عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کدورت غم هجرت بیک نگاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
جهان جوان ز بهار و خزان پیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است
هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است
من از ادب نشمارم سگ درت خود را
که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است
اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید
که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
به مجلسی که بود هزار دل پرخون
چه جای ساغر عیش و پیاله طرب است
ز استخوان چه عجب در رطب کزوما را
بجای مغز ز پیکان در استخوان رطب است
فکند از آن سخنت شور در عجم اهلی
که چاشنی حدیث تو از شه عرب است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
سینه ایصوفی اگر صاف است چو آیینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
پیر مغان گدای درش همچو ما بسی است
ما خود کسی نه ایم ولی پیر ما کسی است
گر بهر دوست کوهکنی مرد قصه چیست
در وادی محبت ازین کشته ها بسی است
هرگل که نیست بوی وفا دارییی در او
گر هم گل بهشت بود پیش ما خسی است
بادا فدای قامت طوبی خرام او
هرجا که سرونازی و شمشاد نورسی است
باشد که همرهان نظر کیمیا کنند
بر اهلی حزین که درین راه واپسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گرچه ز گلهای می دامن ما شستنی است
شستن دامن ز می غایت تر از دامنی است
به که نگردد رقیب دوست که این دیو ره
دشمنی اش دوستی دوستی اش دشمنی است
سوختگان را مبین خوار که آن شاه حسن
شب همه شب تا سحر همنفس گلخنی است
خیز و به میخانه کش رخت که در خانقه
در سر پیران ره وسوسه رهزنی است
اهلی اگر عاشقی فاش مکن سر عشق
قصه معراج دل نکته ناگفتنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
عنان کار نه دردست مصلحت بین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
آنکه فرشته را ازو دست امید کوته است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
می خور که فکر عالم پر غم نباشدت
عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت
با غم دلا بساز که این هم ز لطف اوست
با او چه میکنی اگر این غم نباشدت
زان درد خوشه چین نکند در دل تو کار
کز خرمن مراد جوی کم نباشدت
در صید مرغ دل رخ همچون گلت بس است
حاجت بدام سنبل پر خم نباشدت
زخمی که یار مرهم او می شود چه غم
زخم آن زمان بد است که مرهم نباشدت
کی سر غیب روی نماید چو جم ترا
گر روی دوست آینه جم نباشدت
اهلی چو از غم تو دل دوست خرم است
غمگین مباش گر دل خرم نباشدت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خرم دلی که ره بسر کار خویش برد
گوی مراد تا بتوانست پیش برد
قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت
نادان مشقت از همه یکباره بیش برد
از صد یکی بمشرب مقصود برد راه
وان ره که برد با همه آیین و کیش برد
آنکس حکیم بود که دانسته وا گذاشت
نوش جهان بمردم و خود زخم نیش برد
دشمن نبرد بار بمنزل به سروری
اهلی باین شکستگی و پای ریش برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاهان اگر بصحبت رندان نظر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
تا جهان بوده است با نیکان بدان در کینه اند
میگساران را حسودان دشمن دیرینه اند
بگذر از اهل ورع کاین مردم افسرده دل
همچو کرم پیله زیر خرقه پشمینه اند
قدسیان گنجینه سر محبت گر شدند
عاشقان با داغ عشقش نقد آن گنجینه اند
در خراباتند مستوران به مستی متهم
مفتیان مستند و شیخ مسجد آدینه اند
کی غم و دردت برون از دل کنم کاین همدمان
همچو جان در دل درون و همچو دل در سینه اند
آنحریفان کز می وصل تو شب بودند مست
تا قیامت در خمار آن می دوشینه اند
غیبت رندان نگنجد در درون اهل دل
دم مزن اهلی که پاکان صفا آیینه اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
جمعی که دل بهرزه پریشان نکرده اند
هرگز نظر بعالم ویران نکرده اند
هد هد چه عرض تاج دهد زانکه بلبلان
پروای تخت و تاج سلیمان نکرده اند
تا بوده اند اهل نظر زخم خورده اند
ما را درین معامله ترخان نکرده اند
آسان ترست عیش فقیر از غنی ولی
این مشکلی است بر همه آسان نکرده اند
آنان که عیب اهلی و زنار او کنند
گویا هنوز سر بگریبان نکرده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست
اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال
غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
سالها در کوره رندی چو زر بگداختم
حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
پیش لطف ساقی ما صافی و دردی یکیست
اهلی از بی بختی ما عاشقان دردی کشند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
قناعت از دو عالم میتوان کرد
صبوری زان میان کم میتوان کرد
نخواهم بی لبت ملک سلیمان
سلیمانی به خاتم میتوان کرد
طبیب درد یاران چند باشی
نظر بر حال ماهم میتوان کرد
کجا این مردم آمیزی پری راست
پری را هرگز آدم میتوان کرد
گر آن عیسی نفس اهلی به غم کشت
علاج او بیک دم میتوان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
فراخ دستی گل داد عیش و مستی داد
شکست کار دل غنچه تنگدستی داد
بهم عنانی عقل از غم جهان که رهد؟
خوش آنکه در غم عالم عنان بمستی داد
مکش ز دار فنا سر ز پستی همت
که سر بلند نشد هرکه تن به پستی داد
فغان من چه عجب زان دهان که پیدا نیست
ز نیستی است فغان کس نزد ز هستی داد
خدا پرستی اهلی کنون چه سود دهد
که همچو بر همنان داد بت پرستی داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
دلا، ز تخت سلیمان کسی چه یاد دارد
که عاقبت ببرد باد آنچه باد آرد
مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد
که کار بسته من روی در گشاد آرد
چو آفتاب کسی کو بلند همت شد
ز سنگ خاره برون گوهر مراد آرد
اگر نه مستی عشق آورد فراموشی
بوصل دل ننهد هرکه هجر یاد آرد
به نیم جرعه عیشی که میکشی خوشباش
که گر زیاده کنی دردسر زیاد آرد
منال اهلی از آن مه که در شریعت عشق
گناه از طرف آن بود که داد آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مایه خوبی غم بیچارگان خوردن بود
خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود
ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان
آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود
نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند
وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود
یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم
با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود
گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است
سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
در کوی بتان جز بفقیری نتوان بود
با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود