عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
هر که مفلس گشت رسوای خلایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
بذات حق که مرا تا وجود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
صبر کن ای باغبان کاندوه بلبل بگذرد
خواری بلبل سرآید خوبی گل بگذرد
عشق شیرین از هزاران خسرو شیرین به است
حسن معنی جو که این حسن و تجمل بگذرد
گرچه دشوارست کار غم، توکل بر خدا
کار ما شاید به اخلاص و توکل بگذرد
در بیابان فنا مجنون سرگردان عشق
گم نشد زان سان که کسرا در تخیل بگذرد
اهلی از جورش زبان بگشا تحمل تا به کی
چاره فریادست چون کار از تحمل بگذرد
خواری بلبل سرآید خوبی گل بگذرد
عشق شیرین از هزاران خسرو شیرین به است
حسن معنی جو که این حسن و تجمل بگذرد
گرچه دشوارست کار غم، توکل بر خدا
کار ما شاید به اخلاص و توکل بگذرد
در بیابان فنا مجنون سرگردان عشق
گم نشد زان سان که کسرا در تخیل بگذرد
اهلی از جورش زبان بگشا تحمل تا به کی
چاره فریادست چون کار از تحمل بگذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
هیچ لب تشنه به میخانه سری بر نکند
گر لبی از کرم پیر مغان تر نکند
توسن ناز مکن زین پی گلگشت چمن
تا صبا خاک ره از دست تو بر سر نکند
نکند نرگس خونخوار تو ساغر گیری
تا کسی خون دل از دیده بساغر نکند
وعده کام مکن از دهن خویش بکس
کاین سخن یکسر مو کس ز تو باور نکند
ملکت عشق کلیدش بکف فرهادست
خسرو این ملک بشمشیر مسخر نکند
هجر و وصل و غم و شادی همه از دوست خوشست
عاشق آن به که بخود هیچ مقرر نکند
اهلی از ساقی دوران طمع صاف مکن
تا دل صافیت از درد مکدر نکند
گر لبی از کرم پیر مغان تر نکند
توسن ناز مکن زین پی گلگشت چمن
تا صبا خاک ره از دست تو بر سر نکند
نکند نرگس خونخوار تو ساغر گیری
تا کسی خون دل از دیده بساغر نکند
وعده کام مکن از دهن خویش بکس
کاین سخن یکسر مو کس ز تو باور نکند
ملکت عشق کلیدش بکف فرهادست
خسرو این ملک بشمشیر مسخر نکند
هجر و وصل و غم و شادی همه از دوست خوشست
عاشق آن به که بخود هیچ مقرر نکند
اهلی از ساقی دوران طمع صاف مکن
تا دل صافیت از درد مکدر نکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
گر کاکلی بتان بسر خود رها کنند
صاحبدلان تفرج صنع خدا کنند
پر دل منه بوعده خوبان که این گروه
از صد هزار وعده یکی را وفا کنند
آن به که پیش دوست نگویند حال من
ترسم حکایتم بشکایت ادا کنند
زان زنده است شمع که میرد بپای دوست
گر سر کشی سرش از تن جدا کنند
حاجت بکعبه رفتن و حج قبول نیست
گر حاجت شکسته دلی را روا کنند
من آن کنم که دوست پسندد نه دشمنان
خواهی کنند غیبت و خواهی ثنا کنند
اهلی صبور باش درین کوره گداز
مس پاره وجود ترا کیمیا کنند
صاحبدلان تفرج صنع خدا کنند
پر دل منه بوعده خوبان که این گروه
از صد هزار وعده یکی را وفا کنند
آن به که پیش دوست نگویند حال من
ترسم حکایتم بشکایت ادا کنند
زان زنده است شمع که میرد بپای دوست
گر سر کشی سرش از تن جدا کنند
حاجت بکعبه رفتن و حج قبول نیست
گر حاجت شکسته دلی را روا کنند
من آن کنم که دوست پسندد نه دشمنان
خواهی کنند غیبت و خواهی ثنا کنند
اهلی صبور باش درین کوره گداز
مس پاره وجود ترا کیمیا کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
خوبان سمن چهره ستم خوی نباشند
شیرین دهنان تلخ و ترش روی نباشند
خونریزی اگر کار بتان است بگوباش
باید که ستمکاره و بد خوی نباشند
زان آب صفت خاک نشینیم که خوبان
چون سرو بما زان طرف جوی نباشند
آنان که گرفتار سر زلف بتانند
دربند سر خود سر یک موی نباشند
تو کعبه مقصودی و در راه تو جانها
تا سعی بود جز بتک و پوی نباشند
اهلی سگ کوی تو شده عفو کنش زانک
آدم صفتان جز سگ این کوی نباشند
شیرین دهنان تلخ و ترش روی نباشند
خونریزی اگر کار بتان است بگوباش
باید که ستمکاره و بد خوی نباشند
زان آب صفت خاک نشینیم که خوبان
چون سرو بما زان طرف جوی نباشند
آنان که گرفتار سر زلف بتانند
دربند سر خود سر یک موی نباشند
تو کعبه مقصودی و در راه تو جانها
تا سعی بود جز بتک و پوی نباشند
اهلی سگ کوی تو شده عفو کنش زانک
آدم صفتان جز سگ این کوی نباشند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
حسنت که ذره را مه تابنده میکند
برقی است تا چراغ کرا زنده میکند
من کیستم که لطف تو خواند سگ خودم
مار ا کمال لطف تو شرمنده میکند
خود را بظل عشق رسان کاین همای بخت
مرغ خرابه طایر فرخنده میکند
ساقی ز بسکه لطف کند جام لاله گون
چون نرگسم ز شرم سرافکنده میکند
محمود باد عاقبت حسن آن پسر
کو پادشه برغبت خود بنده میکند
سرو من از میان جوانان مباد گم
کو سایه بر فقیر کهن ژنده میکند
خورشید چرخ را نرسد سایه یی زیار
این مرحمت به اهلی درمانده میکند
برقی است تا چراغ کرا زنده میکند
من کیستم که لطف تو خواند سگ خودم
مار ا کمال لطف تو شرمنده میکند
خود را بظل عشق رسان کاین همای بخت
مرغ خرابه طایر فرخنده میکند
ساقی ز بسکه لطف کند جام لاله گون
چون نرگسم ز شرم سرافکنده میکند
محمود باد عاقبت حسن آن پسر
کو پادشه برغبت خود بنده میکند
سرو من از میان جوانان مباد گم
کو سایه بر فقیر کهن ژنده میکند
خورشید چرخ را نرسد سایه یی زیار
این مرحمت به اهلی درمانده میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد
تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد
مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم
وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد
نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد
خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد
بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد
همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه
ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد
قیامت است جمال تو ای بهشتی روی
مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد
بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد
که تا قیامت ازین آستانه برخیزد
این جوانمردی که پیر میفروشان میکند
خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند
هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر
آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند
هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه
برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند
گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن
کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند
خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند
گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند
عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست
نکته سختی بکار سخت کوشان میکند
از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم
کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند
تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد
مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم
وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد
نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم
که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد
خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد
بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد
همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه
ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد
قیامت است جمال تو ای بهشتی روی
مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد
بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد
که تا قیامت ازین آستانه برخیزد
این جوانمردی که پیر میفروشان میکند
خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند
هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر
آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند
هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه
برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند
گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن
کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند
خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند
گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند
عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست
نکته سختی بکار سخت کوشان میکند
از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم
کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
به تاج عشق سر آدمی عزیز بود
اگرنه عشق بود آدمی چه چیز بود
تمیز خدمت اصحاب دل سگ آدم کرد
سگ است بهتر از آن کس که بی تمیز بود
به نوبت است درین بزم جام وصل دلا
اگر نصیب شود دولت تو نیز بود
چو ذره ظن مبر ای دل که پیش آن خورشید
هزار همچو تو را قدر یک پشیز بود
تو گر به اهلی بی زر نظر کنی لطف است
وگرنه هرکه تو بینی بزر عزیز بود
اگرنه عشق بود آدمی چه چیز بود
تمیز خدمت اصحاب دل سگ آدم کرد
سگ است بهتر از آن کس که بی تمیز بود
به نوبت است درین بزم جام وصل دلا
اگر نصیب شود دولت تو نیز بود
چو ذره ظن مبر ای دل که پیش آن خورشید
هزار همچو تو را قدر یک پشیز بود
تو گر به اهلی بی زر نظر کنی لطف است
وگرنه هرکه تو بینی بزر عزیز بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
عیبم مکن که عقل تو از کف زمام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
شهسوارا، ز من سوخته خرمن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
تا سرم خاک نسازی ز سر من مگذر
خون کس دامن پاک تو نگیرد هرگز
از سر کشته خود برزده دامن مگذر
در دل تیره اگر میگذری دوری نیست
نور چشم منی از دیده روشن مگذر
سر من گفت عدو لایق فتراک تو نیست
از سر دوست ببدگویی دشمن مگذر
آتشی می فکند روی تو در خرمن گل
ای گل تازه عرق کرده به گلشن مگذر
تاب دود دلت از سینه اهلی نبود
تو گل گلشن جانی سوی گلخن مگذر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
پایه معراج جان خواهی ز دنیا درگذر
پای در هفتم فلک نه و زمسیحا درگذر
دوش در مجلس چه خوش میگفت با پروانه شمع
گر سر مردن نداری از سر ما درگذر
تا نبرد غیرت یوسف ترا انگشت عیب
بازگیر انگشت و از عیب زلیخا درگذر
مردن اندر هجر خوش باشد نه در روز وصال
ای اجل کار است مارا با تو از ما درگذر
ای شب هجران مگر روز قیامت بگذری
سوختم از ظلمت آخر یا بکش یا درگذر
کی شود عاقل دل مجنون بکوشش ای حکیم
گر تو باری عاقلی از فکر سودا درگذر
لاف عشق، آنگه غم دنیا و دین نامردی است
مرد شو اهلی و از دنیا و عقبی درگذر
پای در هفتم فلک نه و زمسیحا درگذر
دوش در مجلس چه خوش میگفت با پروانه شمع
گر سر مردن نداری از سر ما درگذر
تا نبرد غیرت یوسف ترا انگشت عیب
بازگیر انگشت و از عیب زلیخا درگذر
مردن اندر هجر خوش باشد نه در روز وصال
ای اجل کار است مارا با تو از ما درگذر
ای شب هجران مگر روز قیامت بگذری
سوختم از ظلمت آخر یا بکش یا درگذر
کی شود عاقل دل مجنون بکوشش ای حکیم
گر تو باری عاقلی از فکر سودا درگذر
لاف عشق، آنگه غم دنیا و دین نامردی است
مرد شو اهلی و از دنیا و عقبی درگذر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
یا مکن قول بتان گوش و بما خرده مگیر
یا زما هم سخنی بشنو و عذری بپذیر
به گرفتاری عاشق نتوان طعنه زدن
چکند گر پی قاتل نرود صید اسیر
ایکه خون از دم تیغ تو چکد حاضر باش
که خراشی نرسد بر دل درویش و فقیر
آنچنان زی که اگر جان طلبد یار زتو
تا بگوید که بده، بانگ برآری که بگیر
اهلی از خاک سیه بستر راحت دارد
پیش دیوانه چه خاکستر گلخن چه حریر
یا زما هم سخنی بشنو و عذری بپذیر
به گرفتاری عاشق نتوان طعنه زدن
چکند گر پی قاتل نرود صید اسیر
ایکه خون از دم تیغ تو چکد حاضر باش
که خراشی نرسد بر دل درویش و فقیر
آنچنان زی که اگر جان طلبد یار زتو
تا بگوید که بده، بانگ برآری که بگیر
اهلی از خاک سیه بستر راحت دارد
پیش دیوانه چه خاکستر گلخن چه حریر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
گدای دل شو و فارغ ز پادشاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
غرض ز حلقه ذکر وز بزم می مستی است
تو مست باش و بهر شیوه یی که خواهی باش
گرت هواست شراب صبوح با رندان
چراغ میکده با آه صبحگاهی باش
نشان گوهر مقصود گر همی خواهی
در آب دیده خود غرقه همچو ماهی باش
سپرد دل بتو اهلی ببوی نافه وصل
نگفت در پی خونش ز دل سیاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
غرض ز حلقه ذکر وز بزم می مستی است
تو مست باش و بهر شیوه یی که خواهی باش
گرت هواست شراب صبوح با رندان
چراغ میکده با آه صبحگاهی باش
نشان گوهر مقصود گر همی خواهی
در آب دیده خود غرقه همچو ماهی باش
سپرد دل بتو اهلی ببوی نافه وصل
نگفت در پی خونش ز دل سیاهی باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
مرو از دیده چو برق و بمن زار ببخش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای دل گه وصلش بجوار دگران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
امشب که چراغ نظری چرب زبان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گریه خواهد ریخت خون من تو خود آسوده باش
خون این آلوده گو از دیده ها پالوده باش
از سگ خود عفو کن آلودگی وز در مران
ای همه پاکان سگ تو گو یکی آلوده باش
چون سرم معراج عزت یافت از فتراک تو
زیر پای تو سنت گو خاک تن فرسوده باش
ماه چون دید آن هلال ابرویت از شوق گفت
عمر من گر کم شود بر عمر او افزوده باش
پیش آن رخ وصف گل بیهوده است ای عندلیب
آخر ای بیهوده گو شرمنده زین بیهوده باش
ماه در بازار حسنش لب روی اندوه است
مشتری گو واقف ای قلب زر اندوه باش
دل بفکر آن دهان آسوده در کنج عدم
چون دلت آسوده شد اهلی ز غم آسوده باش
خون این آلوده گو از دیده ها پالوده باش
از سگ خود عفو کن آلودگی وز در مران
ای همه پاکان سگ تو گو یکی آلوده باش
چون سرم معراج عزت یافت از فتراک تو
زیر پای تو سنت گو خاک تن فرسوده باش
ماه چون دید آن هلال ابرویت از شوق گفت
عمر من گر کم شود بر عمر او افزوده باش
پیش آن رخ وصف گل بیهوده است ای عندلیب
آخر ای بیهوده گو شرمنده زین بیهوده باش
ماه در بازار حسنش لب روی اندوه است
مشتری گو واقف ای قلب زر اندوه باش
دل بفکر آن دهان آسوده در کنج عدم
چون دلت آسوده شد اهلی ز غم آسوده باش