من چه گویم حال دل با زلف او چون گوی را
در جهان چوگان بود خود مطلع بر حال او
خواهم از باغ وصالش لب به لب شفتالویی
چون خدادادست حسن از وجه باشد مال او
بس که مرغ روح من پر می زند در کوی دوست
شرم می آید مرا دیگر ازین افعال او
پار صوفی را به کوی دوست گاهی بود راه
رفت آن حال و بتر از پار شد امسال او
گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او
چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر
ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او
می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم
گر ببندم نامه شوق ترا بر بال او
من چه گویم حال دل با زلف او چون گوی را
در جهان چوگان بود خود مطلع بر حال او
خواهم از باغ وصالش لب به لب شفتالویی
چون خدادادست حسن از وجه باشد مال او
بس که مرغ روح من پر می زند در کوی دوست
شرم می آید مرا دیگر ازین افعال او
پار صوفی را به کوی دوست گاهی بود راه
رفت آن حال و بتر از پار شد امسال او
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دل از ما برد آن شوخ و روان کرد این زمان پهلو
چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو
به روی او برابر کرد ماه چارده خود را
تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو
به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام
مرا می دارد او آری میان عاشقان پهلو
زند پهلو به مسکینان رقیب از غایت نخوت
بگو او را تو آن ساعت چو گویی بر خزان پهلو
چنان در عشق آن مهوش ضعیف و لاغر و زارم
که از روی قبای من توان دیدن عیان پهلو
پیاده بر سر راه توام ای شهسوار من
اگر رحمی نمی آری مزن بر ناتوان پهلو
میاور بر دل صوفی جفا افزون ز عشاقان
مگر او چربتر داند مرا از دیگران پهلو
چرا کرد ای مسلمانان زیار مهربان پهلو
به روی او برابر کرد ماه چارده خود را
تهی کرد او شب دیگر ببین بر آسمان پهلو
به سوی من کند پشت و دعاگو را دهد دشنام
مرا می دارد او آری میان عاشقان پهلو
زند پهلو به مسکینان رقیب از غایت نخوت
بگو او را تو آن ساعت چو گویی بر خزان پهلو
چنان در عشق آن مهوش ضعیف و لاغر و زارم
که از روی قبای من توان دیدن عیان پهلو
پیاده بر سر راه توام ای شهسوار من
اگر رحمی نمی آری مزن بر ناتوان پهلو
میاور بر دل صوفی جفا افزون ز عشاقان
مگر او چربتر داند مرا از دیگران پهلو
صوفی محمد هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - فی الترجیع
جانا حق دوستی نگه دار
دل را به جفا دگر میازار
ای جان و جهان گناه دل نیست
چشم سیه تو کرده این کار
سوزم من بی مراد چون شمع
شبهای دراز رو به دیوار
چشمت که به خواب ناز رفته
او را چه خبر ز حال بیدار
روزی که تو سر خوش و خرامان
از خانه روی به سوی گلزار
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قمدت نهم بمیرم
ای دوست نظر به حال ما کن
درد دل خسته را دوا کن
تا چند کشم جفا و جورت
آخر نفسی به ما وفا کن
ای خسرو جمله ماهرویان
روی نظری به این گدا کن
با من ز چه روی سر گرانی
ای عمر عزیز من صفا کن
مستانه چو باد راز سازی
گویی که به خشم خویش جا کن
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
ای دوست بیا که نوبهارست
درکش قدحی که وقت کار است
گل در چمن است از آن معطر
کز پیرهن تو یادگار است
گل را چه کنم که بی جمالت
در سینه بنده خار خارست
بنمای جمال و پرده بردار
امروز نه وقت انتظار است
چون سوی چمن روی خرامان
مستانه که موسم بهار است
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
دل برده ز من رخ تو ناگاه
پروای دلم نمی کنی آه
ای از تو مرا هزار غم بیش
بنگر تو به سوی بنده ناگاه
نالم شب و روز در فراقت
دارم چو به سینه درد جان کاه
گشتم چو کواکب از دو چشمت
سرگشته من فقیر ای ماه
روزی که دوچار من شوی تو
مستان و قبا گشاده در راه
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
آرام دل فقیر من تو
جان و دل و شاه و میر من تو
دریاب مرا که هستی ای دوست
در عشق چو دستگیر من تو
همتای تو در جهان ندیدم
ای دلبر بی نظیر من تو
آخر نظری به حال من کن
ای خسرو دلپذیر من تو
روزی که به کوری رقیبان
گویی که بیا اسیر من تو
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
چون از تو مرا به سر نباشد
جز تو هوس دگر نباشد
صد جان بکنم فدای رویت
ای جان جهان مگر نباشد
دریاب که ز انتظار چیزی
اندر دو جهان بتر نباشد
جانا چو به زر بود ترا میل
بیچاره مرا که زر نباشد
مستان چو گذر کنی به سویم
روزی که مرا خبر نباشد
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
حال دل من اگر بدانی
بر من قلم جفا نرانی
جان زنده به یاد تست امروز
دل را چه محل که جان جانی
چون نامه مرا بخوان خدا را
تا کی تو مرا به سر دوانی
یارب چه شود که چون سگ خویش
صوفی فقیر را بخوانی
گر از سر کوی خویش گویی
اکنون که بپر برو کرانی
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
دل را به جفا دگر میازار
ای جان و جهان گناه دل نیست
چشم سیه تو کرده این کار
سوزم من بی مراد چون شمع
شبهای دراز رو به دیوار
چشمت که به خواب ناز رفته
او را چه خبر ز حال بیدار
روزی که تو سر خوش و خرامان
از خانه روی به سوی گلزار
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قمدت نهم بمیرم
ای دوست نظر به حال ما کن
درد دل خسته را دوا کن
تا چند کشم جفا و جورت
آخر نفسی به ما وفا کن
ای خسرو جمله ماهرویان
روی نظری به این گدا کن
با من ز چه روی سر گرانی
ای عمر عزیز من صفا کن
مستانه چو باد راز سازی
گویی که به خشم خویش جا کن
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
ای دوست بیا که نوبهارست
درکش قدحی که وقت کار است
گل در چمن است از آن معطر
کز پیرهن تو یادگار است
گل را چه کنم که بی جمالت
در سینه بنده خار خارست
بنمای جمال و پرده بردار
امروز نه وقت انتظار است
چون سوی چمن روی خرامان
مستانه که موسم بهار است
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
دل برده ز من رخ تو ناگاه
پروای دلم نمی کنی آه
ای از تو مرا هزار غم بیش
بنگر تو به سوی بنده ناگاه
نالم شب و روز در فراقت
دارم چو به سینه درد جان کاه
گشتم چو کواکب از دو چشمت
سرگشته من فقیر ای ماه
روزی که دوچار من شوی تو
مستان و قبا گشاده در راه
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
آرام دل فقیر من تو
جان و دل و شاه و میر من تو
دریاب مرا که هستی ای دوست
در عشق چو دستگیر من تو
همتای تو در جهان ندیدم
ای دلبر بی نظیر من تو
آخر نظری به حال من کن
ای خسرو دلپذیر من تو
روزی که به کوری رقیبان
گویی که بیا اسیر من تو
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
چون از تو مرا به سر نباشد
جز تو هوس دگر نباشد
صد جان بکنم فدای رویت
ای جان جهان مگر نباشد
دریاب که ز انتظار چیزی
اندر دو جهان بتر نباشد
جانا چو به زر بود ترا میل
بیچاره مرا که زر نباشد
مستان چو گذر کنی به سویم
روزی که مرا خبر نباشد
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
حال دل من اگر بدانی
بر من قلم جفا نرانی
جان زنده به یاد تست امروز
دل را چه محل که جان جانی
چون نامه مرا بخوان خدا را
تا کی تو مرا به سر دوانی
یارب چه شود که چون سگ خویش
صوفی فقیر را بخوانی
گر از سر کوی خویش گویی
اکنون که بپر برو کرانی
برخیزم و دامن تو گیرم
سر بر قدمت نهم بمیرم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳
ای خجلت از جمال تو ماه منیر را
بر باد داده شوق تو جان فقیر را
در جواب او
ای دل به یاد دار برنج به شیر را
چون مطبخی بساز منور ضمیر را
این قرص میده به بود از شمسی فلک
ای آسمان به ما منما آن فطیر را
از بوی قلیه حبشی بود بی خبر
عطار زان نهاد بر آتش عبیر را
گیپا نگر که با همه حشمت نمی کند
با پرده پیاز برابر حریر را
با آن سیه دلی به خطا کرد اعتراف
بشنود مشک چون ز دهن بوی سیر را
ای دل مرید قلیه برنجی، کنون بیا
دریاب پس به دست ارادت تو پیر را
صوفی از آن زمنت دو نان بود خلاص
کو قوت خویش ساخته نان شعیر را
بر باد داده شوق تو جان فقیر را
در جواب او
ای دل به یاد دار برنج به شیر را
چون مطبخی بساز منور ضمیر را
این قرص میده به بود از شمسی فلک
ای آسمان به ما منما آن فطیر را
از بوی قلیه حبشی بود بی خبر
عطار زان نهاد بر آتش عبیر را
گیپا نگر که با همه حشمت نمی کند
با پرده پیاز برابر حریر را
با آن سیه دلی به خطا کرد اعتراف
بشنود مشک چون ز دهن بوی سیر را
ای دل مرید قلیه برنجی، کنون بیا
دریاب پس به دست ارادت تو پیر را
صوفی از آن زمنت دو نان بود خلاص
کو قوت خویش ساخته نان شعیر را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴
امروز دیگرم به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
در جواب او
در سفره بود گرده چندی تمام شد
فکری بکن که رفت نهاری و شام شد
ترشی چو با مویز سیه دید گوشت گفت
باز این سیاه روی غلام غلام شد
آمد شب و به مطبخ ما نیست آتشی
ای دیده پاس دار که خوابت حرام شد
مرغ مسمنی که زپیشم رمیده بود
منت خدای را که دگر باره رام شد
آن نو عروس حجره که پالوده نام اوست
خرم کسی که از لب لعلش به کام شد
چون ننگ و نام اطعمه از لحم برده بود
زان دل تمام در پی این ننگ و نام شد
صوفی هر آن طعام که می پخت در خیال
ماه صیام آمد و آن جمله خام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
در جواب او
در سفره بود گرده چندی تمام شد
فکری بکن که رفت نهاری و شام شد
ترشی چو با مویز سیه دید گوشت گفت
باز این سیاه روی غلام غلام شد
آمد شب و به مطبخ ما نیست آتشی
ای دیده پاس دار که خوابت حرام شد
مرغ مسمنی که زپیشم رمیده بود
منت خدای را که دگر باره رام شد
آن نو عروس حجره که پالوده نام اوست
خرم کسی که از لب لعلش به کام شد
چون ننگ و نام اطعمه از لحم برده بود
زان دل تمام در پی این ننگ و نام شد
صوفی هر آن طعام که می پخت در خیال
ماه صیام آمد و آن جمله خام شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
در جواب او
گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم
هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم
پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر
«بر منتهای همت خود کامران شدم .»
اسرارها که در دل گیپا نهاده اند
از یمن کله بود که واقف از آن شدم
قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز
گردن نهم برای...برآن شدم
عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار
بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم
از شوق زلبیای عسل باز بنگرید
جاروب کش به خانه حلواگران شدم
کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان
زان روی بنده معتقد صوفیان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
در جواب او
گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم
هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم
پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر
«بر منتهای همت خود کامران شدم .»
اسرارها که در دل گیپا نهاده اند
از یمن کله بود که واقف از آن شدم
قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز
گردن نهم برای...برآن شدم
عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار
بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم
از شوق زلبیای عسل باز بنگرید
جاروب کش به خانه حلواگران شدم
کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان
زان روی بنده معتقد صوفیان شدم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴
بعید گشته مرا وصل آن پری رخسار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۱
مهر جمال یار که چون روح در تن است
منت خدای را که نهان در دل من است
در جواب او
امروز روز کاچی و دوشاب و روغن است
مرغان برف را چو به دنیا نشیمن است
گر جوز مغز سوده بود روی باش او
بی شک بدان که مرهم جان و دل من است
ای مطبخی مدار تو دوشاب ازو دریغ
کاین آب دار چون جسد، آن روح این تن است
تخم گیاه چون نکند در میان او
هر مطبخی که پخت یقین دان که دشمن است
همکاسه را چو رغبت کامل نیافتم
بی دولتی اوست ولی دولت من است
هر کس نخواهد و نکند فکر کاچی ای
مردش مخوان که در دل مردان کم از زن است
صوفی به غیر لوت زدن هیچدان بود
آری نصیب او ز ازل باز این فن است
منت خدای را که نهان در دل من است
در جواب او
امروز روز کاچی و دوشاب و روغن است
مرغان برف را چو به دنیا نشیمن است
گر جوز مغز سوده بود روی باش او
بی شک بدان که مرهم جان و دل من است
ای مطبخی مدار تو دوشاب ازو دریغ
کاین آب دار چون جسد، آن روح این تن است
تخم گیاه چون نکند در میان او
هر مطبخی که پخت یقین دان که دشمن است
همکاسه را چو رغبت کامل نیافتم
بی دولتی اوست ولی دولت من است
هر کس نخواهد و نکند فکر کاچی ای
مردش مخوان که در دل مردان کم از زن است
صوفی به غیر لوت زدن هیچدان بود
آری نصیب او ز ازل باز این فن است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۱
بیار باده گلرنگ ساقیا حالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۵
در سرم تا هوای جانان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۶
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
در جواب او
بر نعمت بازار مرا چون نظر استاد
میل دل بیچاره به شیر و شکر افتاد
بریان چو بدیدم به کسی فاش نگفتم
تا شد خبرم، در همه شهر این خبر افتاد
از مفلسیم دست به بریان نرسد زان
میل دل مسکین به کباب جگر افتاد
نان و عسل ای صاحب خوان رسم قدیم است
چون است که این رسم به عهد تو بر افتاد
شاید که از آن خاک همه سرو بروید
از سایه زناج که بر رهگذر افتاد
گرمی مکن ای کاسه کاچی که به عالم
هر کس که در افتاد به ما زود بر افتاد
صوفی غزلت نیست چو بسحاق ولیکن
با رستم دستان نزند هر که بر افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
در جواب او
بر نعمت بازار مرا چون نظر استاد
میل دل بیچاره به شیر و شکر افتاد
بریان چو بدیدم به کسی فاش نگفتم
تا شد خبرم، در همه شهر این خبر افتاد
از مفلسیم دست به بریان نرسد زان
میل دل مسکین به کباب جگر افتاد
نان و عسل ای صاحب خوان رسم قدیم است
چون است که این رسم به عهد تو بر افتاد
شاید که از آن خاک همه سرو بروید
از سایه زناج که بر رهگذر افتاد
گرمی مکن ای کاسه کاچی که به عالم
هر کس که در افتاد به ما زود بر افتاد
صوفی غزلت نیست چو بسحاق ولیکن
با رستم دستان نزند هر که بر افتاد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۰
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۲
آه از این درد که از عشق مرا در جان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۰
نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۳
ای ز رشک روی تو بر ماهتاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۵
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم