عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
گریبان چاکم و جانان مرا دیوانه پندارد
حکایتهای هجران مرا افسانه پندارد
سر و کار است با شوخی مرا، کز ساده لوحیها
به دستم داغ عشق خویش را پیمانه پندارد
سرا پا بس که لبریز ویم، خود را نمی یابم
هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه پندارد
ستم، خنجر به کینم می کشد، مستانه می آید
نگه ساغر ز خونم می زند، میخانه پندارد
حزین ویرانه ما را به طالع نیست تعمیری
دلم را یار از خود بی خبر بتخانه پندارد
حکایتهای هجران مرا افسانه پندارد
سر و کار است با شوخی مرا، کز ساده لوحیها
به دستم داغ عشق خویش را پیمانه پندارد
سرا پا بس که لبریز ویم، خود را نمی یابم
هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه پندارد
ستم، خنجر به کینم می کشد، مستانه می آید
نگه ساغر ز خونم می زند، میخانه پندارد
حزین ویرانه ما را به طالع نیست تعمیری
دلم را یار از خود بی خبر بتخانه پندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
هوای عشق برونم ز ننگ و نام کشید
به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت
نهاد لب به شط باده و تمام کشید
ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم
به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم
هوای دانه خالت مرا به دام کشید
ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس
که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید
ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر
برای جا نتوان منت از لئام کشید
بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است
نسیم صبح به گوش من این پیام کشید
متاع عنصر و افلاک واسپار حزین
که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید
به توبه نامهٔ من، یار خط جام کشید
خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت
نهاد لب به شط باده و تمام کشید
ز عشق پاک به هر شیوه تو مشتاقم
به خشم و کین نتوان از من انتقام کشید
هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم
هوای دانه خالت مرا به دام کشید
ز من حدیث وفا و جفای خویش مپرس
که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید
ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر
برای جا نتوان منت از لئام کشید
بهار عیش در آغوش غنچه خسبان است
نسیم صبح به گوش من این پیام کشید
متاع عنصر و افلاک واسپار حزین
که خوار شد، ز فرومایه هر که وام کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
لب تشنهٔ تیغیم، ز کوثر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ترسم از چشم خوشت غافل نگاهی سر زند
در دل بی طاقت من اشک و آهی سر زند
من به یک نظاره حیرانم چه گل چینم ز تو؟
حسن شوخت هر نفس، از جلوه گاهی سر زند
عمر صرف دوستی کردم، بری حاصل نداد
زین چمن می خواستم مردم گیاهی سر زند
گر شود آن برق جولان، گرم خودداری چنین
شعله ای ترسم ز هر مشت گیاهی سر زند
از تغافل های گرم یار می ترسم حزین
آه بی تابانه ای از دادخواهی سر زند
در دل بی طاقت من اشک و آهی سر زند
من به یک نظاره حیرانم چه گل چینم ز تو؟
حسن شوخت هر نفس، از جلوه گاهی سر زند
عمر صرف دوستی کردم، بری حاصل نداد
زین چمن می خواستم مردم گیاهی سر زند
گر شود آن برق جولان، گرم خودداری چنین
شعله ای ترسم ز هر مشت گیاهی سر زند
از تغافل های گرم یار می ترسم حزین
آه بی تابانه ای از دادخواهی سر زند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساغر نزنم تا بتوان خون جگر زد
بر سر نزنم گل، چو توان دست به سر زد
گویا به چمن تند وزیده ست نسیمی
این مرغ گرفتار صفیری به اثر زد
پرداخته بودم ز سواد دو جهان چشم
آن طره ی طرار ، مرا راه نظر زد
بازوی شکارافکن آن غمزه بنازم
تیرش اگر از سینه خطا شد به جگر زد
بنواخت مرا آن لب شیرین به پیامی
صد غوطه فزون تلخی جانم به شکر زد
جانا به نظر خرد مبین دانهٔ اشکم
آتش به جهانی شود از نیم شرر زد
می سوخت حزین را، مژه در راه تو چون شمع
آتش شب هجران تو در دیدهٔ تر زد
بر سر نزنم گل، چو توان دست به سر زد
گویا به چمن تند وزیده ست نسیمی
این مرغ گرفتار صفیری به اثر زد
پرداخته بودم ز سواد دو جهان چشم
آن طره ی طرار ، مرا راه نظر زد
بازوی شکارافکن آن غمزه بنازم
تیرش اگر از سینه خطا شد به جگر زد
بنواخت مرا آن لب شیرین به پیامی
صد غوطه فزون تلخی جانم به شکر زد
جانا به نظر خرد مبین دانهٔ اشکم
آتش به جهانی شود از نیم شرر زد
می سوخت حزین را، مژه در راه تو چون شمع
آتش شب هجران تو در دیدهٔ تر زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد
چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد
همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران
که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد
نوا سنج خموشی کیست غیر از من درین گلشن؟
که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد
اگر دستم بود کوتاه اما همّتی دارم
که بر نقد دو عالم پشت پایی می توانم زد
عبث خون جگر ضایع کنی ای چشم بی پروا
ازین می ساغر مردآزمایی می توانم زد
چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت
به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد
دلم با حلقهٔ ماتم نشینان الفتی دارد
هنوز ای گریه ناکان، های هایی می توانم زد
نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری
همین گم کرده راهان را، صلایی می توانم زد
نیم بیگانه زان گل، خارخاری در جگر دارم
چو بلبل نالهٔ درد آشنایی می توانم زد
حزین از خودنمی گویم سخن، گوشی به حرفم کن
نیم من، از دم نایی نوایی می توانم زد
چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد
همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران
که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد
نوا سنج خموشی کیست غیر از من درین گلشن؟
که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد
اگر دستم بود کوتاه اما همّتی دارم
که بر نقد دو عالم پشت پایی می توانم زد
عبث خون جگر ضایع کنی ای چشم بی پروا
ازین می ساغر مردآزمایی می توانم زد
چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت
به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد
دلم با حلقهٔ ماتم نشینان الفتی دارد
هنوز ای گریه ناکان، های هایی می توانم زد
نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری
همین گم کرده راهان را، صلایی می توانم زد
نیم بیگانه زان گل، خارخاری در جگر دارم
چو بلبل نالهٔ درد آشنایی می توانم زد
حزین از خودنمی گویم سخن، گوشی به حرفم کن
نیم من، از دم نایی نوایی می توانم زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
گر به شوخی شرری در پر پروانه زدند
آتش عشق مرا در دل دیوانه زدند
وقت مستان تو خوش باد که در دیر مغان
باده با محتسب شهر، حریفانه زدند
جگر خویش فشردند و به ساغر کردند
لاله سان، سوختگان تو چو پیمانه زدند
دل ارباب وفا بر سر هم ریخته است
در حریمی که سر زلف تو را شانه زدند
واعظ افسانه چه حاصل که صبوحی زدگان
در توفیق به یک نعرهٔ مستانه زدند
حسن در جلوه گری جان جهانی را سوخت
آتش از پرتو این شمع، به کاشانه زدند
آتشین چهره بتان را، نبود پروایی
صد دهن خنده، به جانبازی پروانه زدند
عاشقان را نبود از شجر طور کمی
شعله در جان و دل از جلوهٔ جانانه زدند
شوخ چشمان دل فارغ نگذارند حزین
ز آشنا عشوه نگاهی، ره بیگانه زدند
آتش عشق مرا در دل دیوانه زدند
وقت مستان تو خوش باد که در دیر مغان
باده با محتسب شهر، حریفانه زدند
جگر خویش فشردند و به ساغر کردند
لاله سان، سوختگان تو چو پیمانه زدند
دل ارباب وفا بر سر هم ریخته است
در حریمی که سر زلف تو را شانه زدند
واعظ افسانه چه حاصل که صبوحی زدگان
در توفیق به یک نعرهٔ مستانه زدند
حسن در جلوه گری جان جهانی را سوخت
آتش از پرتو این شمع، به کاشانه زدند
آتشین چهره بتان را، نبود پروایی
صد دهن خنده، به جانبازی پروانه زدند
عاشقان را نبود از شجر طور کمی
شعله در جان و دل از جلوهٔ جانانه زدند
شوخ چشمان دل فارغ نگذارند حزین
ز آشنا عشوه نگاهی، ره بیگانه زدند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیخودان بانگ اناالحق که درین دار زدند
آتشی بود که در خرمن پندار زدند
عاشقان را نرسد غیرگل داغ، چو شمع
آتشین لاله درین بزم به دستار زدند
حال جان سوختگان، سوخته جانان دانند
رهروان، زابله آبی به خس و خار زدند
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقشی از آن روی عرق بار زدند
شد چو پیراهن فانوس فروزان به نظر
آستینی که به مژگان شرر بار زدند
خال مشکین تو را زد چو رقم کلک قضا
داغ حسرت به دل نافهٔ تاتار زدند
داغ دل خوش، که صفیری به خراش جگرم
دوش در حلقهٔ مرغان گرفتار زدند
خوش بهشتی ست غم عشق که مرغان اسیر
در قفس قهقهٔ کبک به کهسار زدند
از طرب چون نخروشد رگ جان تو حزین ؟
کز دم تیغ ستم زخمه برین تار زدند
آتشی بود که در خرمن پندار زدند
عاشقان را نرسد غیرگل داغ، چو شمع
آتشین لاله درین بزم به دستار زدند
حال جان سوختگان، سوخته جانان دانند
رهروان، زابله آبی به خس و خار زدند
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقشی از آن روی عرق بار زدند
شد چو پیراهن فانوس فروزان به نظر
آستینی که به مژگان شرر بار زدند
خال مشکین تو را زد چو رقم کلک قضا
داغ حسرت به دل نافهٔ تاتار زدند
داغ دل خوش، که صفیری به خراش جگرم
دوش در حلقهٔ مرغان گرفتار زدند
خوش بهشتی ست غم عشق که مرغان اسیر
در قفس قهقهٔ کبک به کهسار زدند
از طرب چون نخروشد رگ جان تو حزین ؟
کز دم تیغ ستم زخمه برین تار زدند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شب که در خلوت اندیشه تمنّای تو بود
گل داغ دل من انجمن آرای تو بود
جلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشت
سینه آتشکدهٔ حسن دلارای تو بود
مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر
بس که در دیدهٔ من ذوق تماشای تو بود
دل شیدا شده ام داغ تمنّای تو داشت
سر سودا زده ام خاک کف پای تو بود
صید آهونگهان، غمزهٔ غمّاز تو کرد
دام جادوصفتان، زلف چلیپای تو بود
عشق سرکش اثر از حسن گلوسوز تو داشت
داغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بود
کفر و دین را به کسی فتنهٔ چشمت نگذاشت
در سواد حرم و بتکده غوغای تو بود
باده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریخت
مستی ما همه از جام مصفّای تو بود
گل باغ نظرم غنچهٔ سیراب تو شد
سرو بستان دلم قامت رعنای تو بود
گوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیست
در حقیقت من و ما، موجهٔ دریای تو بود
نشئه ها داشت حزین ، سجدهٔ مستانهٔ تو
دُرد میخانه مگر خاک مصلّای تو بود؟
گل داغ دل من انجمن آرای تو بود
جلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشت
سینه آتشکدهٔ حسن دلارای تو بود
مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر
بس که در دیدهٔ من ذوق تماشای تو بود
دل شیدا شده ام داغ تمنّای تو داشت
سر سودا زده ام خاک کف پای تو بود
صید آهونگهان، غمزهٔ غمّاز تو کرد
دام جادوصفتان، زلف چلیپای تو بود
عشق سرکش اثر از حسن گلوسوز تو داشت
داغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بود
کفر و دین را به کسی فتنهٔ چشمت نگذاشت
در سواد حرم و بتکده غوغای تو بود
باده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریخت
مستی ما همه از جام مصفّای تو بود
گل باغ نظرم غنچهٔ سیراب تو شد
سرو بستان دلم قامت رعنای تو بود
گوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیست
در حقیقت من و ما، موجهٔ دریای تو بود
نشئه ها داشت حزین ، سجدهٔ مستانهٔ تو
دُرد میخانه مگر خاک مصلّای تو بود؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
بزم وصل است و غم هجر همان است که بود
دل پر از حسرت دیدار، چنان است که بود
نکهت وصل چه حاصل که چمن پیراشد؟
بر رخ کاهیم آن رنگ خزان است که بود
چه خماری ست که از خون دو عالم نشکست؟
چشم مخمور همان دشمن جان است که بود
سبحه در گردن من مصلحت وقت فکند
ور نه زنار من آن موی میان است که بود
آتش عشق همان است ولی از چه سبب
گرمی داغ تو با دل نه چنان است که بود؟
لب فرو بست نی از ناله، نفس سوخت سپند
دل بی تاب همان گرم فغان است که بود
لذّتی نیست به از رقصِ به خون غلتیدن
همچنان بسمل ما، بال فشان است که بود
عشق اگر زیب دهد تخت سلیمانی را
خاتم ملک به آن نام و نشان است که بود
لبت اکنون به فسون می برد از خویش مرا
ورنه این باده به کام دگران است که بود
حیرت از هجر تو نگذاشت خبردار شوم
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
حرفی از سوز دل اول به لب آورده حزین
یک سخن شمع صفت ورد زبان است که بود
دل پر از حسرت دیدار، چنان است که بود
نکهت وصل چه حاصل که چمن پیراشد؟
بر رخ کاهیم آن رنگ خزان است که بود
چه خماری ست که از خون دو عالم نشکست؟
چشم مخمور همان دشمن جان است که بود
سبحه در گردن من مصلحت وقت فکند
ور نه زنار من آن موی میان است که بود
آتش عشق همان است ولی از چه سبب
گرمی داغ تو با دل نه چنان است که بود؟
لب فرو بست نی از ناله، نفس سوخت سپند
دل بی تاب همان گرم فغان است که بود
لذّتی نیست به از رقصِ به خون غلتیدن
همچنان بسمل ما، بال فشان است که بود
عشق اگر زیب دهد تخت سلیمانی را
خاتم ملک به آن نام و نشان است که بود
لبت اکنون به فسون می برد از خویش مرا
ورنه این باده به کام دگران است که بود
حیرت از هجر تو نگذاشت خبردار شوم
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
حرفی از سوز دل اول به لب آورده حزین
یک سخن شمع صفت ورد زبان است که بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
محرومی وصال تو دل را نوید بود
صبح امید آینه، چشم سفید بود
در دیده می تپید چو بسمل به خون دل
کز تیغ دوری تو نگاهم شهید بود
شب داشتیم بزم خوشی با خیال تو
هوشم خراب بادهٔ گفت و شنید بود
بر ما گذشت و بگذرد امّا ز حق مرنج
کز شیوهٔ وفای تو دوری بعید بود
ساقی بیا که پیری و مخموریم بلاست
دل از تو شیر مست شراب امید بود
می داد می، به کشتی افلاک جبرئیل
جایی که پیر میکد هٔ ما مرید بود
یا رب که آب میکده از ما دریغ داشت؟
مفتی درین معامله گویا یزید بود
یعقوب اگر ز یوسف خود داشت آگهی
پیراهنش ز پردهٔ چشم سفید بود
دلها شکفته می شود از گفتگوی عشق
درهای بسته را نفس ما کلید بود
اشکم که داشت آینهٔ خسروی حزین
امّیدوار یک نظر اهل دید بود
صبح امید آینه، چشم سفید بود
در دیده می تپید چو بسمل به خون دل
کز تیغ دوری تو نگاهم شهید بود
شب داشتیم بزم خوشی با خیال تو
هوشم خراب بادهٔ گفت و شنید بود
بر ما گذشت و بگذرد امّا ز حق مرنج
کز شیوهٔ وفای تو دوری بعید بود
ساقی بیا که پیری و مخموریم بلاست
دل از تو شیر مست شراب امید بود
می داد می، به کشتی افلاک جبرئیل
جایی که پیر میکد هٔ ما مرید بود
یا رب که آب میکده از ما دریغ داشت؟
مفتی درین معامله گویا یزید بود
یعقوب اگر ز یوسف خود داشت آگهی
پیراهنش ز پردهٔ چشم سفید بود
دلها شکفته می شود از گفتگوی عشق
درهای بسته را نفس ما کلید بود
اشکم که داشت آینهٔ خسروی حزین
امّیدوار یک نظر اهل دید بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
طاق میخانهٔ مستان خم ابروی تو بود
صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود
خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد
گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود
صبح دیوانه ی آن چاک گریبان می گشت
شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود
دلبران در خم زلف تو گرفتار شدند
آفت شیر شکاران، شکن موی تو بود
کار آشفته دلان، راست به ایمای تو شد
شب که محراب دعا قبلهٔ ابروی تو بود
نشئه در طینت می چشم فسون سازت ریخت
ساقی میکده ها نرگس جادوی تو بود
سرو قدّان همه در سایهٔ دیوار تُواند
چشم آهو نگهان محو سگ کوی تو بود
شیشه بودیم که صهبای تو بیرون زد رنگ
دیده بودیم که همراه صبا بوی تو بود
شب که در بتکده نالیدی از اخلاص حزین
حق پرستان همه را گوش به یاهوی تو بود
صاف پیمانهٔ عرفان، رخ نیکوی تو بود
خسرویها به هوایت دل مسکینم کرد
گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود
صبح دیوانه ی آن چاک گریبان می گشت
شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود
دلبران در خم زلف تو گرفتار شدند
آفت شیر شکاران، شکن موی تو بود
کار آشفته دلان، راست به ایمای تو شد
شب که محراب دعا قبلهٔ ابروی تو بود
نشئه در طینت می چشم فسون سازت ریخت
ساقی میکده ها نرگس جادوی تو بود
سرو قدّان همه در سایهٔ دیوار تُواند
چشم آهو نگهان محو سگ کوی تو بود
شیشه بودیم که صهبای تو بیرون زد رنگ
دیده بودیم که همراه صبا بوی تو بود
شب که در بتکده نالیدی از اخلاص حزین
حق پرستان همه را گوش به یاهوی تو بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
همّت ما مدد پیر و جوان خواهد بود
خاک ما خاک مراد دو جهان خواهد بود
گرد عصیان اگر از چهرهٔ جان افشانی
آستین کرمت را چه زیان خواهد بود؟
عکس بیرون نرود ز آینهٔ حیرت ما
دیده تا هست، به رویت نگران خواهد بود
لب لعلت به دل تنگ چه خونها که نکرد
غنچه تا هست ز خونابه کشان خواهد بود
نشود یک نفس از ذکر تو خاموش، حزین
همه دم نام خوشت ورد زبان خواهد بود
خاک ما خاک مراد دو جهان خواهد بود
گرد عصیان اگر از چهرهٔ جان افشانی
آستین کرمت را چه زیان خواهد بود؟
عکس بیرون نرود ز آینهٔ حیرت ما
دیده تا هست، به رویت نگران خواهد بود
لب لعلت به دل تنگ چه خونها که نکرد
غنچه تا هست ز خونابه کشان خواهد بود
نشود یک نفس از ذکر تو خاموش، حزین
همه دم نام خوشت ورد زبان خواهد بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
امشب که دل در آتش آن گلعذار بود
هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود
غافل نمود چهره و دیدار، رو نداد
چشمی که داشتم به ره انتظار بود
محرومی وصال همین در فراق نیست
تا یار بود دیده به حیرت دچار بود
امروز طبع در پی فکر بلند نیست
شهباز ما همیشه همایون شکار بود
آن شاخ گل ز حال که پرسد درین چمن؟
چون من هزار عاشق بی اعتبار بود
ای گریه گرد غم ننشاندی چه فایده؟
بسیار خاطرم به تو امّیدوار بود
نبود به غیر سینهٔ خونین دلان حزین
دشتی که لاله اش جگر داغدار بود
هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود
غافل نمود چهره و دیدار، رو نداد
چشمی که داشتم به ره انتظار بود
محرومی وصال همین در فراق نیست
تا یار بود دیده به حیرت دچار بود
امروز طبع در پی فکر بلند نیست
شهباز ما همیشه همایون شکار بود
آن شاخ گل ز حال که پرسد درین چمن؟
چون من هزار عاشق بی اعتبار بود
ای گریه گرد غم ننشاندی چه فایده؟
بسیار خاطرم به تو امّیدوار بود
نبود به غیر سینهٔ خونین دلان حزین
دشتی که لاله اش جگر داغدار بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
در دیده مرا بی تو پریشان نظری بود
خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
در دام تو افشاندم و آزاد نشستم
اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم
سامان سبک خیزی آه سحری بود
جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل
هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود
جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را
هر پاره دلش درکف بیدادگری بود
خونابهٔ آغشته به لخت جگری بود
در دام تو افشاندم و آزاد نشستم
اسباب گرفتاری ما مشت پری بود
چون شمع ز سرمایهٔ هستی به بساطم
سامان سبک خیزی آه سحری بود
جز گوشهٔ امن دل ارباب توکل
هر جا که گرفتیم خبر، شور و شری بود
جمعیّت خاطر نشد آماده حزین را
هر پاره دلش درکف بیدادگری بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به قامت شاخ گل را از دمیدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟
که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد
گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را
دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد
من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟
نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را
چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد
به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن
لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او
دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد
ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را
نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد
حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد
به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد
رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟
که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد
گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را
دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد
من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟
نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد
ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی
دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد
بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را
چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد
به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن
لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد
لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او
دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد
ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را
نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد
حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی
که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
خوش آنکه ساقی مجلس نقاب بردارد
غبار توبهام از دل، شراب بردارد
رهین منّت دریا نمی توان گشتن
بگو به ابر، ز چشم من آب بردارد
به رنگ نافه کند خون به دل اسیران را
چو عارضت اثر از مشک ناب بردارد
ز دل دگر چه توقع، نگاه گرم تو را؟
بگو خراج ز ملک خراب بردارد
چو چنگ، پشت حزین شد ز غم دوتا و هنوز
نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد
غبار توبهام از دل، شراب بردارد
رهین منّت دریا نمی توان گشتن
بگو به ابر، ز چشم من آب بردارد
به رنگ نافه کند خون به دل اسیران را
چو عارضت اثر از مشک ناب بردارد
ز دل دگر چه توقع، نگاه گرم تو را؟
بگو خراج ز ملک خراب بردارد
چو چنگ، پشت حزین شد ز غم دوتا و هنوز
نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
به غیر از گریه عاشق در جهان کاری نمی دارد
بلی ویرانه جز سیلاب معماری نمی دارد
به کف چیزی ندارم تا نثار مقدمت سازم
که در راهت دل و جان قدر و مقداری نمی دارد
حلاوت نیست در گفتار آن شکرشکن طوطی
که منظور نظر، آیینه رخساری نمی دارد
به هرکشور وفا را عمرها شد عرضه می دارم
متاع بی بهای ما خریداری نمی دارد
سرم را همچو خاتم غیر زانو نیست بالینی
گرفتار غم عشق تو غمخواری نمی دارد
به دست عشق می باشد، رگ جانهای معشوقان
کدامین شاخ گل در پای خود خاری نمی دارد
نبخشد دل فروغی تیره روزی های بختم را
سواد زلف او چون من شب تاری نمی دارد
سرم بادا حزین خاک در آن خانه پردازی
که بر دوش کسی زآزادگی باری نمی دارد
بلی ویرانه جز سیلاب معماری نمی دارد
به کف چیزی ندارم تا نثار مقدمت سازم
که در راهت دل و جان قدر و مقداری نمی دارد
حلاوت نیست در گفتار آن شکرشکن طوطی
که منظور نظر، آیینه رخساری نمی دارد
به هرکشور وفا را عمرها شد عرضه می دارم
متاع بی بهای ما خریداری نمی دارد
سرم را همچو خاتم غیر زانو نیست بالینی
گرفتار غم عشق تو غمخواری نمی دارد
به دست عشق می باشد، رگ جانهای معشوقان
کدامین شاخ گل در پای خود خاری نمی دارد
نبخشد دل فروغی تیره روزی های بختم را
سواد زلف او چون من شب تاری نمی دارد
سرم بادا حزین خاک در آن خانه پردازی
که بر دوش کسی زآزادگی باری نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به غیر از بزم خاموشی که آوازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
بساط عشرت نازک مزاجان دارد آرامی
لب پرخندهٔ گل هرگز آوازی نمی دارد
هجوم سیل شوید گرد از پیشانی صحرا
به غیر از گریه، دل آیینه پردازی نمی دارد
تو نازکدل چرا ازگریهٔ من روی می تابی؟
کدامین شاخ گل، مرغ سخن سازی نمی دارد؟
نمی گردم اگر گرد سرت، خاطر نرجانی
که بال مرغ بسمل گشته پروازی نمی دارد
به خواری، شحنهٔ عشق افکند از سینه بیرونش
دل کبکی که زخم، از چنگل بازی نمی دارد
گلستان جهان را دیده ام با عندلیبانش
حزین ، امروز چون من نغمه پردازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
بساط عشرت نازک مزاجان دارد آرامی
لب پرخندهٔ گل هرگز آوازی نمی دارد
هجوم سیل شوید گرد از پیشانی صحرا
به غیر از گریه، دل آیینه پردازی نمی دارد
تو نازکدل چرا ازگریهٔ من روی می تابی؟
کدامین شاخ گل، مرغ سخن سازی نمی دارد؟
نمی گردم اگر گرد سرت، خاطر نرجانی
که بال مرغ بسمل گشته پروازی نمی دارد
به خواری، شحنهٔ عشق افکند از سینه بیرونش
دل کبکی که زخم، از چنگل بازی نمی دارد
گلستان جهان را دیده ام با عندلیبانش
حزین ، امروز چون من نغمه پردازی نمی دارد