عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
از نور بندگیست فروغ جبین دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
گام مراد یافته از حاصل دو کون
پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خیال
آید ز راه دیده و گردد مکین دل
تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز
سوگند می خورم به سر نازنین دل
دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر
اندیشه مند باش ز بیداد کین دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
گام مراد یافته از حاصل دو کون
پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خیال
آید ز راه دیده و گردد مکین دل
تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز
سوگند می خورم به سر نازنین دل
دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر
اندیشه مند باش ز بیداد کین دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
زخنده ساغر بر لب رسیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
گل بهشت قناعت بود سرافرازی
چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست
دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
به کام من بود امروز لعل تو خط یار
هزار شکر شراب رسیده ای دارم
هزار شکر کز افعال زشت خود جویا
دل به خون ندامت تپیده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
زین بیش جور با دل خونین ما مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین
افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین
در هوای عل میگونش شراب رنگ گل
ترسم از موج تپش ریزد ز ساغر بر زمین
می رسد افتادگان را فیض عالی همتان
پرتو افکن گشته دایم مهر انور بر زمین
تا قیامت برنخیزد همچو نقش پا ز جای
چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمین
می رسد در یک نفس جویا! به معراج قبول
هر که بگذارد براه بندگی سر بر زمین
افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین
در هوای عل میگونش شراب رنگ گل
ترسم از موج تپش ریزد ز ساغر بر زمین
می رسد افتادگان را فیض عالی همتان
پرتو افکن گشته دایم مهر انور بر زمین
تا قیامت برنخیزد همچو نقش پا ز جای
چون به روز عجز ما افتد ستمگر بر زمین
می رسد در یک نفس جویا! به معراج قبول
هر که بگذارد براه بندگی سر بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
آشفته زلف را زصبا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن
دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن
دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو بخش
به شکر خند لطفی کار صد شور قیامت کن
صفای دل به نان خشک کی حاصل شود زاهد
به آب خشک هم چندی چو آیینه قناعت کن
مبادا از ترحم مرهم داغ دلم باشی
به داغ دیگرش مرهون منت کن، مروت کن!
بود موی سفیدت جادهٔ راه فنا جویا
تو هم این قامت خم گشته را محراب طاعت کن
دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن
دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو بخش
به شکر خند لطفی کار صد شور قیامت کن
صفای دل به نان خشک کی حاصل شود زاهد
به آب خشک هم چندی چو آیینه قناعت کن
مبادا از ترحم مرهم داغ دلم باشی
به داغ دیگرش مرهون منت کن، مروت کن!
بود موی سفیدت جادهٔ راه فنا جویا
تو هم این قامت خم گشته را محراب طاعت کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
کرده تا از گرمی خویت حکایت سر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
غازه از عکس رخت بر چهرهٔ گلشن مزن
بیش از این بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباری کن زبون خویشتن
تا توانی جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گویی خانهٔ تن را بناست
تکیه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق ای دل از بیتابیت بالا گرفت
از تپیدن اینقدر بر آتشم دامن مزن
خویش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابی در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام ای مدعی بر چاک پیراهن مزن
پیشه ای نبود به غیر از خاکساری مار را
تا توانی تکیه بر همواری دشمن مزن
این به طور آن غزل جویا که واعظ گفته است
خاک غیر از گرد خود بر دیدهٔ دشمن مزن
بیش از این بر آتش مرغ چمن دامن مزن
خصم را از بردباری کن زبون خویشتن
تا توانی جز تغافل حربه بر دشمن مزن
از روان، بر آب گویی خانهٔ تن را بناست
تکیه جان من ز غفلت بر ثبات تن مزن
شعله شوق ای دل از بیتابیت بالا گرفت
از تپیدن اینقدر بر آتشم دامن مزن
خویش را بازد رود هر کس که از دنبال حرص
با قناعت ساز و همچون برق بر خرمن مزن
آفتابی در بغل دارم چو صبح از مهر دوست
خنده ام ای مدعی بر چاک پیراهن مزن
پیشه ای نبود به غیر از خاکساری مار را
تا توانی تکیه بر همواری دشمن مزن
این به طور آن غزل جویا که واعظ گفته است
خاک غیر از گرد خود بر دیدهٔ دشمن مزن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
لرزد از جورت دل خلق خدا بر خویشتن
ظلم می داری روا ظالم چرا بر خویشتن
رخنه ها ترسم فتد بر سقف خلوتخانه ات
بسکه از بوی تو می بالد هوا بر خویشتن
آنچه بر گرد رخش بینی نه عقد گوهر است
بسته از بالای رخسارش صفا بر خویشتن
دولت دنیا نمی داری روا بر دشمنت
حیرتی دارم که چون داری روا بر خویشتن
مطلبم جویا به یک گفتن مکرر می شود
بسکه می لرزد ز بیمش مدعا بر خویشتن
ظلم می داری روا ظالم چرا بر خویشتن
رخنه ها ترسم فتد بر سقف خلوتخانه ات
بسکه از بوی تو می بالد هوا بر خویشتن
آنچه بر گرد رخش بینی نه عقد گوهر است
بسته از بالای رخسارش صفا بر خویشتن
دولت دنیا نمی داری روا بر دشمنت
حیرتی دارم که چون داری روا بر خویشتن
مطلبم جویا به یک گفتن مکرر می شود
بسکه می لرزد ز بیمش مدعا بر خویشتن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
عجب ز غنچه به آن لعل همسری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
حیف باشد واله دنیای دون پرور شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانیها که می یابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوی لاغر شدن
فقر در آئین ارباب توکل کیمیاست
خاک گردیدن بود در مشرب ما زر شدن
تا توانی خویشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات اندیشهٔ بهتر شدن
ای ستمگر فکر خود می کن که باید عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شیخنا! آدم شدن گیرم که مقدور تو نیست
پر ضروری هن نکرده است اینقدرها خر شدن
سینه کندن، خون دل خوردن، شعار خویش ساز!
ای که باشد چون عقیقت ذوق نام آور شدن
پای در دامان عزلت کش چو شد مویت سفید
حیف باشد باق خم حلقهٔ هر در شدن
زینهار از خون خود خوردن منال ای دل که هست
پیش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمهٔ چشم ملک سازد مرا
همچو جویا خاک راه آل پیغمبر شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانیها که می یابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوی لاغر شدن
فقر در آئین ارباب توکل کیمیاست
خاک گردیدن بود در مشرب ما زر شدن
تا توانی خویشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات اندیشهٔ بهتر شدن
ای ستمگر فکر خود می کن که باید عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شیخنا! آدم شدن گیرم که مقدور تو نیست
پر ضروری هن نکرده است اینقدرها خر شدن
سینه کندن، خون دل خوردن، شعار خویش ساز!
ای که باشد چون عقیقت ذوق نام آور شدن
پای در دامان عزلت کش چو شد مویت سفید
حیف باشد باق خم حلقهٔ هر در شدن
زینهار از خون خود خوردن منال ای دل که هست
پیش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمهٔ چشم ملک سازد مرا
همچو جویا خاک راه آل پیغمبر شدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
در سحرخیزی به ارباب سعادت یار شو
آسمان گردآور فیض است هان بیدار شو
همچو شبنم در هوای دوست شب را زنده دار
صبح شد برخیز و مست جام استغفار شو
هر کس از فیض صبوحی کامیاب نشئه ای است
صبحدم با چشم گریان محو روی یار شو
مانده ای در بند رفعت از سبک مغزی چو ابر
خاکساری پیشه کن، هم سنگ دریا بار شو
پیش کس گردن منه مالک رقاب وقت باش
چشم از مردم بپوش و از اولی الابصار شو
برنمی تابد حجابت شوخ چشمیهای شمع
خود چراغ بزم خود چون گوهر شهوار شو
گرنه ای جویا نکو، با نیکوان منسوب باش!
باغ را گر گل نه ای خار سر دیوار شو
آسمان گردآور فیض است هان بیدار شو
همچو شبنم در هوای دوست شب را زنده دار
صبح شد برخیز و مست جام استغفار شو
هر کس از فیض صبوحی کامیاب نشئه ای است
صبحدم با چشم گریان محو روی یار شو
مانده ای در بند رفعت از سبک مغزی چو ابر
خاکساری پیشه کن، هم سنگ دریا بار شو
پیش کس گردن منه مالک رقاب وقت باش
چشم از مردم بپوش و از اولی الابصار شو
برنمی تابد حجابت شوخ چشمیهای شمع
خود چراغ بزم خود چون گوهر شهوار شو
گرنه ای جویا نکو، با نیکوان منسوب باش!
باغ را گر گل نه ای خار سر دیوار شو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
خود را چو زخود جدا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی