عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
تو چه دانی که ما چه مرغانیم؟
هر نفس زیر لب چه میخوانیم؟
چون به دست آورد کسی ما را؟
ما گهی گنج، گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندرین خانه؟
چون درین خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چون که فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا درین صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چون که شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
هر نفس زیر لب چه میخوانیم؟
چون به دست آورد کسی ما را؟
ما گهی گنج، گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندرین خانه؟
چون درین خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چون که فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا درین صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
شمس تبریز چون که شد مهمان
صد هزاران هزار چندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر میپری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که ازین سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زان که درین هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری
من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم، مه نبود همتکم
چون بجهم، چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنهٔ خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نهام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن میخرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر میپری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که ازین سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زان که درین هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری
من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم، مه نبود همتکم
چون بجهم، چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنهٔ خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نهام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن میخرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
بار دگر جانب یار آمدیم
خیرهنگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه
تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زان که ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر
نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم، نثار آمدیم
خیرهنگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه
تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زان که ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر
نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم، نثار آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
منم آن بندهٔ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
بیا بیا دلدار من، دلدار من، درآ درآ در کار من، در کار من
تویی تویی گلزار من، گلزار من، بگو بگو اسرار من، اسرار من
بیا بیا درویش من، درویش من، مرو مرو از پیش من، از پیش من
تویی تویی همکیش من، همکیش من، تویی تویی هم خویش من، هم خویش من
هرجا روم با من روی، با من روی، هر منزلی محرم شوی، محرم شوی
روز و شبم مونس تویی، مونس تویی، دام مرا خوش آهوی، خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی، بس روشنی، در خانهام چون روزنی، چون روزنی
تیر بلا چون دررسد، چون دررسد، هم اسپری هم جوشنی، هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی، برهم زدی، عقل مرا رهزن شدی، رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم؟ در پنهان کنم؟ در دلبری تو بیحدی، تو بیحدی
ای فخر من سلطان من، سلطان من، فرمانده و خاقان من، خاقان من
چون سوی من میلی کنی، میلی کنی، روشن شود چشمان من، چشمان من
هرجا تویی جنت بود، جنت بود، هرجا روی رحمت بود، رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه، در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود، پیشت دود
فضل خدا همراه تو، همراه تو، امن و امان خرگاه تو، خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا، حفظ خدا، پیوسته در درگاه تو، درگاه تو
تویی تویی گلزار من، گلزار من، بگو بگو اسرار من، اسرار من
بیا بیا درویش من، درویش من، مرو مرو از پیش من، از پیش من
تویی تویی همکیش من، همکیش من، تویی تویی هم خویش من، هم خویش من
هرجا روم با من روی، با من روی، هر منزلی محرم شوی، محرم شوی
روز و شبم مونس تویی، مونس تویی، دام مرا خوش آهوی، خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی، بس روشنی، در خانهام چون روزنی، چون روزنی
تیر بلا چون دررسد، چون دررسد، هم اسپری هم جوشنی، هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی، برهم زدی، عقل مرا رهزن شدی، رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم؟ در پنهان کنم؟ در دلبری تو بیحدی، تو بیحدی
ای فخر من سلطان من، سلطان من، فرمانده و خاقان من، خاقان من
چون سوی من میلی کنی، میلی کنی، روشن شود چشمان من، چشمان من
هرجا تویی جنت بود، جنت بود، هرجا روی رحمت بود، رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه، در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود، پیشت دود
فضل خدا همراه تو، همراه تو، امن و امان خرگاه تو، خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا، حفظ خدا، پیوسته در درگاه تو، درگاه تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گر آخر آمد عشق تو، گردد ز اولها فزون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورتهای او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز میرانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدقها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذرهیی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پختهست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش میخواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجدهاش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورتهای او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز میرانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدقها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذرهیی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پختهست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش میخواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجدهاش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
دلدار من در باغ دی میگشت و میگفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
گفتم صلای ماجرا، ما را نمیپرسی چرا؟
گفتا که پرسشهای ما، بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل
گفت از اشارتهای دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر؟ گفتا که چون باشد قمر؟
سیمینبر و زرینکمر، چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا، الا جمال قطب را
او را روا باشد روا، کو رهرو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن، جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما، جان حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو در جان من، چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من، همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید، یقین
از تو نباشد خوبتر، در جملهٔ آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را، لیلی برو کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را، گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو، در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو، روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع، کی باز کردندی دهن؟
حیوان چو قربانی بود، جسمش ز جان فانی بود
پس شرحههای گوشتش، زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را، سر حیاتات بقا
کی رسته از جان فنا، بر جان بیآزار زن
نعره زنند آن شرحهها یا لیت قومی یعلمون
گر نعرهشان این سو رسد، نی گبر ماند، نی وثن
نی ترس ماند در دلی، نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی، میگوی و میرو تا وطن
هست این سخن را باقییی، در پردهٔ مشتاقییی
پیدا شود گر ساقییی ما را کند بیخویشتن
صد حور خوش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
گفتم صلای ماجرا، ما را نمیپرسی چرا؟
گفتا که پرسشهای ما، بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل
گفت از اشارتهای دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر؟ گفتا که چون باشد قمر؟
سیمینبر و زرینکمر، چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا، الا جمال قطب را
او را روا باشد روا، کو رهرو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن، جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما، جان حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو در جان من، چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من، همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید، یقین
از تو نباشد خوبتر، در جملهٔ آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را، لیلی برو کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را، گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو، در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو، روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع، کی باز کردندی دهن؟
حیوان چو قربانی بود، جسمش ز جان فانی بود
پس شرحههای گوشتش، زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را، سر حیاتات بقا
کی رسته از جان فنا، بر جان بیآزار زن
نعره زنند آن شرحهها یا لیت قومی یعلمون
گر نعرهشان این سو رسد، نی گبر ماند، نی وثن
نی ترس ماند در دلی، نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی، میگوی و میرو تا وطن
هست این سخن را باقییی، در پردهٔ مشتاقییی
پیدا شود گر ساقییی ما را کند بیخویشتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
بویی همیآید مرا، مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمود می، آن باوفا خمار من
کی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من
خاصه کنون از جوش او، زان جوش بیروپوش او
رحمت چو جیحون میرود، در قلزم اسرار من
پردهست بر احوال من، این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من
کو نعرهیی یا بانگی اندرخور سودای من؟
کو آفتابی یا مهی مانندهٔ انوار من؟
این را رها کن، قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او، هر لحظهیی پیغام او
از روزن دل میرسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم؟ شرح جمالش چون کنم
کان طوطیان سر میکشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من، منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر، در سینهٔ افگار من
امشب درین گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد، آن دولت بیدار من
آن پیل بیخواب ای عجب، چون دید هندستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابی دل سرچشمهٔ انهار من
بر گوش من زد غرهیی، زان مست شد هر ذرهیی
بانگ پریدن میرسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان، جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت، تا بسکلد زنار من
صبر از دل من بردهیی، مست و خرابم کردهیی
کو علم من؟ کو حلم من؟ کو عقل زیرکسار من؟
این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر
ای هر چه غیر داد او، گر جان بود، اغیار من
ای دلبر بیجفت من ای نامده در گفت من
این گفت را زیبی ببخش از زیور، ای ستار من
ای طوطی هم خوان ما جز قند بیچونی مخا
نی عین گو و نی عرض، نی نقش و نی آثار من
از کفر و از ایمان رهد جان و دلم، آن سو رود
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من
ای طبلهام پرشکرت، من طبل دیگر چون زنم؟
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانیام کن ای پسر این پرده میزن تا سحر
این است لوت و پوت من، باغ و رز و دینار من
خفته دلم بیدار شد، مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را، ای عبرۃ الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مومن و کافر شدم
گه پا شدم، گه سر شدم، در عودت و تکرار من
روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صمد، با نطق درانبار من
جانم نشد زینها خنک، یا ذا السماء و الحبک
ای گلرخ و گلزار من، ای روضه و ازهار من
امشب چه باشد، قرنها ننشاند آن نار و لظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من
هر دم جوانتر میشوم، وز خود نهانتر میشوم
همواره آنتر میشوم، از دولت هموار من
چون جزو جانم کل شوم، خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا، قل شوم، در دورهٔ دوار من
ای کف زنم مختل مشو، وی مطربم کاهل مشو
روزی بخواهد عذر تو، آن شاه باایثار من
روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی در عشق، چون دستار من
کردهست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او
فریاد ازین قانون نو، کاسکست چنگش تار من
مجنون که باشد پیش او، لیلی بود دلریش او
ناموس لیلییان برد، لیلی خوش هنجار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان می حرام آمد که جان بیصبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
جان گر همیلرزد ازو، صد لرزه را میارزد او
کو دیدههای موج جو در قلزم زخار من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همیحیران شود در مبعث و انشار من
خواهی بگو، خواهی مگو، صبری ندارم من ازو
ای روی او امسال من، ای زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر، پیشش مرا مردن شکر
ای عمر بیاو مرگ من، وی فخر بیاو عار من
آه از مه مختل شده، وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده، بیزآتش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم
کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ احرار من؟
پهلو بنه ای ذوالبیان، با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبریزی مگو، جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مدان اقرار من
بر یاد من پیمود می، آن باوفا خمار من
کی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من
خاصه کنون از جوش او، زان جوش بیروپوش او
رحمت چو جیحون میرود، در قلزم اسرار من
پردهست بر احوال من، این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من
کو نعرهیی یا بانگی اندرخور سودای من؟
کو آفتابی یا مهی مانندهٔ انوار من؟
این را رها کن، قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او، هر لحظهیی پیغام او
از روزن دل میرسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم؟ شرح جمالش چون کنم
کان طوطیان سر میکشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من، منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر، در سینهٔ افگار من
امشب درین گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد، آن دولت بیدار من
آن پیل بیخواب ای عجب، چون دید هندستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابی دل سرچشمهٔ انهار من
بر گوش من زد غرهیی، زان مست شد هر ذرهیی
بانگ پریدن میرسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان، جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت، تا بسکلد زنار من
صبر از دل من بردهیی، مست و خرابم کردهیی
کو علم من؟ کو حلم من؟ کو عقل زیرکسار من؟
این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر
ای هر چه غیر داد او، گر جان بود، اغیار من
ای دلبر بیجفت من ای نامده در گفت من
این گفت را زیبی ببخش از زیور، ای ستار من
ای طوطی هم خوان ما جز قند بیچونی مخا
نی عین گو و نی عرض، نی نقش و نی آثار من
از کفر و از ایمان رهد جان و دلم، آن سو رود
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من
ای طبلهام پرشکرت، من طبل دیگر چون زنم؟
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانیام کن ای پسر این پرده میزن تا سحر
این است لوت و پوت من، باغ و رز و دینار من
خفته دلم بیدار شد، مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را، ای عبرۃ الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مومن و کافر شدم
گه پا شدم، گه سر شدم، در عودت و تکرار من
روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صمد، با نطق درانبار من
جانم نشد زینها خنک، یا ذا السماء و الحبک
ای گلرخ و گلزار من، ای روضه و ازهار من
امشب چه باشد، قرنها ننشاند آن نار و لظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من
هر دم جوانتر میشوم، وز خود نهانتر میشوم
همواره آنتر میشوم، از دولت هموار من
چون جزو جانم کل شوم، خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا، قل شوم، در دورهٔ دوار من
ای کف زنم مختل مشو، وی مطربم کاهل مشو
روزی بخواهد عذر تو، آن شاه باایثار من
روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی در عشق، چون دستار من
کردهست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او
فریاد ازین قانون نو، کاسکست چنگش تار من
مجنون که باشد پیش او، لیلی بود دلریش او
ناموس لیلییان برد، لیلی خوش هنجار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان می حرام آمد که جان بیصبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
جان گر همیلرزد ازو، صد لرزه را میارزد او
کو دیدههای موج جو در قلزم زخار من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همیحیران شود در مبعث و انشار من
خواهی بگو، خواهی مگو، صبری ندارم من ازو
ای روی او امسال من، ای زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر، پیشش مرا مردن شکر
ای عمر بیاو مرگ من، وی فخر بیاو عار من
آه از مه مختل شده، وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده، بیزآتش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم
کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ احرار من؟
پهلو بنه ای ذوالبیان، با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبریزی مگو، جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مدان اقرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانیست این؟
این باغ روحانیست این، یا بزم یزدانیست این
سرمهی سپاهانیست این، یا نور سبحانیست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانیست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانیست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانیست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانیست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانیست این
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانیست این
هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند
داور سلیمان میکند، یا حکم دیوانیست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس مینداند حرف تو، گویی که سریانیست این
خورشید رخشان میرسد، مست و خرامان میرسد
با گوی و چوگان میرسد، سلطان میدانیست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان میدود
چون گوی شو بیدست و پا، هنگام وحدانیست این
گویی شوی بیدست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان میدوی، کین سیر ربانیست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانیست این
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانیست این؟
این باغ روحانیست این، یا بزم یزدانیست این
سرمهی سپاهانیست این، یا نور سبحانیست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانیست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانیست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانیست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانیست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانیست این
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانیست این
هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند
داور سلیمان میکند، یا حکم دیوانیست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس مینداند حرف تو، گویی که سریانیست این
خورشید رخشان میرسد، مست و خرامان میرسد
با گوی و چوگان میرسد، سلطان میدانیست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان میدود
چون گوی شو بیدست و پا، هنگام وحدانیست این
گویی شوی بیدست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان میدوی، کین سیر ربانیست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانیست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این، یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگدل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش، افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانهچین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین رویها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلسآ، عشرت گزین
من کیسهها میدوختم، در حرص زر میسوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدرهی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه میپرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این، یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگدل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش، افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانهچین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین رویها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلسآ، عشرت گزین
من کیسهها میدوختم، در حرص زر میسوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدرهی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه میپرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
هین دف بزن، هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دلدار من در باغ دی میگشت و میگفت ای چمن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنهها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمعها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقشها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بیخیال روی تو، جمله حقیقتها خیال
ای بیتو جان اندر تنم، چون مردهیی اندر کفن
بینور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بیجان جانانگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا؟
گفتا که پرسشهای ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازهات بر جان بیاندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنهها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمعها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقشها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بیخیال روی تو، جمله حقیقتها خیال
ای بیتو جان اندر تنم، چون مردهیی اندر کفن
بینور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بیجان جانانگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا؟
گفتا که پرسشهای ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازهات بر جان بیاندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من