عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
طرب یعقوب من در گوشهٔ بیت الحزن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نیم ز افسردگی عاشق ولی دل یاد او دارد
شرابی نیست امّا این سفال کهنه، بو دارد
از آن ته جرعه ای کز ناز بر خاک ره افشاندی
هنوزم آرزو خوناب حسرت در گلو دارد
اشارت چیست؟ بسپارد به لب یا بشکند در دل؟
خروش دلخراشی بلبل ما درگلو دارد
ندارد طاقت هر شیشه دل، تاب فروغ او
شراب خام سوزی عشق در جام و سبو دارد
ببین صوفی وشم، دردی کش کوی خراباتم
ز می چون گل هنوز این خرقهٔ صد پاره بو دارد
سر انصاف اگر داری، بیا بنمایمت ناصح
که جیب دلق شیخ شهر ما صد جا رفو دارد
سر افسانه بگشا از نگاه آشنا رویی
لب خاموش عاشق با تو ذوق گفتگو دارد
دلم از عمر بی حاصل حزین افسرده خاطر شد
چراغ کلبهٔ ما، آستینی آرزو دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دلم در خم زلف او سودای دگر دارد
با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
با جذبهٔ مشتاقی، باشد دو جهان گامی
در دامن دل عاشق، صحرای دگر دارد
صحرای طلب دارد، در هر قدمی طوری
هر سنگ دربن وادی موسای دگر دارد
گر عشق نهان بازد با خود عجبی نبود
در پردهٔ دل مجنون، لیلای دگر دارد
افلاک نگهبان عشق تو نمی باشد
این بادهٔ زورآور مینای دگر دارد
در مجلس ما یک کس هشیار نمی گردد
در جام مگر ساقی صهبای دگر دارد؟
پیداست حزین ما از دلق می آلودش
کاین رند خراباتی، تقوای دگر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مرغ اسیری که زخم خار ندارد
هیچ نشانی ز عشق یار ندارد
گر ز تو دل برکنم بگو به که بندم؟
هیچکس این چشم پر خمار ندارد
بحر چه داند که ابر، قطره کجا ریخت؟
دل خبر از چشم اشکبار ندارد
دل عبث افتاد در هوای تپیدن
قلزم عشق است این، کنار ندارد
بس که گریزان ز آشنایی خلقم
عکس در آیینهام گذار ندارد
مشهد پروانه است عالم بالا
کشتهٔ شمع قدت مزار ندارد
فتنهٔ دوران نمی رسد به نگاهت
چشم تو کاری به روزگار ندارد
طلعت ماه مرا به مهر چه نسبت؟
جلوهٔ سرو مرا بهار ندارد
جمع نسازی دل از ترحم دوران
دوستی دشمن اعتبار ندارد
در شکن برق، آشیان نگذاری
باغ جهان نخل پایدار ندارد
کینهٔ دشمن کجا حزین و دل من؟
سینه آیینه ام غبار ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
نکهت زلف تو را شمال ندارد
بوی تو را نافهٔ غزال ندارد
گر به مثل سنگ طور آینه گردد
طاقت آن حسن بی مثال ندارد
جان جهانی فدای آن لب میگون
خون مرا نوش کن، وبال ندارد
تخت سلیمان چو گرد، درکف باد است
دولت درویشی ام زوال ندارد
خلق جهان بندگان لذت نقدند
هیچ کس اندیشهٔ مآل ندارد
نیست به بزم زمانه عیش مصفا
شیشهٔ گردون می زلال ندارد
نکهت زلف تو کرد خار مرا، گل
فیض شبم صبح بر شکال ندارد
پوشش نعمت نه رسم شکرگزاریست
بلبل ما عیش زیر بال ندارد
ساخته ام از وصال او به خیالش
این صف اهل نظر، جدال ندارد
جلوهٔ دنیا کند چه کار به عارف؟
آینه آلایش از مثال ندارد
خندهٔ صبح است دایما ز ته دل
خاطر روشن دلان ملال ندارد
سیل حوادث مرا نمی برد از جا
کوه گران سنگ، انتقال ندارد
کنج قفس را نمی دهیم به گلشن
ذوق گلستان، شکسته بال ندارد
سرو چمان، این روش خرام ندیده ست
گل به چمن این عذار آل ندارد
کوه، حزین از ترانهٔ تو ز جا شد
زاهد بی درد، وجد و حال ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
من شعله ام، به پیرهنم هر که خار کرد
در جیب من شکفته تر از گل، بهار کرد
هر خون که کرد چرخ چو مینا به کام من
بیرون ز دل به گریهٔ بی اختیار کرد
غافل زدیم آهی و از ما دلت گرفت
ز آیینه بی خبر نفس ما غبار کرد
در خون کشیم دامن رنگ شکسته را
راز درون پردهٔ دل آشکار کرد
گرد سر خیال تو گردم که از وفا
آسوده دیده و دلم از انتظار کرد
چون کبک مست، خنده به گلزار می زدم
افسرده ام فسردگی روزگار کرد
زین چشم تر حزین چمن آرای کیستی؟
ابر بهار را مژه ات شرمسار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
در دل سخت تو هر چند که جا نتوان کرد
دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
به همین جرم که از کوی تو دور افتادم
ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد
دم غنیمت شمر و جام صبوحی مگذار
طاعت پیر خرابات قضا نتوان کرد
سر قدم ساخته، از خویش رود سالک عشق
سفر کوی خرابات به پا نتوان کرد
گر کند عشوه گری مغبچهٔ باده فروش
دل و دین نیست متاعی که فدا نتوان کرد
دیده هر کس روش ناز تو را می داند
که ملامت به من بی سر و پا نتوان کرد
آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان
جور ازین بیش به ارباب وفا نتوان کرد
گر گشایی گره از گوشهٔ ابرو چه شود؟
عقدهٔ خاطر ما نیست که وا نتوان کرد
زاهد از بزم حریفان به سلامت برخیز
عشق و جانبازی و رندی به ربا نتوان کرد
دوش می گفت طبیبی به سر بالینم
درد عشق است، دریغا که دوا نتوان کرد
سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی
ورنه از گردنم این دین ادا نتوان کرد
غمت اندیشهٔ یاران همه از یادم برد
در بیابان طلب رو به قفا نتوان کرد
این حدیثی ست که هرگز نپذیرد پایان
عرض جور تو به دیوان جزا نتوان کرد
سر به سر دفتر افسانهٔ ما یک حرف است
سخن عشق ازبن بهتر ادا نتوان کرد
می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین
تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
طرّهٔ ناز را دو تا کرد که کرد؟ یار کرد
دل به دو عالم آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
قهر به لطف آشتی داد که داد؟ یار داد
عجز به ناز آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
مهر به ما وفا به ما داشت که داشت؟ یار داشت
جور به ما جفا به ما کرد که کرد؟ یار کرد
خیل کرشمه از قفا غارت شاه و بی نوا
جان دو عالمش فدا کرد که کرد؟ یار کرد
برق به خرمن آشنا ابر به گلشن آشنا
اشک به دامن آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
کعبه و دیر و میکده ساخت که ساخت؟ یار ساخت
کافر و رند و پارسا کرد که کرد؟ یار کرد
در دل شیخ و برهمن هست که هست؟ یار هست
جلوه به خویش و آشنا کرد که کرد؟ یار کرد
نایی نای عاشقان بود که بود؟ یار بود
ساز مرا به این نوا کرد که کرد؟ یار کرد
از نگهی که سر زد از گوشهٔ چشم پر فنش
طیّ هزار مدّعا کرد که کرد؟ یار کرد
رندی و عشق و میکشی در گل ما سرشته است
دیر مغان دل بنا کرد که کرد؟ یار کرد
جلوهٔ ناز قامتی کرد چنین قیامتی
این همه فتنه را به پا کرد که کرد؟ یار کرد
خلعت عشق بر قدم دوخت که دوخت؟ یار دوخت
خرقهٔ زهد را قبا کرد که کرد؟ یار کرد
عقل و شکیب و دین و دل برد که برد؟ یار برد
جان ز طلسم تن رها کرد که کرد؟ یار کرد
دل به کمند صد بلا بست که بست؟ یار بست
ناخن غم گره گشا کرد که کرد؟ یار کرد
بادهٔ عشق در گلم ریخت که ریخت؟ یار ریخت
جام جهان نما مرا کرد که کرد؟ یار کرد
نرد وفا به عاشقان باخت که باخت؟ یار باخت
دین وصال را ادا کرد که کرد؟ یار کرد
رفت حزین محو را هر چه ز دیده یار رفت
زار و فگار و مبتلا کرد که کرد؟ یار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
بلبل به گلستان سخن از روی تو می کرد
در جیب سمن باد صبا بوی تو می کرد
ازکاوش ایّام خبردار نبودیم
هرجور که می کرد به ما، خوی تو می کرد
می بود به بازار تو گر یوسف مصری
نقد دو جهان را به ترازوی تو می کرد
غیر از تو مرا شکوه ز دست دگری نیست
هرکس ستمی کرد به بازوی تو می کرد
کوکو زدنش بی طلب گمشده ای نیست
قمری هوس قامت دلجوی تو می کرد
گر عیسی سجّاده نشین روی تو می دید
محراب دعا را خم ابروی تو می کرد
فریاد حزین ، از دم گرمت، که خروشی
ناقوس صنم خانه به یاهوی تو می کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بار غم عشق تو مرا پشت دوتا کرد
در شهر چو ماه نوم انگشت نما کرد
مسکین چه کند طاقت دیدارش اگر نیست؟
زبن جرم، به عاشق نتوان منع جفا کرد
نفرین دگر در خور این جور ندارم
عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد
بوی گل و سنبل خردآشوب نبوده ست
این غالیه را بوی تو در جیب صبا کرد
یک نکته بود گوشزد مخلص و منکر
در دیر و حرم عشق به یک صوت صلا کرد
چون صبح مصفا، دلم از ناله شبهاست
صیقل گری آه من، آیینه جلا کرد
ای گل بشنو، راز نی کلک حزین را
این بلبل مستی ست کزین شاخ نوا کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سر زلفی به عالم دام کردند
دل رم خوردگان را، رام کردند
چه جانها سوختند از داغ حسرت
که تیغ غمزه، خون آشام کردند
دلم را داد ساقی بادهٔ عشق
دربن بزم، آتشم در جام کردند
سحر خیزان صفای صبح محشر
از آن چاک گریبان وام کردند
کجا، پیش که یارب می توان گفت
که خود کامان مرا ناکام کردند؟
دلم را گلرخان، کشور پناهان
خرابات محبت، نام کردند
حزین یک رشحه از فیض عراقی ست
نخستین باده کاندر جام کردند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
اشکم نمک به دامن ناسور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
لبت به پیرهن تنگ غنچه خار کند
عبیر خطّ تو خون در دل بهار کند
خراب نرگس شوخت شدم که از نگهی
سراسر دو جهان را کرشمه زار کند
رود چو موج ز دستش، عنان خودداری
خرام ناز تو آن را که بی قرار کند
گسست در خم زلفت کمند تدبیرم
تو را به من کشش دل مگر دچار کند
گیاه خشک، بهار و خزان چه می داند؟
دگر چه با من افسرده، روزگار کند؟
هنوز کوتهی دست آرزو باقیست
ز خون کشته من، تیغش ار نگار کند
ز خار خارِ گلی آشیان من قفس است
زمانه با دل تنگم، دگر چکار کند؟
خوش آن خزان زده بلبل که در فراق چمن
ز چاک سینهٔ خود گشتِ لاله زار کند
سپهر با همه سامان ترکتاز، حزین
حذر ز ناوک آن طفل نی سوار کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
لب لعلت به پیامی دل ما شاد نکرد
کلک مشکین تو از غمزدگان یاد نکرد
می کند آنچه جگرکاو نگاه تو به دل
به رگ جان کسی، نشتر فولاد نکرد
سرو ناز تو که عمر ابدی سایهٔ اوست
یک ره از لطف، خرابی چو من آباد نکرد
کافر بتکده جز مهر رخت قبله نداشت
صوفی صومعه جز ذکر تو اوراد نکرد
کاوش ناخن غم، با جگرم کرد حزین
آنچه در کوهکنی، تیشهٔ فرهاد نکرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
شیرین لبان چو بزم می لاله گون کنند
خون مرا به جرعه، برای شگون کنند
بیرون خرام در صف نازک نهالها
کز شرم جلوهٔ تو، علمها نگون کنند
بشتاب کآهوان حرم از هجوم رشک
نزدیک شد که بر سر تیغ تو خون کنند
جوش بهار خطّ تو، آفاق را گرفت
شیدا دلان چگونه علاج جنون کنند
روز مصاف عرض کرم، سرگذشتگان
الماس سوده در کف داغ درون کنند
آزادگان به شوق، سر آرند در کمند
زندانیان چو سلسله ها ارغنون کنند
شبها به شوق دولت وصل تو عاشقان
کان نمک به دیدهٔ بخت زبون کنند
همچون حزین خسته، هزارت اسیر هست
ظالم بگو، که در غم عشق تو چون کنند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
کاش خضری به من بادیه پیما برسد
که سراغ حرمم تا در ترسا برسد
دل و دین را چه کنم عرضه به جولانگه تو؟
مشکل این جنس فرومایه به یغما برسد
ناله تا کی شکند، در جگر خویش سپند؟
آتشی کاش به فریاد دل ما برسد
از تو نومید نیم تا تپش دل باقیست
عاقبت سیل سفرکرده به دربا برسد
دوستان در صف هنگامه ی مرگم جمعند
کاش آن دشمن جان هم به تماشا برسد
تلخ کامم لب شیرین شکرخا بگشا
که به دادم دم جان بخش مسیحا برسد
دیده محروم ز خونابهٔ دل نیست حزین
باده از خم به دل آسایی مینا برسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
نبود عجب که دیده به دیدار می رسد
فیض چمن، به رخنه دیوار می رسد
گردد قبول عذرگریبان پاره ام
دستم اگر به دامن دلدار می رسد
عیبم مکن که حوصله سوز است مستیم
پیمانه نگاه تو، سرشار می رسد
آزادگی گزین که ازین دشت پر فریب
گر می رسد به جای، سبکبار می رسد
دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا؟
یک ناله هم به مرغ گرفتار می رسد
دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش
آخر به وصل آینه، زنگار می رسد
هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین
آنها که بر من از ستم یار میرسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خفته بودم به سرم دولت بیدار رسید
لله الحَمْد مرا دیده به دیدار رسید
بگریز ای خرد خام که عشق آمد مست
برو ای عربده جو، حیدر کرار رسید
یار پنهانی ما چشم جهان روشن ساخت
ماه کنعانی ما بر سر بازار رسید
راز مستی بسرایم پس ازین با دف و چنگ
محتسب رقص کنان از در خمّار رسید
نتوانم من بی تاب و توان شرح دهم
که چها بر دل از آن نرگس بیمار رسید
سر زد از طرف رخ یار، بهار خط سبز
می بیارید که دور گل و گلزار رسید
کند از وسوسهٔ عقل فراموش، حزین
هر که را ساغری از ساقی ابرار رسید